۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

بی دلیل ...

ساعت دو بعدازظهر، دراز کشیده ایم روی چمن، دورتادورمان گل های درشت نرگس. باد که می وزد، شکوفه های صورتی و سفید درخت بالا سرمان رقص کنان می نشینند روی تن یا صورت.  دوجهت برعکس هم دراز کشیده ایم، سرهایمان کنار هم است، پاهای او به سمت راست درخت، پاهای من به سمت چپ. قبلش رفته بودیم کافه کوچکی که تراسش داخل رودخانه بود. شراب مفصلی خورده بودیم، او سفید، من قرمز. باد موهایم را برهم زده بود، هربار که کشتی یا قایقی رد می شد، آب زیر پایمان موج می خورد و و خود را می کوبید به  دیواره ی سیمانی تراس. صندل هایم را کنده بودم، پاها را گذاشته بودم لب سیمانی تراس و تکیه داده بودم به صندلی، گاهی سرنشین های قایق هایی که رد می شدند دست تکان می دادند، لبخند برلب برایشان دست تکان می دادیم. 

او گفته بود حوصله داری برویم روی چمن دراز بکشیم یا نه. بی معطلی گفته بودم برویم، حالا میان اون همه گل نرگس و شکوفه های صورتی و سفید، ولو روزی زمین، در سکوت لذت می بردیم از آفتاب و سکوت این محله غیرتوریستی پرت آن سوی رودخانه شهر که  هیچ توریست شاد وخندانی کشفش نکرده است تا از هیاهویشان سرسام گرفت. یکی از آن محله هایی که فقط اهالی شهر بلدند، منوی انگلیسی در کافه هایش پیدا نمی شود و می توان بی دغدغه ساعت ها ولو شد روی صندلی کافه ها. 

حالم خوب بود، یک جور سرخوشی موقتی نرم و زیرپوستی. صورتم که خیس اشک شد، مبهوت ماندم. حالم خوب بود، داشت خوش می گذشت به ما، صمیمی ترین دوست غیرایرانیم است، باتوجه ترین آدم این دور و بر، مهربان و باملاحظه و نرم. هوا هم که آفتابی و عالی، شراب خوب، بی حرف از کیفش اسمارتیز درمی آورد، یکی دوتا در دهان من می گذاشت و یکی دوتا در دهان خودش. همه چیز خوب بود، اشک ها برای چه از کدام حفره بدبختی های دل زدند بیرون یهو؟ بی صداترین گریه ی منی بود که همیشه در سکوت گریه می کنم...عینک آفتابی چشمم بود، صورتم را نمی دید، مطمئن بودم که  هیچ تصوری ندارد که  زده ام زیرگریه. دو سه دقیقه بعد اشک ها همانطور که بی دلیل و بی صدا آمدند، بی دلیل و بی صدا تمام شدند و رفتند داخل یکی از حفره های دل. یکی دودقیقه بعد گفت:" کاش پیکاسو زنده بود." گفتم چرا؟ گفت:" تابلوی «زن گریان»(+) را این بار با الهام از تو می کشید. خیلی بهتر می شد. گریه آن زن با صدای بلند و چهره ای هیستریک است. گریه های تو آرام و بی صدا و و قیافه ات یا حیران یا تسلیم. تابلوی خوب تر تری می شد." چه می شود گفت؟ آدم های نزدیک به زندگی، قلب و روحم، انگشت شمار آدم های این سوی حصارهایم، اینجور بومی دل و شناس هستند...آرام دستش را گرفتم...

۶ نظر:

  1. این زن واقعا داره گریه می‌کنه.. خیلی جدی و تلخ.

    پاسخحذف
  2. درسته آقای نوروزی. شاید چون من هم روزها و شبهای زیادی اینطور جدی و تلخ پیش این دوست گریه کرده ام، یاد من افتاده است.

    پاسخحذف
  3. گاهی آدم از خوشبختی هم گریه اش می گیره،خوش باشی همیشه.

    پاسخحذف
  4. چه خوب که دور از خانه چنین دوستی اون هم غیر ایرانی داری که بتوانی پیشش خودت باشی.موهبتیه ...

    در ضمن مکان رو هم خیلی خوب توصیف کردی ، به گمانم جای آشنایی آمد.
    samin

    پاسخحذف
  5. "بی صداترین گریه ی منی بود که همیشه در سکوت گریه می کنم".عزيزدلم اين گريه ها كه بي دليل نيست چرا نوشتي بي دليل؟

    پاسخحذف