۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

هر آینه سرشار از رازهای مگو

فکر نمی‌کند حرف باید حرف او باشد. گاهی می‌مانم چطور آن همه سال فرمانده بوده است زیر باران توپ و خمپاره. عموامیر می‌گوید شب‌های عملیات آرواره‌هایش درهم فشرده و منجمد می‌شد، صورتش سخت. می‌گوید دوتا دوتا جنازه روی دوشش کول می‌کرد و می‌کشید عقب. عموامیر سرش داد می‌زده که آخرش وقت کول کردن جنازه، یک گلوله صاف می‌نشیند اینجا و کارت را تمام می‌کند، عموامیر دستش را می‌گذارد درست روی قلبش.عموامیر می‌گوید پدر داد می‌زده می‌دونی چندنفر چشم به راه برگشتن این هستند، می‌خوای جنازه‌اش هم نرسد دست خانواده؟

عموامیر، عموی واقعی ما نیست. روی میزکار عریض و طویل بابا، چهارقاب عکس هست. در قاب اول دوتا بچه زیر ده‌سال دست در دست هم روی چمن‌ها ایستاده‌اند و زل زده‌اند به دوربین. یکیشان جوراب توردار سفید و کفش صورتی به پا دارد، یکی‌شان کفش پلاستیکی صدادار. عکسی از سال‌های دور، من و برادرم. عکس دوم باز ما دونفریم، باز ایستاده در چمن‌ها، این‌بار یکیمان خرواری پشت بازو دارد و عضله و نزدیک به دومتر قد، آن یکی بلوز و دامن خنک تابستانی به تن دارد و صندل قرمزش عیان‌ترین رنگ عکس؛ دهه‌ی سوم عمر. عکس بعدی، پدر و مادرش هستند، وقتی هنوز هردو زنده بودند. در قاب چهارم عکس سیاه و سفیدی است که رد یک تاخوردگی عمیق روی آن مانده‌است. هردو پسرک سیزده چهارده ساله عکس کله‌شان را تراشیده‌اند، زیرپیراهنی سفید به تن دارند و شلوار دبیت مشکی. دست‌شان دور گردن هم است، یک جور عبوسی زل زده‌اند به دوربین. یک بار پشت عکس را دیدم، دست‌خط ریزی گوشه سمت راست عکس نوشته است رضائیه، تابستان هزار و سیصد و چهل و چهار. کله تراشیده سمت راست بابا است و کله تراشیده سمت چپ عمو امیر.

عموامیر و بابا از کلاس چهارم دبستان هم‌کلاسی بوده‌اند و بغل‌دستی و دوست صمیمی. بابا کلاس ششم را که تمام می‌کند، مادرش او را می‌فرستد تهران که دبیرستان‌های بهتری داشته است تا به قول خودش درست و درمون درس بخواند. مادربزرگم پدر را می‌گذارد خانه برادر بزرگش، می‌گوید جان تو و جان این بچه. پدرم شب‌ها سرش را فرو می‌کرده در متکا و گریه می‌کرده است.دایی بزرگ، بیگاری می‌کشید ازپدر. انگار نه انگار که پدر را فرستاده‌اند تهران که بهترین دبیرستان‌ها برود، اسم پدر را در دبیرستان شبانه می‌نویسد که تمام روز کنار دخل مغازه پارچه‌فروشی او در بازار بایستد، به حساب و کتاب‌ها برسد، توپ‌های سنگین پارچه را رو کول بیاندازد و ببرد برای خیاطی آن سر شهر. پدربزرگ مخالف فرستادن بابا به تهران بوده، به مادربزرگ گفته است من یک قران خرجش را نمی‌دم، خودت بچه فسقلی را فرستادی دردندشت تهران، خرجش هم بده. مادربزرگ شب تا اذان صبح می‌نشسته پای دارقالی، بته لچک ترنج، درختی ترنج‌دار، شکارگاه قابی، بندی کتیبه‌ای و بندی خوشه انگوری ... عمه‌خانم می‌گوید صاحب‌کار می‌آمد، فرش را زیر و رو با دقت نگاه می‌کرد، دست می‌برد پر کمرش و اسکناس‌های مچاله را درمی‌آورد و می‌گذاشت کف دست مادربزرگ. عمه خانم می‌گوید پای دار قالی مادربزرگ همیشه ناله کنان لالایی ترکی می‌خوانده، آخرش می‌گفته" اوزاخ اوغلانیم وار..." همه اسکناس‌های مچاله را می‌فرستاده تهران، به آدرس مغازه‌ی برادر بزرگ.پدر، رنگ هیچ کدام اسکناس‌ها را هم نمی‌دیده است.

