۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

انتظار

یکم: فکر می‌کنم ...به همه‌ی روزهایی که برایش نوشتم یا گفتم:«منتظر تو خواهم بود» و نمی‌دانستم انتظار بی‌حد و مرز و تاریخ مشخص، چقدر وحشتناک است. بعضی صبح‌ها زیر دوش حمام از خودم می‌پرسم غم و رنج‌اش چقدر طول خواهد کشید؟ غم و رنجش جنس عجیبی دارد؛ زیرپوستی محض است، زنده است و بالغ. کاملا تحت کنترل خودم است، هیچ‌وقت انقدر بالغ و کامل به غم و رنجی احاطه نداشته‌ام. گاهی پسش می‌زنم، گاهی خودخواسته پیش می‌آورمش، گاهی آرام آرام می‌نوشمش، گاه به غیظ لحظه‌ای دچار می‌شوم، لب‌هایم خشک می‌شود، چیزکی می‌نوشم...حتا در خلوت پس ذهن خودم هم ذره‌ای تقصیر را به گردن او نمی‌اندازم یا خودم. مبارزه‌ی میان من و او نیست. اصلا مبارزه‌ای در کار نیست.یک حقیقت شفاف و بی تبصره و چرا و اما و اگر است: باید می‌آمد، نیامد، نشد. 

دوم:چهار صبح چند روز قبل‌تر از خواب بیدارم کرد، دستم را آرام به لب‌هایش مالید و بوسید.گفت:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» این همه وقت است که شیرجه زده‌ام به بزرگ‌ترین قمار زندگی‌ام، عجیب‌ترین  و شدیدترین و غیرقابل پیش‌بینی‌ترین و سخت‌ترین رابطه‌ی زندگی‌ام.سخت گرفتار ماجرا شده‌ام. سخت گرفتار و تنیده‌ی من شده است. حرف می‌زنیم، ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها ...بی‌پرده، صریح، با صداقت غریبی که هیچ‌کدام هیچ‌وقت در مواجهه با دیگران نداریم. روزی همان اول‌ها که من هنوز با پا پس می‌کشیدم و او جلو می‌آمد گفت:«تو آخرین قمار زندگی منی.» با آن ذهن پیچیده‌اش که درگیر نشانه‌ها است می‌گفت سرنوشت من، بستگی به سرنوشت تو دارد. من می‌گفتم نه ندارد، حرف بیخودی است. دیشب خودم را در آیینه نگاه می‌کردم، پیراهن خواب بر تن، با پوستی رنگ‌پریده و چشم‌هایی که خسته بود. زیرلب به تصویر خود در آیینه گفتم:« سرنوشت من بستگی به سرنوشت او دارد انگار.این همه وقت است با او در اوجی.»

همه چیز با او بودن «شدید» است، حرف‌ها، بوسه‌ها، هم‌آغوشی‌ها، حس‌ها، شک‌ و تردیدها، دلبستگی‌ها، هراس‌ها، بغض‌ها، شادی‌ها، خنده‌ها، گریه‌ها ...و من که «شدید نبودن» مهم‌ترین ویژگی‌ام بود، میان این همه شدت که هنوز از تحلیلش عاجزم گاهی همان‌طور که ردیف دامن‌ها و بلوز‌ها در کمد را بالا و پایین می‌کنم- که حالا از همه‌شان انگار تنها روزهایی باطل فرو می‌ریزد و بس- فکر می‌کنم به مردی با موهای تقریبا جوگندمی و عرض زندگی به غایت پروپیمان که روزی مرا شناخت و ناگهان حس کرد که در جهان چیز دیگری جز عشق وجود ندارد و حالا چهار صبح مرا از خواب بیدار می‌کند، دستم را می‌بوسد و می‌گوید:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» 


۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

یک روز آفتابی

صبح: 

از صدای بلند پیرمرد که درست کنار پنجره‌ی خانه‌ی من سرش را بالا برده و قربان صدقه‌ی روزانه‌اش را برای طبقه‌ی بالا داد می‌زد، بیدار شدم. اولین‌بار که صبح با این صدا از خواب پریدم، آشفته ربدوشامبر ساتن سفیدم را تنم کردم، بندهایش را گره زدم و با موهای ژولیده رفتم دم در تا بپرسم آقا! اینجا را با سر گردنه اشتباه گرفتی مگه؟‌

پیرمرد چروک عصا به دست سرش را بالا برده بود و از طبقه ی بالا پیرزن چروک موسفید سرش را بیرون آورده بود، چشم‌هایشان برق می‌زد و قربان صدقه‌ی خوبی در خنکای اول صبح در فضا بود. دلم نیامد چیزی بگویم، لبخند زدم، صبح بخیر گفتم و برگشتم تو. پیرمرد هفته‌ای دو سه بار صبح‌های زود سروکله‌اش پیدا می‌شود و کله‌ی پیرزن طبقه‌ی بالایی بیرون می‌آید و قربان صدقه و حال و احوال را داد می‌زنند. من را یاد فیلمی که برنامه کودک زمان بچگی ما نشان می‌داد می‌اندازند؛ همان دختر کوچکی  در بالکن خانه‌ای در شهرک اکباتان که عروسک‌اش پایین افتاده بود، در خانه هم قفل بود و پیرمرد عصا به دستی که رد می‌شد دربدر دنبال راهی بود که عروسک را برای دختربچه بالا بیاندازد. اسم فیلم؟ معلوم است که یادم نیست. 

دست و رویم را می‌شورم، یک کپسول آبی روشن قهوه را برمی‌دارم، تانکر قهوه‌جوش را پر از آب می‌کنم، کپسول را جا می‌دهم و دکمه‌‌ی فنجان بزرگ را فشار می‌دهم. فنجان قهوه به دست یک گوشه‌ی کاناپه ولو می‌شوم، پاهایم را دراز می‌کنم روی کوسنی که هدیه‌ی «م ح» است؛ وقتی در حال روحی افتضاح هر دومان بعد از مدت‌ها برای اولین‌بار هم را دیدیم. « م ح» گفت:« فکر می‌کردم شاید دیگر تا سال‌ها هم را نبینیم.» من هم همین فکر را کرده بودم و کم داشتم حضورش را ...چند روز پیش برایش ایمیل زدم که نگرانشم و حالش خوب است یا نه. در وبلاگش نوشته چهار روز است نمی‌داند به ایمیلم چه جوابی دهد، و من از آن‌ها نیستم که بشود یک جواب یک کلمه‌ای بهم داد. او حواسش همیشه به من هست، من حواسم به او همیشه هست، برای هم مهم بوده و هستیم و ما هرگز حتا تلفنی حرف نمی‌زنیم. 

ظهر:‌

بدم می‌آید از نوشتن دربار‌ه‌ی این همه خون، کشتار، خط و نشان، تهدید، تحریم، چرت و پرت‌های صنار سه‌شاهی...هوای اتاق گرم و شرجی است، پشت پیراهنم خیس عرق به تنم چسبیده است و این شرجی خفه‌کننده‌ی هوا بیشتر یادم می‌آورد و دینگ دینگ در کله‌ام می کوبد که بدم می‌آید از نوشتن درباره‌ی این همه خون، کشتار، خط و نشان و تهدید ...

