tag:blogger.com,1999:blog-54199855456788706432024-03-13T01:07:16.118-07:00نابهنگامنابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.comBlogger83125tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-62020706281139978852013-08-15T04:52:00.000-07:002013-08-15T04:52:28.679-07:00یاد بعضی نفرات...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوستیم... بودیم...زیاد. از آن معدود دوستهایی که ساعتها حرف میزدیم و حواسمان هیچ به ساعت نبود، هزار هزار حرف از کتاب و موسیقی و ادبیات و حرفه و دلخوشیها و ناخوشیهایمان داشتیم. از آن دوستهایی که لازم نیست هی حرف آدمهای مشترک را زد که چیزی این وسط برای حرف زدن باشد(آن دوستها دوست درجه دو محسوب میشوند) از آن دوستیهای امن و مطمئن و محرم راز. اختلاف سنیمان زیاد بود، هیچوقت ولی این اختلاف سنی به چشم نمیامد. مهربان بود، از آن آدمها که کیفیت عجیبی برای خوب بودن دارند و خندههای دلنشین و دلچسب. از آنها که میشود کنار رودخانهای ساعتها راه رفت، عرقخوریهای جانانهی دلچسب داشت، موزیک خوب شنید و فیلم خوب دید، سالاد درست کرد و حرف زد، ساعتها...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالا مدتی است دیگر دوست نیستیم. دعوایمان نشده است، دلخوری دیرینه نداریم، بههم بد نکردیم، احترام یکدیگر را زیرپا نگذاشتیم، هیچ نشده و همه چیز از بین رفته است. همسرش روزی شک کرد که شاید من برای او چیزی بیشتر از یک دوست صمیمیام، من هیچوقت از همهی دوستی باکیفیت و کمنظیرمان چنین برداشتی نکرده بودم. همسرش شکاش را دودستی چسبید و ادامه داد تا مرد میلی را که به خودش هم اعتراف نکرده بود، برای او اعتراف کند و بعدتر به من و بعد همه چیز مغشوش شود و گیجکننده. کم کم خودش فراموش کند میل ملایم کمرنگاش را و بالغ و عاقل نگذارد پای چیزی وسط دوستیمان بیاید که قرار نبود و نباید میبود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همسرش فراموش نکرد اما، حساستر شد و پا فشرد و چندین سال دوستی امن، محترم، صمیمانه و زیبای من و مرد تمام شد... وسط این همه آدم و فضای مشترک دیگر هیچ از دوستم نمیدانم که نامش همیشه به عنوان یکی از سه چهار صمیمیترین آدم زندگیام آن بالاهای لیست جا داشت. خوب است؟ نمیدانم، لابد...چه میکند؟ نمیدانم و نمیخواهم هم بدانم...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ذهن جزئینگرم هیچ چیز را فراموش نمیکند، مگر آنکه خودآگاه تصمیم بگیرد کسی و چیزی و واقعهای را بسپرد به دست فراموشی. دل شکسته تصمیم گرفتم کلا فراموش کنم دوستی و دوست چندین ساله را...مغزم خوب همراهی کرد..منتها گاهی چیزکی میبینم یا میشنوم که انگار برمیگردم نقطهی صفر...مثل همین چندروز پیش که در کتاب فروشی ناگهان آلبوم موسیقیای را دیدم که راست کار او بود و میدانم چقدر از داشتن و شنیدناش لذت خواهد برد..دستم حتا رفت که بخرمش و برایش پست کنم، مثل همهی سالها که وقتی چیزکی میدیدیم راست کار سلیقهی دیگری برای هم میخریدیم. عین برق گرفتهها دستم را عقب کشیدم، مغزم دوباره خودش را جمعوجور کرد که تمام شد رفت، تمام تمام ... از مغازه بیرون آمدم، هوا گرفته و ابری بود، از کنار بساط دکههای میوه و ترهبار رد شدم...ای بابا، چوریزوها حراج شده است، او که چوریزو در سالاد دوست دارد. همهچیز دست به دست هم که یادم بیاورد که جای از دست رفتن دوستیمان هنوز درد میکند. </div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-9408451283728892842013-04-25T11:44:00.003-07:002013-04-25T11:44:53.335-07:00...