۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

جمله‌ی خبری، فقط جمله‌ی خبری نیست

خب راستش الان دو عاشق دارم. این می‌توانست فقط یک جمله خبری ساده باشد، مثل همین چندسال پیشا که داشتیم چیزبرگر گاز می‌زدیم و من یهو بی‌مقدمه برگشتم طرف رفیقم و تیکه خیارشور را از رو یقه‌اش برداشتم و گفتم «راستی! ح رسمن ابراز عاشقیت کرد. یعنی الان نه فقط ب که ح هم بعله!» اونم خیلی عادی یک گار گنده از ساندویچش زد و وسط جویدن با دهن پر گفت « بیچاره آ! طفلی آ! دلم براش شهیده.» من هم خندیم گفتم تو وکیل وصی آ هستی یا من؟ گفت من عنصر نفوذی‌ام طبعن و خندیدیم و نوشابه سرکشیدیم و تمام شد. اما چرا این بار جمله‌ی اول فقط یک جمله خبری ساده نیست که بشود با خیال راحت چیزبرگر گاز زد و شوخی کرد؟

چندسال پیشا و چندسال پیش‌ترهایش که این هم‌زمانی معشوق بیش از یک نفر بودن اتفاق افتاد، تکلیف من با زندگی و دلم و روزگارم روشن بود. صاف می‌دانستم خودم عاشق نیستم و دنبال هیچ چیز جدی و ماندگاری نیستم و اینا همش تجربه بود و هیجان و حساب و کتابش معلوم. خودخواه‌تر هم بودم و صرفن خودم مهم بودم و حال و روزم در رابطه، نه که الان خودخواه نباشم، دوزش کمتر شده و فکر زندگی و دل و روزگار دیگری برایم خیلی مهم‌تر شده است. حالا اما یک تیکه گنده دلم یک جای دوری است؛ خیلی عمیق، خیلی ناب و خیلی ریشه‌دار. یک تکه دیگه‌ای از دلم همین دورا و براست، خیلی نرم، آرام، پر از آرامش و مهربانی و انس و نزدیکی که دارد ریشه‌دار می‌شود.

توان و انرژی نداشتم که هی دلشوره بگیرم مبادا این بفهمد اون یکی بفهمد، نشستم اول به تیکه گنده دل گفتم و توضیح دادم و مثل همیشه فهمید و درک کرد و گریه‌ام گرفت و گریه‌اش گرفت و گفت «هرجور که من بخواهم» خواهد بود و خواهد ماند. و دو روز خودمو محکم بغل کردم و فحش دادم به جبر جغرافیایی و زندگی که انقدر یهو پیچیده شد. بعدش بلند شدم رفتم به اون تیکه دیگه دل شرح ماجرا و گفتن از تکه گنده‌ای که دور است و عمیق است و ریشه‌دار. ته دلم هم امیدوار بودم که نخواد و بگه این چه وضع رابطه است اصلن و بذاره ول کنه بره. آرام گوش داد، نفس عمیق کشید، آرام حرف زد و فهمید و درک کرد و پذیرفت و گفت می‌خواد،«هرجوری که من بخواهم.»

من ماندم و دو تا آدم ناب، کم‌نظیر، جالب، جذاب و باشعور. حالا روزگارم شده یک کم به این توجه کردن، یک کم به اون توجه کردن. هر "کوالیتی تایمی" را که با یکیشان گذراندن، عذاب وجدان گرفتن که به اون یکی کم‌توجهی شد و بدو رفتن سراغ اون یکی برای یک "کوالیتی تایم." یک ترازو تو ذهنم هر روز دارم با خودم اینور اونور می‌کشم که به قول مسلمانان "عدالت" برقرار کنم! یهو که ترازو از دستم درمیره، بعدش پنیک می‌گیرم که برای یکی کم بودم، با کیفیت نبودم، خوب نبودم. بعد می‌رم لوسش کردن، قربون قدوبالاش رفتن...

یکی را می‌خوام برای واقعن "یک عمر." هرجود دلتان می‌خواهد این جمله را تفسیر کنید. آن یکی را می‌خواهم برای این همه امنیت و آرامش و عشق که یهو با خودش پاشید به زندگیم. هردو شریف و نازنین هستند، در حد افراط. هر دو آدمند، در حد نهایت. هر دو برایم عزیزترین هستند، زیاد. هی "قرار" را برایشان تکرار می‌کنم که آنها هم اگر بخواهند باید بروند سراغ آدم‌های دیگر و این حقشان است و قرارمان، هر دو زل می‌زنند و می‌گویند نه و نمی‌خواهند و اینجوری خوشحال‌تر و بهتر هستند و من کافی‌ام. من؟ هی عذاب وجدان می‌گیرم و یهو می‌بینم کم مانده بروم خودم برایشان جا.ک.شی کنم! هردو منبع آرامش‌اند، مراقب‌اند، حواسشان هست به سیم خاردارهای من نزدیک نشوند، همراه‌اند ...یک کلام !هردو یک جور اعصاب خردکنی ایده‌آل‌اند!