یک لیوان چای می‌ریزم، تصور خواندن چای داغ در این هوای خفه و گرم چندش‌آور است. اما صدای مامان بزرگم در گوشم هست که می‌گفت هیچ چیز مثل چای عطش آدم را از بین نمی‌برد و تجربه نشان داد که راست می‌گوید. 

کله‌ام را دوباره در مانیتور می‌کنم. توئیتر را بالا و پایین می‌کنم که یهو می‌بینم یکی از کسانی که فالوئرش هستم از خواندن مجموعه کتابی نوشته است که سال‌ها پرفروش بود و هست. پرت می‌شوم به یک تابستان دور، خیلی دور، آن قدر که اصلن تصویرهای آن تابستان و آن آدم لابلای قفسه‌های گردوخاک گرفته‌ی ته مغزم از یاد رفته بودند. 

زیر لب پووووووف بلندی می‌کشم و حس می‌کنم باید بلند شوم راه بروم. همان‌جور که بالکن دراز را راه می‌روم مغزم رژه می‌رود. تابستان آن سال خیلی دور که من هجده نوزده ساله بودم، مرد را که مترجم این کتاب‌ها است در کتاب‌فروشی‌ای در خیابان انقلاب دیدم. با پسر دوست مامانم که همسن‌وسال بودیم رفته بودیم کتاب بخریم، کتاب‌هایی که مرد مترجمش بود آن سال بدجور گل کرده بود و در میز پرفروش‌ها بود. داشتیم می‌گفتیم این روی جلد مسخره مال نوجوانان است ( و بله ما در هجده سالگی خیلی احساس بزرگسال بودن برمان داشته بود) و این‌ها را نخریم، چون ما کتاب‌های خیلی مهم قرار است بخوانیم. 

مرد داشت با فروشنده حرف می‌زد، حرف‌های ما را شنیده بود. به سمت ما آمد و گفت چرا به نظرمان این‌ کتاب‌ها خوب نیستند؟‌ صدای بم محکم و مهربانی داشت و انگشت‌های کشیده‌ی محکم و مصممی. چرندیات‌مان را دوباره بلغور کردیم، لبخند زد، پرسید چندسالمان هست؟ بعد رو به فروشنده که دوستش بود برگشت و پرسید می‌تواند دو تا از این کتاب‌ها را بردارد؟‌ هر کدام را امضا کرد و به یکی‌مان داد و گفت:« حالا اگر دوست داشتید و حوصله این‌ها را بخوانید. شاید نظرتان عوض شد. انگلیسی‌ها می‌گویند هیچ‌وقت یک کتاب را از روی جلدش قضاوت نکنید.» چشمکی زد و دور شد. کتاب‌ها را که باز کردیم دیدیم امضایش همان امضای مترجم است. آب شدیم از خجالت. 

دو سه شب بعد رفتم سراغ کتابی که به من داد، ورق زدم و صفحه‌ی خالی سفید ایمیلش را هم برایم نوشته بود. فردایش یک ایمیل عذرخواهی نوشتم،  جواب داد مگر کتاب را خواندی؟ جواب دادم نه. باز نوشت:« بابت نظرت تا وقتی هنوز عوض نشده، عذرخواهی نکن.» 

تابستان داغ سال دور: 

کتاب عالی بود، با عقل هجده سالگی‌ام و عقل امروز در آستانه‌ی سی سالگی. ایمیل سوم شد ایمیل چهارم، بعد پنجم، بعد چت در یاهو مسنجر، بعد برویم کافه، بعد ...

خانه‌اش ته ته لویزان بود. جایی که تا قبلش هرگز نرفته بودم، راستش بعد آن تابستان هم دیگر یادم نمیاد رفته باشم. حیاط تروتمیز و باغچه‌ی قشنگی داشت. اولین‌بار آن‌جا بود که دیدم کسی آب طالبی را در مخلوط‌کن درست نمی‌کند؛ به جایش طالبی را با ریزترین سایز رنده، رندیده کرده و راهی گیلاس پر از یخ. 

و هم‌آغوشی عالی بود، نه یک کلمه پیش نه پس، با همه‌ی کم تجربگی هجده سالگی  و یادآوریش‌اش در در آستانه‍ی باتجربگی سی سالگی. آقای مترجم کم‌حرف بود، با لبخندهای مرموز و چشم‌هایی عمیق، خیلی عمیق. من هیچ‌وقت رویم نشد بپرسم دنبال چیست، او هیچ‌وقت نپرسید چرا تن دادی به این ملغمه‌ی نامشخص. کیفیت کم‌نظیر  هم‌آغوشی‌های بعدازظهرهای گرم تابستان سال دور چطور پرت شده بودند ته ته ذهن؟‌

بعد؟ پاییز پسر آمد وسط زندگی من، ایمیل کوتاه چندجمله‌ای من به  مترجم و جواب مهربانش که کاش همیشه شاد باشم.  بعد؟ سال‌های بعد گاه گداری ایمیل دسته‌جمعی ازش می‌آمد که دعوت به خواندن فلان مقاله‌ی ادبی بود یا شرکت در فلان نشست کتاب.  دوسال هم تبریک تولدم که یادش مانده بود. 

بعدازظهر:‌

چطور این همه را یادم رفته بود؟‌ آن هم ذهن من که  مدعی است چیزی را فراموش نمی‌کند. پسورد یاهو مسنجرم را سال‌هاست گم کردم، گوگل هم در کرور کرور نتایج جست‌وجویش، ایمیلی از مترجم در چنته ندارد. ناامیدانه شیرجه می‌روم در قعر جی‌میلم که شاید به این ایمیلم هم سال‌ها پیش ایمیلی زده باشد و از ایمیل از پاک‌ کردن‌های دوره‌ای جان سالم به در برده باشد. و در کمال ناباوری یک ایمیل آن ته دارد خاک می‌خورد.

چی باید نوشت در اولین ایمیل بعد از این همه سال؟ حال و احوال؟ لانگ تایم نو سی؟ چه خبر؟ همه‌اش مزخرف است. یک خط نوشتم امروز یکی در توئیتر درباره‌ی یکی از کتاب‌هایی که ترجمه کردی توئیت کرده بود و من پرت شدم به تابستان آن سال دور.

دوباره برمی‌گردم سر نوشتن از چرک و کثافات دنیا. نخست‌وزیر اسرائیل تهدید کرد که ...زیرلب می‌گویم گه خورد! نزدیکان بشار اسد اعلام کردند که ...زیرلب می‌گویم جمعا بروند به درک!

هر چنددقیقه دزدکی نگاه می‌کنم به صفحه‌ی ایمیلم. شاید اصلا ایمیلش بعد این همه سال عوض شده باشد. راستی منتظر چه جوابی هستم اصلا؟ درستش این است که نمی‌دانم و شاید هم هیچ!