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برایش یک ایمیل کوتاه چندخطی زدم، نه احوالپرسی فراوان که فراریاش میکرد، نه قربان صدقه، نه حتا ابراز دلتنگی. نوشتم اینجایم، اینجا یعنی شهر نه چندان دور که او ساکن آنجاست. نوشتم میام میبینمت، نپرسیدم میخوای هم را ببینیم یا نه، میدانستم او را در فقط باید در موقعیتهای انجامشده قرار داد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوشت نه امروز به دیدنم بیا نه فردا. نوشتم فردا بعدازظهر آنجایم. نوشت آدرس مرا نداری. گفتم پیدا کردن آدرساش برای من کار پنج دقیقه بود، چهار دقیقهای انجام شد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آخرین روزهای آخرین بهار که همه هنوز در یک جغرافیا بودیم، وسط آن شهوتش برای ساعتها سوالهای فلسفی پرسیدن، فکر کردن، بحث را کلید زدن و دیگران را به جان هم انداختن، یک روز بعد از آنکه در آفتاب بیدریغ شمال، کنار دریا و مخلوط بوی برنج دودی و شرجی هوا و دریا ساعتها بحث شده بود که ذات «عشق» هم تصاحب کردن است، بعد از آنکه حسابی همه را به جان هم انداخته بود و دست آخر خودش با سالادهای غریب و خوشمزهاش بحث را جمع و جمع را دوباره خندان و رفیق کرده بود، رو به من کرد و گفت:«اگر تو از این سفر با شکم جلوآمده به خانهات برمیگشتی، پیش مرد، چی میشد؟» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گیج و مبهوت نگاهش کردم، همانجور که مغزم درگیر کدگشایی این جملهی عجیبش بود. روی صورتش هالهی ترس و نگرانی آمد، گفت:« همینجوری، همینجوری، در راستای همین بحث عشق هم نوعی تصاحب کردن است گفتم. ذهنم رفت به سمت عملگرایی...» و چیزهای چرند دیگری که بهم بافت. من ف او را گرفته و تا فرحزاد را فهمیده بودم. گفتم چه حرفهای غیرممکن بیخودی میزنی. دلم میخواست آن لحظهای را عقب بیاندازم که ناگهان بفهمم خیلی هم «ممکن» است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
او چند هفته بعد رفت، من چندماه بعد، آخرین بار که دیدمش میخواست چیزی بگوید، نگفت. نمیخواستم بگوید، نفس راحتی کشیدم که نگفت. خبرش را دورادور داشتم، آن شور و انرژی بحثهای فکریاش معلوم نبود در رفتن دوباره و تنهایی و دل شکستگی و شکستهای فردی چه بلای غریبی سرش آمده بود که آدم باانرژی دلپذیر اون روزها را به آدم سخت گزندهای تبدیل کرد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از در خانهاش که وارد شدم، غم و اضطراب و رکودی که خانه را تاریک کرده بود، هجوم آورد. زیرسیگاری پر از سیگارهایی که با حرص و فشار خاموش شدهاند، کی سیگاری شد؟ لباسهای انباشته روی هم، ظرفهای تلنبار شده روی هم، بوی اندوه در تاریکی خانه. نور کرکرههای منعکس بر ملافهها، درست مثل میلههای زندان بود. منظره خانه رود سن بود، در شهری که به نظرم نه تنها نگین شهرهای جهان نیست، که زشت و کثیف است. بوی شاش گوشه و کنار این شهر معروف را برداشته است، خیابانهایش کثیفاند، متروهای زشتش غمگین است و همیشه یک نبرد واقعی میان پلیس و ماموران مترو با شهروندان سیاهپوست و مهاجر و طبقهی فرودست برقرار است. پلیسهایش ترسناک و خشن، خیابانهای معروفش تا خرخره مملو از توریست، هتلهایش مزخرف و گران، نماد شهرش زشت و بدقواره و مردمش کجخلق و مفتخر سرخودند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چرا برگشت به این شهر؟ از کنار پنجرهی رو به سن خانهاش برگشتم، نگاهش کردم و پرسیدم:«چرا برگشتی؟» نگاهم کرد، همانطور عمیق و دقیق مثل سابق. گفت:« که خودم را کت بسته تحویل بدهم و شکنجه کنم و رنج بکشم.» گفتم:« سد جلو راهت را نتوانستی برداری. سو وات؟ این خودزنی چیه؟» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بلند شد، رفت سمت پنجره، چیزی زیر پایش ترقی صدا کرد و شکست. نگاهم به دستهایش افتاد، یک تتو کوچک، در تاریکی خانهی غمبرک زده معلوم نبود چیست. قبلاها تتو نداشت. دستش را لای موهایش کرد و گفت:«وقتی سد را نتوانی جابجا کنی، وقتی حتا با شدت و عمق احساست هم نتوانی تکانش دهی...بعد باید با ریز ریز جویدن خود، خودت را از بین ببری.» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سرد بود، اولهای پاییز غمانگیز شهر....