دوسال بعد، عموامیر را هم می‌فرستند تهران، خانه عمویش که در بازار فرش فروش‌ها حجره داشته. اسمش را در دبیرستان درست و حسابی می‌نویسند، نه مدرسه شبانه. عموامیر بعدازظهرها از مدرسه صاف می‌آمده بازار بزازها، یک لنگ پا جلوی در مغازه تا پدر دودقیقه از دست خان دایی فرار کند، بنشینند کناری دوکلام ترکی حرف زدن. هم‌کلاسی‌های تهرانی، لهجه آن‌ها را مسخره می‌کردند، می‌گفتند بچه داهاتی هستید. اصلن تا قبل تهران آمدن ماشین دیده بودید؟ بابا می‌گوید محو فارسی حرف زدن تهرونی‌های کف بازار می شدیم که لهجه آن‌ها را یاد بگیریم، پوزخند می‌زند بابا، می‌گوید فکر می‌کردیم مجرمیم که لهجه ترکی داریم! این روزها نه دیگر پدر لهجه ترکی دارد نه عموامیر. اولین بار باهم رفته‌اند ساندویچ خورده‌اند، نان برک سفید، خیارشور،کالباس،گوجه، دانه‌ای سه قران. پدر سه قران را از دخل مغازه کش رفته‌است، خان‌دایی که یک قران دستمزد یا پول توجیبی نمی‌داده است. اولین‌ سیگار را باهم کشیده‌اند، آنقدر سرفه کرده‌اند که خان‌دایی سروکله‌اش پیدا شده، یکی خوابانده درگوش هردویشان.پدر می‌رود دانشگاه تهران که مهندس بشود، عموامیر می‌رود مدرسه عالی مدیریت و حسابداری که بعدها شد بخشی از دانشگاه علامه طباطبایی این روزها.

اولین ماشین را باهم می‌خرند، پیکان کاهویی رنگ مدل دوسال قبل، شریکی، قسطی. روزهای زوج پیکان کاهویی دست بابا بوده و روزهای فرد دست عموامیر. جمعه‌ها یک هفته درمیان نوبتی دست یکی‌شان. درس‌شان همزمان تمام می‌شود، هردو کار خوب، هردو خانه مجردی می‌گیرند، نزدیک هم. پول خوب درمی‌آوردند، بابا یک هیلمن سفید می‌خرد، عموامیر یک فیات سفید.پیکان کاهویی رنگ را نگاه می‌دارند، حالا آنقدر پول درمی‌آورده‌اند که نیازی به پول فروش پیکان نداشته باشند، می‌شود یادگار اولین خرید کلان زندگی‌شان. مادر را یک عصر تابستانی داغ سال پنجاه و هشت، وقتی هردو سوار بر همان پیکان کاهویی‌رنگ بوده‌اند، می‌بینند. عمو کوچیک مامان، هم‌کلاسی دوران دانشگاه پدر بود، همزبان و اهل شهر بزرگ دیگر آن اطراف.مادر دبیرستانی بود هنوز، در حیاط درندشت خانه پدری لب ایوان نشسته بود،به عادت همه بعدازظهرهای تابستان کاهو و سنکجبین می‌خورده، سرش را چرخانده، عمویش در قاب در ایستاده بوده، مادر از کنار دید زده ببینند کی پشت در است.نگاه بابا و عموامیر با هم به کله گرد مو خرمایی روشن افتاده است که با سماجت زور می‌زند ببیند کی پشت در با عمویش حرف می‌زند، دل هردویشان با هم لرزیده است...