شب:

پنجره‌ها را باز کرده‌ام، یک مشت کاهو را دربشقابی ریختم، یک نصفه هویج را روی آن رنده کرده‌ام، دو سه تایی گوجه فرنگی قرمز کوچک را از وسط قاچ کرده ام، یک نصفه آواکادو را با قاشق درآورده‌ام، کنسرو ذرت شیرین را از ته یخچال بیرون آورده و روی باقی محتویات بشقاب بزرگ خالی کرده‌ام، کمی نمک و فلفل، کمی روغن زیتون، چند قطره بالزامیک. یک شیشه  کوچک شراب رزه تگری هم در یخچال هست.

روی کاناپه لم داده، سالادم را به آرامی می‌خورم و شراب را مزه مزه می‌کنم و سی‌دی موسیقی فیلم «کنعان» هم پخش می‌شود. دوباره دزدکی به صفحه‌ی ایمیلم نگاه می‌کنم. جواب داده است!

نوشته است میانه‌‌ی من با شبکه‌های اجتماعی افتضاح است، از قول من تشکر کن از نویسنده‌ی توئیت. مطلبت در فلان جا چه خوب و قرص و منسجم بود. راستی! خوب می‌کنی موهایت را رنگ نمی‌کنی. موی رنگ‌کرده چیز غمگینی است.

انگار که همین پریروز گفته باشیم خداحافظ، نه تعجبی، نه حیرتی، نه بهتی. می‌نویسم دوران شبکه‌های اجتماعی است، قهر با آن برای مترجم روا نباشد. جواب می‌دهد من دیگر پیرمرد سپیدمو محسوب می‌شوم. می‌نویسم دود از کنده بلند می‌شود، و یادم هست یکی در کتاب‌فروشی خیلی سال پیش گفت هیچ‌وقت درباره‌ی یک کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. آیکون قهقهه می‌فرستد. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

تلاقی

مرد و من در یک چیز شباهت عجیبی به‌هم داشتیم و داریم؛ بی‌اعتمادی و بدبینی شدیدمان به ذات انسان. مرد و من شباهت دیگری هم داشتیم و داریم؛ توانایی‌مان در عیان نکردن این بدبینی ریشه‌دار و عمیق‌مان به ذات انسان. ما هر دو ماسک خوش‌جنس محکمی بر ظاهر داریم که نشان نمی‌دهد چقدر به ذات انسان بی‌اعتمادیم. 

با دیگران از خبر طلاق فلانی از بسانی به خاطر رو هم ریختن بسانی با دیگری تعجب می‌کنیم، ابرو بالا می‌ندازیم و دهانمان باز می‌ماند یا از رفتار غیرمنتظره‌ی عجیب دیگری حیرت می‌کنیم. تعجب میکنیم و جا می‌خوریم، اما...اما ته ته دل‌مان از هیچ چیز تعجب نمی‌کند. سال‌هاست باور داریم که از ذات انسان همه  چیز و همه‌ کار برمی‌آید. ته دل ما سال‌هاست «آخر چرا؟» و «چطور ممکنه؟» را دور ریخته است.

سال‌هاست دل‌مشغولی من تماشای با دقت مردم است، دقت به همه‌ی جزئیات رفتاری و حرکتی‌شان. دنبال کردن خط نگاه‌هایشان، مشغولیت دستان‌شان، حرکت آرام یا مضطرب پاهایشان زیر میز، گوشه‌های جویده‌ی ناخن‌هایشان، حرکت نامحسوس چین‌های زیر چشم‌هایشان، لرزش گوشه‌ی لب‌هایشان، خنده‌هایشان...بعد خیلی وقت‌ها آدم‌ها را در موقعیت‌های مختلف تصور می‌کنم. این ظاهر آرام، به وقت عصبانیت چه واکنش و جهیدن‌ها دارد، آن‌یکی با آن ظاهر پرجنب و جوش دنبال پنهان کردن کدام غم و ماتم ریشه‌دار است...

سال‌هاست مرد ذهن آدم‌ها را می‌خواند و گفته‌هایشان را تحلیل می‌کند و از کنار گذاشتن آن‌ها کنار هم وول وولک‌های آن ته ذهن را که آدم‌ها دودوستی می‌خواهند قایم کنند، بیرون می‌کشد. مرد، برای هر چیزی و هر کاری و هر موقعیتی برنامه دارد. با بدبینی‌اش به ذات انسان، همه‌ی سناریوهای محتمل و نامحتمل را بالا و پایین می‌کند و بعد حرف می‌زند یا قدمی به پیش و پس برمی‌دارد. مرد می‌داند همه آن‌چه را که ادعا می‌کنند ازش بیزارند، ممکن است روزی و جایی انجام دهند و همانی شوند که تقبیحش می‌کردند. 

من سال‌هاست چیزی به اسم صددرصد رو دایره ریختن هیچ موضوع و برنامه و خیال و فکر و ماجرایی را با نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام نیز ندارم. بدبینی من به ذات انسان همیشه حواسش هست دو درصدی را برای خودش نگاه دارد و مشتش را همیشه نیمه‌بسته نگاه دارد. من می‌دانم که فقط محال است که محال است.

بعد؟ میدان مین می‌شود رابطه‌ی هیجان‌انگیز، پر از ریسک و چالش‌دو آدمی که هر دو در موضوع بنیادینی به اسم بدبینی به ذات انسان مشترک‌اند. اولین درسی که به هر مین‌روب آموزش می‌دهند، مهم‌ترین درس است: اولین اشتباه در میدان مین، آخرین اشتباه است. میدان مین می‌شوند رابطه‌‌ی هیجان‌انگیز دور از روتین و عادت و سلیقه‌ی سال‌هایت که تلاقی مشترک، درست آن نکته‌ی کلیدی و پنهان همه‌ی نگاهت به دنیا است. 


۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

...

 می‌گویند سلیمان نبی گفته است هیچ  مفهوم تازه‌ای در جهان به وجود نیامده است؛ همه‌چیز در زمان اسطوره‌ها گفته شده است. همه‌ی مفاهیم بزرگ و بنیادین بشری، همه‌ی حس‌‌های اصلی از عشق تا نفرت، از حسادت تا رقابت، از رفاقت تا کینه‌ورزی. و بشر همان مفاهیم بنیادین را مدام تکرار می‌کند. مهم‌ترین شاهکارهای ادبیات، سینما و هنر به شکل کلی‌اش باز درباره ی همان مفاهیم اصلی است، عشق و نفرت و حسادت و رقابت و رفاقت و کینه‌ورزی. 

زندگی کوتاه است، این را معلوم نیست اولین‌بار چه کسی گفته است و کجا. حقیقت زندگی همگانی ما...و زندگی تا خرخره‌اش پر کلیشه است. حقیقت این است که ماآن‌قدرها تافته‌ی جدابافته‌ی خاصی نیستیم. ته تهش حس‌هایمان به غایت شبیه هم است، واکنش‌هایمان، دلخوری‌هایمان و حتا دردهایمان. در کشکول هرکدام ما دست‌کم یک شکست عشقی پیدا می‌شود، دست کم یک نفر را بالا آورده و از زندگی‌مان انداخته‌ایم بیرون،  درد تبعیض را یک‌جایی کشیدیم، عزیز از دست دادیم و ...تجربه‌های بشری هم مثل آن مفاهیم بنیادین اصلی آن‌قدرها که از دور به نظر می‌رسد گوناگون و جورواجور نیست. 