بعد، بعضی روزها، یهو هراس برم می‌دارد. تلفن را برمی‌دارم، زنگ می‌زنم به رفیقم. می‌گویم این‌جور و اون‌جور، یک کم هرهر خنده می‌کند که وضعم خوبه و چیکار می‌کنم این همه زیاد عاشقم می‌شوند؟ من ولی اصلن شوخیم نمی‌یاد، می‌گویم مستاصلم. می‌فهمد... می‌گویم راستش گاهی هراس برم می‌دارد که هردو ول کنند بروند، بعد زمزمه می‌کنم یا یکی‌شان حتا. می‌گوید اگر من تو رو خوب می‌شناسم، مگر نه؟ خوب می‌شناسد مرا. می‌گوید تو یهو باز قصد فرار نکنی و هردو را با هم تو یک روز ول نکنی، کسی تو را ول نمی‌کند ...فعلن که سه‌تایی در سکوت و سازش و بی حرف اضافه داریم با هم و این وضع می‌سازیم. تا که چی پیش آید ...

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

ترازوی نامیزان

خواهر وسطی پدرم است؛ قدش کوتاه است و پوستش گندمگون، بینی‌اش کمی گوشتی و ابروهایش نازک است. خوش سروزبان است و خوش معاشرت، طنزش بی‌نظیر است و متلک‌پرانی را خوب بلد است. مهربان است و آنهایی را که دوست دارد، از ته دل و جان دوست دارد. نوزده سالش که بود ازدواج کرد، هشت سال بعد که دخترشان شش ساله بود و پسرشان سه ساله، مرد تو جاده‌ی تهران کرج تصادف کرد. سه هفته بیمارستان بستری بود و حالش داشت روز به روز بهتر می‌شد، دکترها گفته بودند تا یک هفته ده روز دیگر مرخص خواهد شد. ناغافل خون‌ریزی داخلی آمد سراغش و چهل و هشت ساعت بعد ملافه را کشیدند روی صورتش، مرد سی و سه سالش بیشتر نبود. به همین سادگی عمه وسطی در بیست و هفت سالگی بیوه شد و ماند با این ماتم. آن زمان‌ها دوساله بودم، هیچ تصویری ندارم از مرد سی و سه ساله‌ای که می‌گویند مرا خیلی دوست داشت و از ته دل می‌خندیده‌ام وقتی مرا روی شانه‌هایش می‌گذاشت تا سقف را لمس کنم.

چهلم مرد که تمام شد، خانواده‌اش وبه‌خصوص مادر و پدر و برادر بزرگش شروع کردند به زمزمه که بچه‌ها را باید آنها بزرگ کنند. عمه وسطی طبعن گفت محال است، گفتند تو که کار نمی‌کنی و کار نکرده‌ای به عمرت، خرجشان را چه می‌کنی؟ پدر از جبهه پیغام داد خرجشان را او خواهد داد، پدربزرگ هم گفت بقیه‌اش را هم آنها از شهرستان خواهند فرستاد. راضی نبودند، دهانشان بسته شد اما. بهانه‌ای نبود فعلن. عمه با دوبچه آمد خانه‌ای نزدیک ما، ما که می‌گویم یعنی من و مامان، بابا که جبهه بود و نبود.خانه ما هم که دو خیابان فاصله داشت با خانه‌ی پدری و مادری مامان. یکی دوتصویر دور یادم است از آن چندماه، مثل عصری که عمه دست من و دختر و پسرش را گرفت و رفتیم خیابان دوری برای خرید. یادم مانده که شنل چهارخانه‌ی قرمز و آبی تنم بود و یادم مانده پسرش که یک سال از من بزرگ‌تر بود هی شنل مرا می‌کشید و عمه هی به او تشر می‌زد.یا شبی که قیمه پخته بود و دلم می‌خواست ناخنک بزنم به خلال‌های باریک سیب‌زمینی‌ که توی تابه جلز و ولز می‌کرد و عمه می‌گفت نکن ‌بزبزقندی! دستت اوخ میشه‌ها!