مادر آن‌وقت‌ها برای خودش شری بوده است. گول الانش را نباید خورد که انقدر متین و سنگین و رنگین است، مادربزرگ همیشه می‌گفت امان ما را بریده بود. می‌رفت تا سرخیابان، معلوم نیست چه دلبری و لوندی می‌کرد، وقتی برمی‌گشت سه نفر دنبالش افتاده بودند. همیشه لای خرت و پرت‌هایش نامه عاشقانه پیدا می‌کردند و شماره تلفن و عکس یادگاری. بابابزرگ هوار می‌زده به اولین خواستگار بعدی شوهرت میدم از دست این قرتی‌بازی‌ها و بی‌آبرویی‌هات خلاص بشم.لاف می‌زده، پدربزرگ هیچ زورگو نبود، خشن نبود. محال بود چیزی به بچه‌هایش تحمیل کند، مادر هم پدرش را می‌شناخته، از یک گوش می‌شنیده و از گوش دیگر در می‌کرده است.با همان یک نگاه سمج، از هردو نفر دلبری کرده مادر. یک‌سالی مادر موازی کاری کرده است، نمی‌دانم اول با بابا ریخته رو هم یا با عموامیر. هیچ‌کدام این‌ها را مادر به من نگفته است، هیچ دوست ندارد پرونده‌های سال‌‌های دور را باز کند و بریزد روی داریه. همه این ماجرا را همین چهار پنج سال پیش خاله کوچیکه وسط اسباب‌کشی دخترخاله بزرگه لو داد. سال بعد، جنگ شروع می‌شود.پدر می‌رود از مملکت دفاع کند، عموامیر هم. خاله می‌گوید جایی وسط خمپاره و آتش، دونفر می‌فهمند هردو منتظر نامه‌های یک نفر هستند و یک سال بیشتر که درگیر رابطه با یک نفر.

خاله نمی‌گوید چه شد که پدر ماند با مادر و دوسال بعد ازدواج کردند، نمی‌گوید چطور شد رابطه‌ی پدر و عموامیر و چطورهمین‌طور رفیق شفیق ماندند، تا همین حالا. عموامیر سه سال بعد از ازدواج بابا و مامان ازدواج کرد، زنش خوش‌خنده است و مهربان و تا دلت بخواهد مهمان‌نواز. ما را مثل دوبچه خودش دوست دارد، هنوز هرسال روز تولد من زنگ می‌زند و قربان صدقه‌ام می‌رود. با مادر بعدازظهرهای تابستان پیاده از ونک تا تجریش می‌روند، خرید می‌کنند، وقت برگشتن باهم کافه‌ای می‌روند و قهوه‌ای می‌نوشند.بعید می‌دانم هیچ چیزی بداند از اتفاق‌های سال‌های دور پدر، مادر و عموامیر. ازدواجشان، ازدواج سنتی بوده است. معرفی و آشنایی و خواستگای و ازدواج. پای عشق و عاشقی وسط نبوده است، هنوز هم نیست.شما اگر در خانه‌ای بزرگ شوی که مبنایش عشق بوده است، ازدواج غیرعاشقانه را از یک کیلومتری بو می‌کشی و می‌شناسی. از آن ازدواج‌هایی است که احترام و علاقه حرف اصلی را آن وسط می‌زند.آن شوک اول که رنگ باخت، روزها و شب‌های زیادی نگاهم از یک سوی اتاق چرخید به سوی دیگر. در مهمانی‌ها، رستوران‌ها، پارک‌ها، دورهمی‌های ویلای شمال. در نگاه‌های عموامیر به مادر اگر نه دیگر عشق، رگه‌های بارزی از انس دیرین هنوز می‌آید و می‌رود... ‌

 

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

خرما بر نخیل...

چندهفته‌ای هست که گیر تلفن‌های یک دیوانه افتاده‌ام. دیوانه‌، دوست‌دختر سابق دوست‌پسر سابق است که انگار باز بالا پایین روحیش دچار نوسان وحشتناکی شده است. معلوم نیست شماره من را از کجا پیدا کرده است. زنگ می‌زند و تا می‌گویم بله جیغ می‌زند و فحش می‌دهد و می‌گوید همه شما زن‌هایی که سفیدپوست نیستید، فاحشه‌اید و تو تخت کارهایی می‌کنید که هیچ زن متمدن باشخصیتی ( همه زن‌های متمدن و باشخصیت بنابر نظر ایشان سفیدپوست و بور هستند) به آنها تن نمی‌دهد.من سعی می‌کنم یک مثبت‌اندیش خوشحال باشم و این را بگذارم به حساب کامپیلمان! تلفن را دورتر می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم. یعنی فرکانس صداش آنقدر وحشتناک بالاست که تنها راهی که بشه وادارش کرد کمی ساکت شود و گوش کند این است که بلندتر از او داد بزنی که این هم از من با این صدای آرامم برنمیاد.باورتان هم نمی‌شود می‌توانید از برادر ع.م استعلام کنید تا درباره ابهت نداشته‌ی صدای من برایتان لکچر بدهد.