جوان‌تر که هستیم همه چهارتا به زعم خودمان کله‌خری خاص کرده‌ایم که بعدتر با یادآوری‌اش از خود روزهای دورتر حیرت کنیم یا لبخند رضایت بزنیم. از جاهایی سردرآوردی بی‌ربط به خودت، چهارصباح با آدم‌هایی نشست و برخاست کردی که حالا از یادآوری‌اش حیرت می‌کنی.

بعد دو سه تایی اصول را با آزمون و خطا برای خودمان بیرون کشیده و بالا سرمان گرفته‌ایم و خیال کردیم بعضی چیزها مال ما نیست، مال صفحه‌ی روزنامه‌ها و فیلم‌های دوزاری روی پرده‌ی سینما  و کتاب‌های فهمیه رحیمی و سبزی پاک‌کردن‌های شلخته‌وار در و همسایه و حرف‌های زیر سشوار تو آرایشگاه‌ها است. 

بعد؟ بعد تو که خیال می‌کردی یک چیزهایی سر تو نمی‌آید یا از شان و حداقل‌های دوروبری‌هایت به دور است، می‌بینی بی‌این‌که حتا بفهمی چرا و کی و کجا و چطور افتادی وسط مردابی پر از همان چیزهایی که فکر می‌کردی سر تو نمیاد و مال دورترها است. 

می‌شود گریه کرد، خشمگین شد و مستاصل، چنگ زد و دو سه نفری را رنجاند، دو سه نفری را با تیپا دور انداخت، آن‌چه لایق یکی دو نفر دیگر هست را بارشان کنی، کله‌ را مثل کبک فرو کرد در برف، نه نه واکنش‌ها هم اتفاقن آن‌قدرها جورواجور نیست. واکنش‌های آدم‌ها هم کلیشه است و معمولن از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمی‌رود. 

عجالتن من و ۱۳ تار موی سفید سرم به این نوشته‌ی آقای مارانا اقتدا کردیم، چشم‌ها را بسته و حذف می‌کنیم و نمی‌بینیم و می‌گذریم و شما که غریبه نیستید، گاهی هم وانمود می‌کنیم گاو مش حسن‌ایم و نفهمیدیم. بعد همان‌طور که به گفته‌ی منسوب به سلیمان نبی فکر می‌کنیم و با لیوان شیر داغ‌مان بازی می‌کنیم در دل می‌گوییم:« جهان و مخلفاتش یک کلیشه‌ی بزرگ هستند.» بعد صدای میشل را می‌شنوم در بعدازظهر بهاری آفتابی دور روی تراسی که مشرف به کلیسا بود که همان‌طور که شراب سفید را مزه مزه می‌کرد گفت:« خب! کلیشه کارایی دارد، کارایی نداشت که کلیشه نمی‌شد.» همین واقعن...

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

پرانتز باز، پرانتز بسته

از چی حرف می‌زدم؟ از کتابی که هر دو از قضا همان روزها خوانده بودیم و من کتاب را دوست داشتم و او نه. داشتم می‌گفتم که چرا این کتاب، کتاب خوب و مهمی است و چرا به‌نظرم قضاوتش اشتباه است. وسط حرف زدنم، همان جور که زل زده بود به چشم‌های من که همیشه می‌گفت عین دو تا تیله سیاه است، دستش را برد پشت گردنم، سرم را کشید طرف صورتش و گفت:«حالا ولش کن، مهم نیست. مگه ما چقدر وقت داریم که سر این چیزها بحث کنیم؟» 

و مگه ما چقدر وقت داشتیم؟ سر تا تهش ۱۴ روز. صبح‌ها مثل مردهای زن و بچه‌دار و مرتب و منظم می‌رفت نان تازه می‌خرید، من قهوه درست می‌کردم و میز را می‌چیدم. زانوهایم را تو شکمم جمع می‌کردم و فنجان قهوه به دست لقمه‌ی نان و پنیر و سبزی و گوجه می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. وسط‌های صبحانه خوردن دستش را از زیر میز می‌آورد و یک پای مرا روی صندلی‌ام می‌کشید که یعنی پایت را دراز کن برسد تا پای من، پایم که روی رانش بود، با انگشت‌های پایم بازی می‌کرد و قربان صدقه‌ی لاک‌های قرمز و سرخابی و نارنجیم می‌رفت و من می‌خندیدم و برایش با دست بوسه می‌فرستادم. 

مرد، موقتی بود. آدمی که سر راهش توقف می‌کند تا نفسی تازه کند و بعد برنامه‌های دور و دراز کسالت‌بار دارد. من، موقتی بودم. آدمی که از یک رابطه‌ی جدی بیرون آمده و خسته است، یکی دو تا عاشق راه دور دارد و حوصله‌ی برنامه‌های دور و دراز و کسالت‌بار ندارد. 

مرد، حریص بود. اسمش را گذاشته بودم «حیوان حریص»، چشم‌هایش می‌خندید و زل می‌زد تو چشم‌هایم و می‌پرسید:« بده مگه؟» بد بود مگر؟ نه... مرد آن‌قدر راحت بود که انگار در و دیوار خانه با او آشناترند تا من، از آن‌ها که صبح با خیال راحت سراغ قوطی‌های شامپو و نرم‌کننده‌ات می‌روند، زود چم و خم آشپزخانه‌ات دست‌شان می‌آید و همان شب اول آن‌قدر نرم و راحت روی بالش و ملافه‌ی تخت تو به خواب می‌روند که انگار هزار سال...هزار سال...

وقت‌مان کم بود. همه چیز «ام پی تیری» شده بود. دستم را می‌گرفت و بدو می‌رفتیم فلان موزه، سرسری نگاهی به دیوارها و نوشته‌ها می‌انداخت، وسط توضیحاتم که ژست تورلیدری گرفته بودم، دست‌ها را بی‌حوصله در هوا تکان می‌داد که یعنی مهم نیست، ولش کن، دستش را می‌برد دور کمرم و من را می‌کشید تو بغلش و آن‌قدر حریصانه، آن‌قدر پر از خواستن می‌بوسید. بعد انگشت‌های کشیده‌اش دو طرف صورتم می‌رفت که «ویکی‌پدیا هست دیگه بابا جان، چه اهمیتی داره سال فلان این را کشید یا بسان؟ مهم چشم‌های تیله‌ای توست.»

وقت‌مان کم بود. از شیمی بدن که بگذریم، شاید همین وقت تنگ و اصرار به لذت از لحظه به لحظه‌اش بود که تن‌مان این‌جور بی‌تاب و با اشتیاق گره می‌خورد درهم، آن‌جور خیس عرق و نفس‌زنان دوباره می‌پیچیدیم در هم. می‌دانستیم همه‌ی این لذت یک پرانتز کوتاه است، بوی تنش می‌پیچید در مشامم، در سرم، جاری می‌شد در رگ‌های تنم، گردنش را که با لذت بو می‌کردم می‌گفتم بعد چقدر طول می‌کشد تا این بوی منحصربفرد تن تو از مشامم بیرون برود؟ شانه‌هایم را غرق بوسه می‌کرد و می‌گفت لابد همان‌قدر که خیال چشم‌های تو و نرمی تنت...