خانواده مرد بیکار ننشستند، هی پیغام و پسغام فرستادند که باید بچه‌ها را آنها بزرگ کنند، کسرشان و آبرویشان است که نوه‌هایشان در تهران و دور از بند وبساط اعیانی آنها بزرگ شوند. رفتند سراغ پدربزرگ و مادربزرگ، گفتند به دخترتان بگویید بیاید زن پسر کوچیکه ما شود، بماند در همین خانواده خود ما و بچه‌ها زیر دست غریبه نیفتند. مادربزرگ گفت مگه عهد شاه وزوزک است که ما به زن گنده بگیم چیکار کنه؟ عمه پیغام داد اگر نگرانی‌تون ازدواج منه، من حاضرم امضا کنم که هیچ‌وقت ازدواج نخواهم کرد. گفتند زن جوانی و دیر یا زود ازدواج می‌کنی، اصلن چه معنی دارد بچه‌های بچه ما در دردندشت تهران باشند؟ باید برگردی همین شهر خودمان. آنقدر گفتند و اذیت کردند که عمه دست بچه‌ها را گرفت و برد شهر خودشان،بلکم که دهن این‌ها بسته شود. در دهن‌شان بسته نشد، شروع کردند که خوبیت نداره زن جوان تنها باشه و نوه‌های ما امنیت ندارند. عمه کوتاه نیامد، شروع کردند پشت سرش حرف زدن، خون به جیگرش کردن. عمه گفت باکی نیست، من بچه‌هایم را دست شما نمی‌دهم. تهدید کردند، زور گفتند، مادربزرگ فریاد سرداد که می‌خواهید دو تا کفتر از مادر جدا کنید؟ بی‌پدر که شدند، بی‌مادرشان هم کنید؟ کثافت‌کاری فرسایشی بدی راه انداختند. دخترعمه کلاس اولی بود دیگر، باید می‌رفت مدرسه، عمه نمی‌خواست او را بفرستند دبستان‌های آن شهر که تو هرکدام یکی از فک و فامیل مرد معلم بودند. دختر را با اشک و آه فرستاد تهران،پیش من و مامان. مامان اسم دخترک را در نزدیک‌ترین دبستان نوشت، چند تصویر دور مانده در ذهنم از روزهایی که دخترک خانه‌ی ما بود. مثل روزی که دور چراغ علاء الدین می‌گشتم، مادر داشت به دخترک دیکته می‌گفت و به من می‌گفت بشین بچه جان! چراغ می‌افته روت و می‌سوزی‌ها! یا شب‌های بلند زمستان که یک پلیور برای دخترک و یک پلیور دیگر برای من می‌بافت و جفتمان را صدا می‌کرد و پلیور را روی عرض شانه‌هایمان امتحان می‌کرد.

خانواده مرد رفتند سراغ دادگاه، بابا ریش‌سفید فرستاد که چه‌کار دارید می‌کنید؟ بچه از مادر جدا می‌کنید؟! ما که خرجشان را می‌دهیم، مادرشان هم که دارند با جان و دل مادری می‌کند. چه دردتان است آخر؟ گفتند ما مگه گداییم شما خرجشان را بدهید؟ بابا گفت خب شما خرجشان را بدهید! گفتند نخیر! بدیم دست این زنک که حرف ما را گوش نمی‌دهد؟ ما اصلن مادرشان را لایق نمی‌بینیم این بچه‌ها را نگه دارند. لج‌باز بودند و دگم و زورگو. افتاده بودند رو دور رو کم‌کنی زنی که از اول دلشان نمی‌خواست پسرشان با او ازدواج کند و این وسط انگار چیزی که هیچ مهم نبود، زندگی دو بچه‌ی کوچک بود. مامان جان می‌کند دخترک کلاس اولی نفهمد چه خبر است، دخترک اما باهوش بود و حواس‌جمع. یک روز معلمش مادر را خواست که دخترک می‌رود زیرمیز گریه می‌کند. چی شده است؟ یادم مانده که شبی دخترک گریه می‌کرد و دلتنگی مادرش را می‌کرد و مادر پا به پای دخترک گریه می‌کرد و موهایش را نوازش می‌کرد. دخترک موهای بلند زیبایی داشت، هر روز صبح مادر موهایش را می‌بافت و بالا سرش گوجه می‌کرد.