اگر خیال کردید این حقیقت که من نزدیک یک‌سال هست که با دوست پسر مذکور بهم زده‌ام ابدن برای خانم اهمیتی دارد کور خوانده‌اید. وقتی با دوست‌پسر سابق به‌هم زده بودند، رفته بود خانه‌ی مرد مادرمرده و همه چیز را شکسته بود. از شیشه پنجره گرفته تا لپ‌تاپ خداتومانی و همه لباس‌های او را هم با قیچی جرواجر کرده بود.بعد روزی دوهزار بار تلفن کردن و فحش دادن، بعد شماره خانه بابا و مامان و برادر و رفقای مرد مادرمرده را گرفتن و فحش دادن، بعد عکس لخت از خودش برای همه اینها فرستادن که ببینید من چه تیکه‌ای هستم و این دوست بی لیاقتتون من را ول کرد. یک روز هم رفت ماشین مرد بیچاره را پنچر کرد و شیشه‌هایش را شکست. خلاصه کار کشید به پلیس و دادگاه و دعوا و بالاخره پلیس اعلام کرد خانم حق ندارد در یک کیلومتری خانه دوست‌پسر سابق رویت بشود، وگرنه که بازداشت می‌شود. من و مرد مادرمرده‌ی طفلی، دوسالی با هم بودیم. یک سالی هم هست رابطه را دوستانه و محترم با بوس و بغل و آرزوی خوشی تمام کرده‌ایم. حالا اینکه بعد این همه مدت، زن چطور یاد من افتاده است را نمی‌دانم. گفتم که، حال روحی‌اش واقعن خوب نیست.

بالاخره بعد سه چهارروز، به دوست‌پسر سابق زنگ زدم که آقا این اکس شما دارد می‌نماید ما را. طفلی صدبار عذرخواهی کرد، گفتم گناه بی‌شعوری هیچ‌کس پای دیگری نیست. عذرخواهی لازم نیست. بعدازظهرش قرار گذاشتیم و رفتیم اداره پلیس تا از خانم شکایت کنیم. اولش که گفت تا تهدیدت نکنه یا در خیابان تعقیبت نکنه، کاری نمی‌تونیم بکنیم. گفتیم بابا این سابقه‌داره! یک پا مردم‌آزار حرفه‌ای است. اسم و آدرسش را زد تو سیستم و دید بعله! تا حالا شش نفر اعم از دوست‌پسرهای سابق و پارتنرهای فعلی‌شان از خانم شکایت کردند. شکایت مرا هم اضافه کرد و خواست از حالا به بعد زنگ که می‌زند صدایش را ضبط کنم. صدای جیغ و عربده‌ها و فحش‌هایش را ضبط کردم و بردم دادم به پلیسی که مامور پرونده شده است. از هزار تلفن مختلف زنگ می‌زند .انگار که صد تا شماره تلفن پیری پید خریده باشه و هربار یکی را امتحان کند. رفتند و آمدند و هی باهم مشورت کردند، دست‌آخر گفتند بهتر اینه که شماره من را کنترل کنند و خودشان مکالمات را ضبط کنند تا در دادگاه سندیت کامل داشته باشد. بعد مودب و محترم نشستند و شروع به توضیح که می‌دانیم ضبط و کنترل مکالمه‌های شما ناخوشایند است و عذر می‌خواهیم که باعث ناراحتیت خواهیم شد. اما برای پروسه قانونی لازم است. اگر نخوای، کنترل نمی‌کنیم و غیره. گفتم آقا والا ما از ایران اومدیم، عمری هم تلفن‌مون اونجا کنترل بود. کلن به "کنترل" کذایی عادت داریم. اینها که واسه شما جدی و بیگ استپ و "این کانوینیت" هست، واسه ما همش لایف استایله والا! کنترل کن! غمت نباشه!