پرانتز‌ها همان‌قدر که زود باز می‌شوند، زودتر بسته می‌شوند؛ به فاصله‌ی چشم برهم‌زدنی. پرانتزی از این قاعده استثنا نیست. پرانتز یک روز ابری بسته شد، با بغض من و نم‌اشک مرد. مرد رفت  سراغ برنامه‌های دور و دراز و کسالت‌بار زندگی معقول، من سراغ زندگی بی برنامه‌های دور و دراز و غیرشدید خودم. 

گاهی اسمش  و حرفش وسط جمع دوستانه‌ای وسط می‌آید، آن همه آدم مشترک که نمی‌دانند من و مرد هم را می‌شناسیم و یک پرانتز پرتب و تاب را باهم تجربه کردیم. از شرکت مرد می‌گویند که من اصلن چیزی ازش نمی‌دانستم، از خواهرش و من اصلن نمی‌دانستم خواهر و برادری دارد یا نه، از بسکتبال خوب مرد که من اصلن نمی‌دانستم مرد بسکتبال بازی می‌کند. هزار دانسته‌ی عمومی درباره‌ی مرد هست که دیگران می‌دانند و من نمی‌دانم. و هزار زیر و زبر درباره‌ی مرد هست که من می‌دانم و دیگران نمی‌دانند. آن‌ها از بوی منحصر بفرد گردن مرد یا مهربانی عجیب چشم‌هایش وقتی صبح زودتر از تو بیدار شده و در تخت نگاهت می‌کند یا خراش یادگار زخمی قدیمی بالای کشاله‌ی رانش و هزار زمزمه‌ی خصوصی عاشقانه‌اش خبر ندارند. وقت نبود، من و مرد یک پرانتز باز و بسته‌ی خیلی کوتاه بودیم، و مگر ما چقدر وقت داشتیم؟‌

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

منطق چند تکه‌پاره‌ی دور

سریال "سکس اند د سیتی" را دیده‌اید؟ اگر دیده باشید در اپیزودی کری برادشاو  شبی بعد از به‌هم زدن نامزدی‌اش یا ایدن، با دوست قدیمی‌اش به تئاتر موزیکال رفته‌اند. در دستشویی زنانه زنی او را می‌بیند و می‌‌گوید تو کری برادشاو هستی. کری لبخند می‌زند، تایید می‌کند و می‌پرسد  آیا آن‌ها همدیگر را می‌شناسند؟ زن صورتش را درهم می‌کشد و می‌گوید درست بعد از آن‌که کری با ایدن به‌هم زد، او با ایدن چندوقتی دیت رفته است. زن به نشانه‌ی چندش صورتش را کج می‌کند و پووفی می‌گوید و می‌رود. کری برادشاو می‌ماند و دنیایی حیرت. زن را اتفاقی چندبار دیگر می‌بیند و هربار زن صورتش را کج می‌کند و با نگاهی پر از قضاوت چیزکی می‌گوید و می‌رود. این را داشته باشید تا برایتان قصه‌ای بگویم. 

زن که اسمش را این‌جا «ت» می‌گذاریم، هم‌کلاسی سال‌های دانشگاه مرد بود. همیشه زیرپوستی نظری و میلی هم داشت به مرد. بعد چندسال بی‌خبری آمد در چت حال و احوال با مرد، از او پرسید رابطه‌ای دارد یا نه. مرد گفت که حالا نزدیک به چهارسال است درگیر رابطه‌ی جدی‌ای است. زن به رسم ادب ابراز خوشحالی کرد و پرسید آن زن خوشبخت کیه. مرد می‌گوید که با من رابطه دارد، زن که من را هرگز ندیده است و هرگز تا امروز کلمه‌ای با من هم‌صحبت نشده است و همه‌ی شناخت من از او وبلاگش است که گاه‌گاهی در این سال‌ها خوانده‌ام به مرد می‌گوید چه بد که با من رابطه دارد و من آدم مناسبی برای رابطه نیستم و در رابطه خوب نیستم و به زودی  مرد را رها می‌کنم و می‌روم. 

مرد می‌ماند حیران که چطور یک نفر در اولین چت بعد چندین سال به خود اجازه می‌دهد درباره پارتنر دیگری که هرگز ندیده این‌طور حرف بزند و نظر قاطع بدهد و حکم هم بدهد که به زودی من او را رها خواهم کرد. مرد، اهل سوال و جواب نیست، بدتر از من حوصله‌ی آدم‌های مزاحم و فضول را ندارد. شما اگر از او بپرسید رابطه‌اش با من چطور است و آیا از رابطه راضی است یا نه، در چشم شما زل خواهد زد و می‌پرسد چطور؟‌ و این چطور را آن‌قدر سرد می‌پرسد که خودتان از سوال پشیمان شوید. مرد حوزه‌ی شخصی‌اش از من هم گاهی وسیع‌تر است و از هیچ سوالی که رنگ فضولی دهد، خوشش نمی‌آید. مرد، با همان سردی مخصوص وقت‌هایی که کسی دماغش را در رابطه‌ی ما می‌کند و می‌خواد از چندوچون آن سردربیاورد، به هم‌کلاس سابق می‌گوید که او از رابطه با من بسیار راضی است و علاقه‌ای هم به شنیدن قضاوت‌های او درباره‌ی من ندارد. 

من؟ آدم پازل حل کردن‌ام، سال‌هاست تکه‌های نامربوط را در ذهن ثبت می‌کنم، بعد کم کم نخ منطقی ارتباط تکه‌پاره‌ی نامربوط به هم را پیدا می‌کنم، یک تکه‌پاره‌ی دور را کنار تکه‌پاره‌ی نزدیک می‌گذارم و از کشف ارتباط بین‌شان که حالا توجیه‌گر رفتاری غریب و غیرمنتظره است، کیف می‌کنم. پازل‌های انسانی را حل کردن، همیشه تفریح ذهنی من بوده است. 

 مرد چندوقت بعد اتفاقی وسط حرف‌هایش به دوست‌دختر این روزهای عاشق روزهای دور من اشاره کرد و گفت «ت» دوست صمیمی و دیرینه این دختر است. یهو انگار پرده‌ای از جلوی چشم من کنار رفته باشد، همه چیز روشن شد، حل شد، ربط منطقی بین همه تکه‌پاره‌های پراکنده‌ در یک لحظه عیان شد. لبخندزنان به مرد گفتم و تو الان این را به من می‌گویی؟ گفت مهم است مگر؟ مهم بود. 

عاشق سال‌های دور، درست مثل خود من آدم «شدیدی» نبود و نیست. ولی او هم مثل همه ما که غیرشدیدیم، لااقل یک استثنا «شدید» داشته و آن استثنا در زندگی او، من بودم. هنوز هربار به او فکر می‌کنم، دو تصویر ماندگارتر از هر تصویری از او به یادم می‌آید و قلبم را چنگ می‌زند. تصویر روز زمستانی برفی‌ای که من سرکار بودم، از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم و کارم هنوز تمام نشده بود و او با آن قدبلند زیر برف شدید درست کنار تیر چراغ برق ایستاده بود و سفیدپوش می‌شد، درست مثل آدم برفی و من فکر می‌کردم کاش برود در ماشینش منتظرم بماند و او قلبش آن‌قدر گرم بود که سرما را نمی‌فهمید... و تصویر دوم...اشک‌های آخرین دیدار. 