بالاخره از دادگاه حکم حضانت دوبچه را گرفتند، هم پول داشتند و هم زور و هم قانون کثافتی که شانه به شانه آنها بایستد. آخرای سال تحصیلی بود، به بابا خبردادند که آمده‌اند پسر را برده‌اند و عمه غش کرده است و افتاده گوشه بیمارستان، حالا هم دارند میاند تهران دخترک را ببرند.بابا دیر رسید، وقتی رسید که دخترک را با حکم دادگاه از سرکلاس درس برداشته بودند و مادر نشسته بود وسط آشپزخانه و گریه می‌کرد. پدر عمری‌ست می‌سوزد که دوبار در عمر دیر است که اولی‌اش همان روز بود و دومی‌اش روزی که پدرش مرد و تا لحظه‌ی آخر چشم به در می‌پرسیده که بابا رسیده است یا نه و پدر دیوانه‌وار در جاده می‌رانده تا برسد و قبل مرگ پدر را بار دیگر ببیند و وقتی رسید که پیرمرد دیگر تمام کرده بود.سال‌هاست از درد این دو تاخیر می‌سوزد و می‌زند زیرگریه.

نگذاشتند عمه دیگر بچه‌ها را ببیند، عمه می‌نشست کنج خانه‌ی پدری و گیس‌هایش را می‌کند و اسم بچه‌ها را تکرار می‌کرد، صدباره، هزار باره... مادربزرگ پابه‌پایش اشک می‌ریخت و نفرین می‌کرد.مدرسه دختر را پیدا کرد، می‌رفت می‌ایستاد دم در مدرسه‌ی دخترک و از دور نگاهش می‌کرد. گفتم که، پول داشتند و زور و قانون کثافتی که همیشه انگار دوشادوش ظالم می‌ایستد. بچه‌ها بزرگ شدند، عمه موهایش سفید شد، بالاخره با دکتر زن‌مرده‌ای در شهری نزدیک ازدواج کرد و بعد سال‌ها کمی هم آرامش آمد و مهربانی. دخترک دیپلم که گرفت فوری ازدواج کرد، که فرار کند از زندان و بیاید دیدن مادر. عمه کوچیکه می‌گوید اولین‌بار که بعد این همه سال آمد، چهارساعت و نیم عمه و دخترک تو آغوش هم بودند و یک لحظه از بغل هم دور نمی‌شدند.پسرک خلاف‌کار شد، زورگو و باج‌گیر شد، درس را هم ول کرد. پدربزرگ و عمویی را که به زور آنها را از مادر گرفتند کتک می‌زد، می‌گویند یک‌بار پدربزرگ را چسبانده به دیوار حیاط و چاقو گرفته و تهدید کرده که آخرش تو رو می‌کشم کفتار کثافت که ما رو بی‌مادر کردی.

پسر را هیچ‌وقت ندیده‌ام دیگر، فقط اخبار شرارت‌هایش می‌آید و خلاف‌کاری‌هاش و سند زمینی مال پدر که رفت گروی دادگاه تا پسر از زندان بیرون بیاید.دختر درس خواند، شوهر خوبی کرد، دختردار شد، دخترک ناز و ملوس. اولین‌بار که آمد خانه‌ی ما خجالتی و کم‌رو و کم‌حرف رفت مادر را بغل کرد و دستش را بوسید و گفت هیچ‌وقت یادش نرفته مهربانی‌های مادر را که آن یک‌سال برایش مادری کرد. به پدر گفت سلام دایی جان و بغض کرد ... بابا گفت چه خانومی شدی نازنین دختر و بغض کرد...نشد با هم صمیمی شویم، چیز مشترکی نبود انگار، این همه‌سال جدایی کار خودش را کرده بود. دوستش دارم اما، مهربان است، مودب است، زیادی کم‌رو و خجالتی و محجوب. در مهمانی می‌چسبد به عمه وسطی، درست مثل دختربچه‌های کوچک، حق دارد خب...

شوهرش همین پارسال روز تولد دخترک در همان جاده کذایی تهران کرج تصادف کرده و مرد. حالا خانواده مرد افتادند حضانت دخترکش را از او بگیرند، آنها هم زور دارند و قانون هم همان کثافتی است که بود. پدر برایش وکیل خوبی گرفته، می‌گوید آدمی که بچه از مادر جدا می‌کند گه مطلق است و هیچ استثنایی هم ندارد، می‌فهمی دخترجان؟ گه مطلق! می‌دانم از دست خودش عصبانی است، می‌گویم بله می‌فهمم. می‌گوید گه مطلق! هرکی که بچه از مادر جدا کند جنایتکاره، جنایت که فقط سربریدن نیست. می‌فهمی دخترجان؟ صدایش می‌رود بالا، آرام می‌گویم بله بله می‌فهمم... عمه وسطی دیشت پشت تلفن می‌گفت اگر دخترک را از دخترش جدا کنند، چشم‌های تک تک‌شان را از کاسه درمی‌آورد، چنان سردی تلخ هولناکی در صدایش بود که تنم لرزید و عرق سردی نشست روی پیشانی. هیچ شوخی ندارد ...