حالا چندروزی هست که کنترل تلفن من شروع شده است. دیروز، حالم گرفته و خلقم تنگ بود. پدر زنگ زد، می‌خواستم غر بزنم. دیدم زیاد سرحال نیست، غرهایم را درز گرفتم. بعد خداحافظی، اول پدر گوشی را قطع کرد. یهو صدای تق تق آشنایی شنیدم که در ایران هم گاهی وقتی مخاطب آنور خط زودتر گوشی را قطع می‌کرد می‌شنیدم. نفهمیدم چرا، ده دقیقه بعد حواسم جمع شد که دارم گریه می‌کنم و به فارسی برای بوق ممتد گوش‌خراش تلفن درددل می‌کنم و از دلتنگ‌هایی می‌گویم که انگار تمامی ندارند و تنهایی‌های تحمیلی و کوله‌بار روی دوش که نمی‌دانم چرا فقط سنگین‌تر می‌شود. "خانه" برای من فقط یک جا می‌تواند باشد و تعداد آدم‌های عزیز و نزدیک به قلب زندگی‌ام تک‌رقمی. می‌دانم بخشی از این سرگشتگی‌ها از این است که خودم این‌سو ریشه می‌دوانم و ماندگار می‌شوم، آنها که پناه هستند و مرهم، درمان هستند و آغوش گرم، همه ماندگارجغرافیایی که دست من از آن کوتاه...

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

جوش‌و‌خروش

درست سی و هشت قدم فاصله بود بین در سفید پنجره‌ی قدی رو به ایوان تا در سبز پنجره‌ی قدی ایوان صاحب دست‌ها. اگر که آن یک قدم بزرگ از روی سکوی ایوان تا چمن را حساب نمی‌کردی. صلات ظهر روی موزاییک‌های داغ ایوان می‌ایستادم؛پابرهنه. کف پایم داغ می‌شد، آن یک قدم بزرگ از سکوی ایوان تا چمن را فوری طی می‌کردم، چمن‌ها معمولن کم‌کی خیس بودند. بعد برای خودم توجیه می‌کردم که پام داشت می‌سوخت از داغی موزاییک و پا را نجات دادم از هرم گرما. بعد سی و هشت قدم بود که طی می‌شد بی مکث. انگار کن که مرز، مانع یا سختی کار آن یک قدم بزرگ پایین آمدن از سکوی ایوان روی چمن بود؛ که بود...

در را که باز می‌کرد، نگاهش همیشه اول به روبرو بود. بعد پایین می‌آمد، انگار که انتظار کسی آن همه کوتاه‌قدتر از خودش را نداشته باشد.می‌خندید: «باز که پابرهنه‌ای دختر.» دستم را می‌گرفت و تنم را می‌کشید داخل. محو دست‌هایش می‌شدم. در فیلم «تایتانیک» جایی رز دارد نقاشی‌های جک را می‌بیند که خیلی از آن‌ها تن و دست و صورت یک زن مشخص است. می‌گوید تو عاشق این زن هستی، جک مصرانه می‌گوید« نه! عاشق دست‌هایش بودم. دست‌هایش را ببین.» عاشق دست‌هایش بودم. هروقت کسی می‌پرسد چندبار در زندگی‌ات عاشق شده‌ای، عاشقیت با آن یک جفت دست کشیده، باریک، با خطوط مبهم و ناخن‌های مرتب بیضی‍‌ شکل توی ذهنم رژه می‌رود و هربار جوابم را سانسور می‌کنم و می‌گویم مدل خرکی یک‌بار، غیرخرکی هم یک‌بار. عاشق دست‌هایش بودم، شاید هنوز هم حتا.