من یک روزی باروبنه جمع کردم و از مملکت رفتم، انتخاب بود، انتخابی که اگر می‌ماندم یک سال بعدش دیگر اجبار بود و نه اختیار. مرد ماند و چاره‌ای نبود جز آن‌که بماند. من؟ عاشق کس دیگری بودم. یک تکه‌ای از دلم ماند پیش عاشق، یک تکه بزرگی از قلبش را کندم و بردم.  خوب بودیم با هم، خوب ماندیم باهم. مرد شد همان آدم غیرشدیدی که همیشه چندتایی زن دلشان گیر او بود و او یا سرد بود و بی‌اعتنا یا خوش‌گذران و دم را غنیمت است. من؟ بالا و پایین‌های جور دیگر.

زن این روزهای زندگی عاشق سال‌های دور حالا بیشتر از دیگران در زندگی او ماندگار شده، می‌داند مرد عاشق من بوده و من استثنا زندگی مرد بوده‌ام. درست نمی‌دانم چقدرش را خود مرد برای او گفته است، چقدرش را دوروبری‌ها، چقدرش را آتش بیارهای معرکه. بی‌آن‌که مرا دیده باشد یا کلمه‌ای با من حرف زده باشد، تصمیم گرفته مرا دشمن قلمداد کند. مهم نیست راستش، این هم نوعی شیوه‌ی تطابق و محافظت از خود است، هرچند شیوه‌ی من  و باب میلم نباشد. روایت خودش از من را برای دوستان نزدیکش از جمله «ت» هم تعریف می‌کند بارها و بارها، که من آدم سنگ‌دلی هستم بی‌احساس مسئولیت که حس دیگران برایم مهم نیست و می‌گذارم می‌روم و آدم «بدی» هستم، حالا این بدی را چطور توصیف می‌کند دقیق نمی‌دانم. 

کری برادشاو روزی بالاخره تصمیم می‌گیرد زن قضاوت‌گر را در یک‌شنبه بازاری که پاتوق‌اش است گیر بیاندازد، رو به زن می گوید جدایی‌ها، دردناک‌اند و از آن مهم‌تر «شخصی» هستند و همیشه دو روی سکه دارند. به زن که باهر بار دیدن او صورت درهم می کشد و کج می‌کند می‌گوید که او ایدن را بسیار دوست داشته است، ایدن آدم مهمی در زندگی و قلب او بوده است و او هم روایت و دردهای خودش را دارد از این جدایی. 

من آدم توضیح دادن نیستم، آدم ثابت کردن خودم، تبرئه‌ی خودم، برایم راحت‌تر است هرکی هرطور که می‌خواهد فکر کند تا این‌که زور بزنم برای توضیح و تبرئه. اگر این‌طور نبودم، شاید لینک دانلود این اپیزود "سکس اند د سیتی" را برای زن و دوست قضاوت‌گرش می‌فرستم و می‌نوشتم جدایی‌ها، دردناک‌اند و از آن مهم‌تر «شخصی» هستند و همیشه دو روی سکه دارند...بماند که درد دیگری هم قلب و گلو و زندگی آدم خاورمیانه‌ای را تکه پاره کرده است که به آن می‌گویند «جبر جغرافیایی.» 

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

کاش تو هم حال مرا داشتی

یکم: بعد یک روز معمولی که هوا هم باز ابری و بارانی است، بیدار می‌شوی، جلوی آیینه‌ی دستشویی همان وقت که با موی ژولیده‌  و چشم خواب‌آلود مسواک را در دهان می‌چرخانی، مچ خودت را می‌گیری که هی آقا! من تو را امروز می‌خوام، دیروز هم می‌خواستم، فردا هم، هفته‌ی بعد هم، ماه بعد هم خواهانتم آقا، سال بعد؟ سال بعد هم آقا، مثل همه‌ی سالی که گذشت، و سال قبل‌تر و سال قبل‌ترش. مچ خودت را می‌گیری...یکی درست وسط مغزت وول وول می‌زند که هی آقا! من تو را همیشه می‌خواهم...ای لعنت به هرچه همیشه است و قول‌های گنده‌ی بی‌حساب و کتابی که در تئوری‌ هم پشیزی نمی‌ارزند، بعد می‌پرند وسط قیافه‌ی مبهوت ژولیده‌ات در آینه‌ی دستشویی...

دوم: من خود خدایی بودم/تو را ساختم/چون به تماشایت نشستم/ویران شدم* ...هی هی زمونه!

سوم: آهنگ گوش بدیم:  ساقی شرابم ده/شراب نابم ده  

چهارم: معمایی حل گشت ...باید از معمای حل‌شده بنویسم. 

*شهاب مقربین این شعر را سروده است.

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

نیمکت نزدیک، درد دارد...

بالاخره جرات کردم و از کنار آن نیمکت نزدیک، گذشتم...نیمکت را همیشه از دور می‌بینم، نزدیک‌تر از آن است که هر روز ناگزیر از دور نگاهم بهش نیفتد. از عصر پاییزی که زنگ زد و گفتم نیم ساعت از فلان ساعت تا فلان ساعت بیاید همدیگر را روی نیمکت ببینیم، دیگر از نزدیک و کنار نیمکت رد نمی‌شوم. هنوز درد دارد...هنوز تصویر گریه‌اش پر از دردش پررنگ‌تر از این حرف‌هاست و گریه‌ی خودم ...سرم که گردنش را درست پایین گوشش بوسید و برای آخرین بار گردنش را بویید، آن بوی منحصربفرد و مست‌کننده و فراموش‌ناشدنی گردنش...تنش...

یک تصویر در ته ذهن من هست که سال‌هاست همان اول هر فلرت‌کردن، دیت، هم‌آغوشی می‌آید و جاخوش می‌کند...تصویر روزی که رابطه‌ی من و این مرد هرچه نامش بشود و هر مدلی که پیش برود، تمام شود. بعد سوال کلیدی که اون روز، مرد چه خواهد کرد؟ از این مردان پرخاشگر و عصبی خواهد بود که تو کتش نمی‌رود؟ که بلند خواهد شد رابطه را هرچه که بوده و نبوده جار خواهد زد؟ پشت سرت حرف خواهد زد؟ خرده ریزهای شخصی رابطه را جلوی دیگران بیرون خواهد ریخت؟ اصلن یک کلام، وقتی شنید که به هردلیلی این رابطه را دیگر نمی‌خواهی، آزار خواهد داشت یا نه ...جواب هرکدام این سوال‌ها که بله باشد، من فوری پا را می‌کشم عقب و جذابیت‌ها هرچقدر هم که باشند، سر نخواهم خورد. هنوز هوس و میل دیوانه وار به مرد قدبلند پالتوپوش خانه‌ی «م» همان‌قدر تازه جایی ته دلم ماند است، ولی می‌دانستم وقتی کسی آنقدر با خشم و کینه از قبلی‌ها حرف می‌زند و بد می‌گوید و عصبی می‌شود، چهار روز دیگر با من هم همین می‌کند.

برای من همیشه مهم بوده و هست که جدایی، بالغ و با فهم و شعور باشد و بعد جدایی، رابطه و رفتار محترمانه و دوستانه. آدم سختی که من هستم، کسی را راحت نزدیک به تن و قلبم راه نمی‌دهم، وقتی راه دادم، می‌خوام آن آدم ماندگار باشد.رابطه تنانه و عاطفی اگر ته کشید، رفاقت و دوستی و صمیمیت باقی بماند. اعتماد سرجایش بماند، آدم‌هایی مثل من که زندگی اجتماعی‌ و شخصی‌شان را با فرسنگ‌ها فاصله از هم نگه می‌دارند، دیر اعتماد می‌کنند و اعتمادشان مثل حباب، اگر یک بار بترکد، دیگر درست‌شدنی نیست. 

از همه‌ی مردانی که آمدند و رفتند، یک نفر و نصفی آزار داشتند، این نصفه‌ها هم حکایت‌های جالبی دارند. روزی هم داستان نصفه‌های زندگی‌ خودم و دوروبری‌هایم را می‌نویسم. اصلن در اهمیت «نصفه‌ها» که گاهی از هر کامل و گاه از دوتایی‌ها هم عمیق تر و مهم‌ترند. دوستم عاشق سه نفر و نصفی بوده است تا حالا، آن یکی دوستم از یک نفر و نصفی مرد دلش بچه می‌خواسته، من هم باید بگویم یک نفر و نصفی مرد بعد تمام شدن رابطه مرا آزار دادند و تیروترکش داشتند... 


سال‌های زیادی جان کندم تا آن یک نفری که آزار می‌داد، راضی شود به صلح. جان کندم و انرژی گذاشتم که اگر رابطه‌ی درهم برهم ما دو نفر که ربطی به هم نداشتیم و نداریم، به جایی نرسید، معنی‌اش این نیست که نمی‌توانیم دوست دورادور هم باشیم، احترام یکدیگر را نگاه داریم. صلح اول و دوم شکننده بود، بعد روزها صحبت و جان کندن و با حال و هوای مودی سینوسی مرد به حداقلی رسیدیم شکننده، شکننده‌تر از معاهده‌های آتش بس فلسطین و اسرائیل. صلح سوم کمی طولانی‌تر، داشتم نفس راحت می‌کشیدم که مرد کوبید زیر کاسه و کوزه‌ی همان نیم‌بند صلح، بدتر از همیشه.

کم آوردم، خسته و حیران و وسط گل مانده، برای اولین‌بار پذیرفتم که خب بابا! انگار همیشه و با همه نمی‌شود دوستانه و محترمانه و مودبانه تمام کرد و هرکس برود سر زندگی‌اش و چشمتان هم که بهم افتاد، به روی هم لبخند بزنید و دونفره‌های رابطه‌تان را نریزید وسط دایره‌ی دیگران... دلخور، پریشان و حیران از جان کندن برای صلح و رسیدن به حداقلی از رابطه دوستانه با مرد دست کشیدم. سرم را یا می‌دزدیدم که تیر و ترکش‌ها صاف نخورد وسط ملاجم، یا سر را مثل کبک زیر برف می کردم که یعنی نمی‌شنوم و نمی‌فهمم و خبرش نمی‌رسد مرد با تانکش چطور دارد ویران می‌کند. صلح با مرد بعد سال‌ها، یک روز بی‌خبر، بی‌تلاش، بی‌قصد و نیت قبلی، یهو خودش سرزده آمد...از یک لایک روی فلان عکس و استاتوس شروع شد و چندوقتی حال من، حال آدم حیران ناباوری که با ترس و احتیاط یک قدم مورچه‌ای برمی‌دارد و هرآن منتظر است که مرد دوباره یهو بزند زیر کاسه و کوزه‌ی صلحی که انگار شدنی نیست...اما بالاخره انگار مرد خسته از خشمگین بودن، خودش رخت رزم درآورده و تن داده است به صلح و دوستی‌ دورادور و محترمانه ای که جلوه‌‌اش بالاخره یک نفس راحت برای من داشته است. قصه آن نصفی بماند برای بعد. 

«ب» می‌گوید تو زیادی زور می‌زنی برای حفظ رابطه‌ی دوستانه و محترمانه با مردانی که آمده‌اند و رفته‌اند، می‌گوید حواست نیست که قبول واقعیت رفتن و نبودن معشوق برای بعضی‌ها فقط با فاصله گرفتن و بی‌نهایت دور شدن از معشوق، ممکن می‌شود. می‌گوید عشق برای تو در مراجعه است، زیر زبانت می‌چشی و مزه مزه می‌کنی، آن معدود آدم‌هایی را که نزدیک قلبت راه دادی، پس و پیش می‌کنی و می‌توانی دوست‌شان باشی بی حسادت. «ب» که این‌جور وقت‌ها از مرد چهل و یک ساله تبدیل به باباهای مهربان شصت و دوساله می‌شود با لحن جدی می‌گوید:« تو می‌توانی، آن‌ بیرونی‌ها که زیاد هم هستند نمی‌توانند. آدم‌ها معمولن باید دور و دورتر شوند تا فراموش کنند و زخم را فراموش کنند.» 

همه این‌ها را گفتم که بگویم ایمیل‌های مرد چند هفته بعد از غروب تلخ روی نیمکت، آنقدر پر از درد و غم بود که بعد خواندن هریک ساعت‌ها های های زیر دوش آب داغ  و سکسکه به‌دنبال داشت. بعد یک روز ایمیل پر از بغض آخر آمد که نوشته بود من را از همه جا دیلیت کرده است، که دیدن عکس‌هایم، خنده‌هایم، نوشته‌هایم و بودنم نمی‌گذارد نبودنم را هضم کند، با واقعیت نداشتن من کنار بیاید و می‌داند که من می‌فهم و دلگیر نخواهم شد که مرا از همه جا حذف کرده است ...بعد صدای «ب» توی گوشم پیچید که واقعیت رفتن و نداشتن برای بعضی‌ها، فقط با فاصله گرفتن و تا بی‌نهایت دور شدن از معشوق ممکن می‌شود...

نه، همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم  بعضی روزها دلم برایش خیلی تنگ می‌شود، برای مهربانی‌های بی‌دریغش،آن همه عشقی که به من داشت، دست‌های مهربانش، صبوری‌اش و بوی مست‌کننده‌ی گردنش ...بی جاروجنجال رفتن، بی‌دعوا و بحث کندن، در اوج کندن اصلن که عادت من است، یک هزینه‌اش هم لابد همین دلتنگی‌های گزیرناپذیری است که یهو می‌آید بیخ گلویت را می‌گیرد... 







۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

تو پیش نرفتی، تو فرو رفتی ...