تابستان بدی بود؛ یکی از آن تابستان‌های چرک و کثیف و دودگرفته‌ای که بوی جسد می‌داد. سه نفر را خاک کرده بودیم، با خنده‌ها و مامان گفتن‌ها و نوازش‌های دستان چروکیده‌شان.زیاد شانه‌های دیگری را گرفته بودیم، زیاد سر به شانه گذاشته بودیم، فراوان بالای گودال زانو زده بودیم. زل تابستان، دستکش پشمی دست کرده‌بودیم.قیافه‌هامان شبیه خستگی همیشگی شده بود و چشم‌هایمان به ناباوری پوشیدن دستکش پشمی در زل گرما می‌مانست. چمدان بستیم، شرجی هوا که به مشامم خورد، تابستان کم‌کی بهتر شد. هفته اول هم‌خوابگی بی‌قید بود و وحشی. شنا هم بود، و نشستن روی صخره سنگ‌هایی که نیمه‌شب‌ها، کوبش موج روی آنها لالایی تن‌های خیس عرق خسته‌مان بود.پیاده‌روی های اول صبح کنار دریا هم بود، بادمجان کبابی و بوی کته‌ی دودی و جوجه‌کباب و آسمان پرستاره و همه این دلخوشی‌های ناگزیر محکوم به فنا هم. بعد، یک لحظه نگاهت می‌افتد به صورت و بعدتر دست‌های ساکن سی و هشت قدم آنورتر، نه دیگر غرش دریای چهارقدم آن‌سوتر در گوش زنگ می‌زند و نه بوی برنج دودی در مشام.نه پشت سرت را نگاه می‌کنی و نه پیش رویت را. تنها صدای در گوش می‌شود وسوسه‌ای از درون که «خطر کن دخترجان!»

شانزدهمین روز، تلفن زنگ خورد. معلوم است تلفن هفت صبح روز تعطیل، یعنی خبر بد. باز باید بالای گودال چماتمبه می‌زدیم و خنده و گریه و چشم‌های سبزی را خاک می‌کردیم. گفتم که، همه آن تابستان بوی جسد می‌داد. چمدان می‌بست، دهانم خشک شده بود، دست‌هایش را نگاه نمی‌کردم. خیالم شاید پی دست‌های سی و هشت قدم آنورتر بود. گفتم چه نابهنگام، چقدر ناگهانی مرد. دست‌هایش لباس‌ها را مچاله فرو می‌کرد در گودی چمدان و صدایش با آن لحنی که انگار خو کرده است به بحران گفت:« مرگ ناگهانی چه صیغه‌ایه دیگه؟ مرگ، فقط مرگه. بعد حالا که همه‌چیز خوب است، بالاخره اتفاق بد هم جایی در کمین است.زمانه که قرار نیست مدام به کام باشد.» خونسردی‌اش و اعتماد ته صدایش آزاردهنده بود، آن لحن مطمئن آدمی که ایمان دارد به جفت شش آوردن در زندگی. آدم‌های زیادی مطمئن، آدم‌های مومن به جفت شش آوردن در زندگی، مرا می‌ترسانند. یادم افتاد سومین روز از هفته اول، بعد از یکی از همان هم‌خوابگی‌های وحشی گفته بود:« تو بغل هرکی که باشی، تو بغل منی. خواستی امتحان کن. تو مال منی.» یادآوری‌اش اسباب چندش شد، انگار حالا که نشسته روزی مبل، از دور آنچه گذشت را مرور می‌کنی، عمق ترسناک جمله‌های به ظاهر عاشقانه را تازه می‌فهمی. گفتم می‌روم راه برم.

خلوتی ساحل بود و بوی آب شور و آفتاب نیمه داغ اول صبح. یک جفت دست بی‌نقص هم آن دورترها بود. فکر کردم ول کنم؟به همین سادگی؟بزنم زیر همه چیز؟ ترسیدم؟ (که ترسیده بودم.)از بالای صخره‌ای که رویش نشسته بودم، هم در سفید پنجره‌ی قدی رو به ایوان پیدا بود و هم در سبز پنجره‌ی قدی رو به ایوان سی و هشت قدم آن‌سوتر. تا حالا شده گیر کنی در وضعیتی که در حدفاصل سی و هشت قدم دو زندگی متفاوت،دو آینده‌ی ناهمگون در انتظارت باشد؟انگار همه فردا بسته به این سی و هشت قدم باشد که به راست بروی یا چپ.نیم‌ساعتی نگاهم هی چرخید از در سبز به سفید، از سفید به سبز، از مقهور فکر فرداها شدن به انکار لحظه، از یک جفت چشم مطمئن مراقب به یک جفت دست مست‌کننده، از دو ضربدر دو مساوی چهار تا گوربابای منطق و حساب. مهم نیست که سمت راست را گرفتم و رفتم یا سمت چپ. حالا،اینجا که امروز ایستاده‌ام، خیلی دور است از همه درهای سفید و سبز و ایوان‌های موزاییکی داغ. جمله‌ی آخر، فقط یک جمله‌ی خبری است.