پاییز سرد ۲۰۰۷، دور یک میز بیضی شکل در یک کلاس درس با دیوارهای آجری، مرد و زنی که سمت راست میز کنار هم نشسته بودند، رو به ما پانزده نفر که هرکدام از یک گوشه‌ی دنیا آمده بودیم تا در کلاس‌های دیوار آجری خوش‌نقشه‌ی آن ساختمان دوسال درس بخوانیم پرسیدند که تصویر ایده‌آل‌مان از سی سالگی‌مان چیست؟

یکی می‌خواست مدیر فلان نهاد شود، یکی می‌خواست در فلان منطقه‌ی جنگ‌زده نهاد غیردولتی توانمندسازی راه بیندازد، دیگری می‌خواست در خانه‌ی ساحلی‌اش کتاب‌های پرفروش بنویسد، آن یکی می‌خواست استاد دانشکده‌ی معروف فلان دانشگاه شده باشد... من اما نه می‌خواستم رئیس و مدیر و استاد شوم، نه خانه‌ی ویلایی ساحلی بخرم، نه دور دنیا را گشته باشم. تصویر ایده‌آل من سال‌ها ته ذهنم ذره ذره شکل گرفته بود، مثل خمیر بازی خیالم با این تصویر بارها ور رفته بود و حالا این تصویر پوزخند دو سه تایی هم‌کلاسی، خنده‌ی دونفر که بی‌رودربایستی‌تر بودند و حیرت و ابروی بالا رفته‌ی چند نفر دیگر را در چهاردیواری آجری به بار آورده بود. 


به خود سی ساله‌ام که فکر می‌کردم و می‌کنم، یک خانه‌ی نقلی و جمع‌وجور می‌دیدم نزدیک به خانه‌ی پدر و مادرم، که هفته‌ای دو سه بار بروم دیدن‌شان، هفته‌ای یک بار بیایند خانه‌ام و برایشان زرشک‌پلو درست کنم با سبزی خوردن تازه و سالاد شیرازی. خانه‌ای که دیوارهایش رنگ روشن باشد و کتابخانه‌ی بزرگم در خانه‌ی پدری و مادری، در سالن و اتاق خوابش جا خوش کرده باشد.


دلم می‌خواست در سی سالگی‌ام در یک ماهنامه‌ی نیمه تخصصی و جدی که روی جلدش خبری از رنگ‌های جیغ و تیترهای مکش مرگ‌مای پرطمطمراق و عکس هنرپیشه‌های چشم سبز نیست، کار می‌کردم. مجله‌ای که گزارش‌های تحقیقی می‌نویسد، مخاطب‌های تحصیل کرده دارد و برای نوشتن هر یک گزارش باید چندتایی کتاب و مقاله و تحقیق می‌خواندم، مصاحبه می‌کردمِ، در محل حاضر می‌شدم، با یک لیوان چای لم می‌دادم روی کاناپه‌ی همان خانه‌ی نقلی، چشم‌هایم را می‌بستم و به سوژه‌ی گزارش تحقیقی فکر می‌کردم، فکر می‌کردم لید را چطور بنویسم، از کجا شروع کنم و به کجا برسم، سراغ کدام کارشناس و آدم محلی بروم. 


در تصویر قاب گرفته در ذهن از سی سالگی، کار نیمه‌وقت داوطلبانه در یک سازمان غیردولتی با اهداف حقوق بشری هم بود، سازمانی که بیشتر در کار توانمندسازی باشد و تهیه‌ی گزارش‌ها و آمار و ارقام واقعی. حلقه‌ی دوستان معاشر دیرینه هم بود، دوستی‌هایی که دیگر جاافتاده‌اند، آدم‌هایش شناخت درستی از روحیه و علایق و باید و نبایدهای یکدیگر دارند، در جمع‌های کوچک خود احساس امنیت دارند و سابقه‌ی شوخی‌های و خنده‌هایشان چندین ساله است. دوستی‌هایی که بعدازظهرهای کش‌دار تابستان دستت برود طرف تلفن، مثلن شماره‌ی «م.ح» را بگیری، بروی خانه‌ی صورتی و آبی‌اش و باهم شربت خنکی سربکشید و حرف بزنیدو حرف بزنید... 


و در تصویر فرضی زندگی در آستانه‌ی سی سالگی، مردی هم بود که آمده است تا بماند. رابطه‌ای که می‌دانی دیگری چه طعم خمیر دندانی را دوست دارد، قهوه‌اش را با چقدر شیر و شکر شیرین می‌کند، نگران نباشی که تو را عرق‌کرده و از ورزش برگشته ببیند یا اگر نوک موهای پا بیرون زده بود، با خیال راحت و بی‌معذب بودن دستت را دور گردن و پاهایت را دور کمرش حلقه کنی و بروید سمت تخت‌خواب. مردی که با خیال‌راحت کلید خانه‌ات را داشته باشد و کلید خانه‌اش در جاکلیدی‌ات، جاخوش کرده باشد. بعضی شب‌ها باهم فیلم ببینید یا تٍئاتر بروید، گاهی روی کاناپه سرت را بلند کنی و آن بخش از کتابی که داری می‌خوانی و دوست داری را بلند برایش بخوانی، بداند شب‌ها در تخت دوست داری از پشت بغلت کند. 


همین‌قدر زمینی، دست‌یافتنی، جمع‌وجور و دور از هر جاه‌طلبی بود تصویر ایده‌آل سی سالگی من که خنده دو هم‌کلاسی، پوزخند دو سه تای دیگر و ابروهای بالا برده‌ی بقیه را به دنبال داشت. ایده‌آل آدمی که نه می‌خواهد کن فیکون کند، نه مدیر و رئیس شود، نه معروف و پولدار، نه هزار کار جاه‌طلبانه‌ی خارق‌العاده کند...تصویری که برای آن‌ها که بیشترشان از کشورهای منظم، بابرنامه و پر امکانات اروپا آمده بودند، حقیرانه بود و خیلی دم دستی و دست‌یافتنی. برای جغرافیای من ایرانی رسیدن به این تصویر اما، پر از چاله و چوله و دست انداز بود. 


حالا، در یک قدمی سی سالگی، تصویر ایده‌آل ذهنی من در دورترین و غیرقابل دسترس‌ترین فاصله‌ی ممکن است.آن‌قدر دست‌نیافتنی و دور که تصویر برج‌سازی در سیاره‌ی زحل برای هم‌کلاسی خوشبخت اروپایی... از جغرافیای مانوس دورم، آن خانه‌ی نقلی با دیوارهای رنگ روشن در نزدیکی خانه‌ی پدر و مادر یک جوک تلخ گریه‌دار است، نفس وجود چنان مجله‌ای در کشورم محال، سازمان غیردولتی حقوق بشری سر در تحقیق و توانمند سازی یک حرفش را هم نزن بزرگ، دوستان دیرینه‌ام حالا هرکدام یک گوشه‌ی دنیا پراکنده‌اند، یکی را یک سال است ندیده‌ام، یکی را دوسال، دیگری را سه سال، بغضی‌هایشان را پنج سال. مرد، در یک جغرافیای دیگری است و دور، کتابخانه‌ی دوست داشتنی‌ام هنوز در اتاقم در خانه‌ی پدری و مادری باقی مانده است و آرزویی نیست، امیدی هم. می‌دانم زندگی لزومن ربطی به مدل فرضی‌اش ندارد، اما تصویر من که انقدر زمینی بود، جمع وجور بود، پر از قناعت بود، دم‌دستی بود حتا...