نگاهش کردم، زیاد. در سکوت بازویش را فشار دادم و بیحرف بیرون آمدم. شالم را سفتتر دور گردن پیچیدم، کناره رود سن راه افتادم و یاد جملهای از ابراهیم گلستان در «مد و مه» افتادم:«بدبختی و نکبت و دردسر جای خود، آنچه علاجی ندارد و مرد را میکشد، تلخیست.» ...مرد، تلخ شده بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-78665223227364585212013-04-17T13:08:00.001-07:002013-04-17T13:08:57.042-07:00دورهای سخت <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">یادت هست گفتم بعد از تو دیگر من و دلم با هیچ کس کاری نداریم؟ حولهی لباسی سفید بلندم تنم بود، مچاله شده بودم روی پلههای چوبی زرشکی، از پشت پردهی اشک تار و محو میدیدمت. قلبم تیر میکشید، نه کنایی و استعاری، قلبم تیر میکشید. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">دروغ گفتم و آن موقع ذرهای فکر نمیکردم دروغ گفته باشم و هیچ چیز تلختر و واقعیتر و دردناکتر از همان تک جملهای که با بدبختی از ته حلقوم با هزار هزار بغض گفتم نبود:«بعد از تو دیگر من و دلم با هیچکس کار نداریم.» </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">حالا کسی هست که صبحها با زنگ تلفناش و قربان صدقههایش بیدار میشوم، مرا میخنداند و تو بهتر از او حتا میدانی خنداندن من سخت است. وقتی که هست، خوش میگذرد، امنیت و لذت و آرامش و شور هست. وقتی که نیست، میدانم همیشه و هر لحظه هست. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ولی حتا وقتی هست لحظههای گذرا اما عمیقی هم هست که ته چشمهایش به غایت عمیقاش که از چشمهای تو هم عمق و قصههای بیشتری دارد، دنبال تو میگردم یا تهرنگ همان چیزهایی که خیلی سال پیش دلم را لرزاندی و بردی. او را از تو بیشتر و عمیقتر دوست دارم، میتوانی بیش از همه عالم روی او حساب باز کنی و مطمئن باشی که نمیگذارد آب توی دلت تکان بخورد، هیچ قدم پسی ندارد، قدمهایش همه رو به جلو است. دلپذیر و بذلهگو است، اخمهای گاه بیگاه ترسناک تو را هم ندارد. ولی لحظههای گذرای عمیقی هم هست که انگار هنوز بعد این همه سال جای تو خالیست و باید ته چشمهای عمیق کسی دنبال نشانهای از تو گشت. مسخره است، نیست؟ </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حفرهی خالی تو انگار با هیچ چیز پر نمیشود. صدایت، آنطور نرم و آرام...نگاهت، نافذ و عمیق و مهربان...دستهای کشیدهی بینقصات...شوری که مرا مثل پر کاه از روی زمین سفت زیرپایم کند و هزاران کیلومتر دورتر نشاند. تو همین کناری و من سالهاست نمیخواهم ببینمت، نه با بغض و هراس و کینه و تلخی، با آرامش و تصمیم عاقلانهای که خدشه به آن وارد نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مدتهاست احوالت را هم دیگردورادور جویا نمیشوم،زمین زیر پای تو سفت بود و حالا سفتتر هم هست و میدانم مراقب خودت هستی. من هم جدیتر و مصممتر و آرامتر از همیشه دارم به زندگی خودم میرسم، پایم را روی زمین سفت بند میکنم و تصمیمهای بزرگ میگیرم. هفتهها و ماهها و سالها از مچالگی من روی پلههای چوبی که رنگ زرشکی خورده بود میگذرد، جای رفتنت هنوز گز گز و سوزش دارد،هیچ کس جای دیگری را نمیگیرد، ولی زندگی گذشت، میگذرد و خواهد گذشت و این لابد چیز خوبیست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-80576219763626983052013-01-10T09:56:00.000-08:002013-01-10T09:59:30.723-08:00دلایلی برای رضایت از «رفتن» و «کندن»- یکم <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من آدم رفیقبازی نیستم، در خانهمان فقط من بودم که رفیقباز نبودم. حالا دیگر تعداد سالها از دستم در رفته است، سالهایی که تصمیم گرفتم دور خودم مرز داشته باشم و با آدمها با حفظ مرز و فاصله معاشرت کنم. معاشرت میکنم، میگویم، میخندم، مینوشم، خاطره میگویم، از آدمهای مشترک میگویم و میشنوم، تولدهایشان را تبریک میگویم، اما دوست صمیمی من نیستند. قدم فیلیهای من از پنج شروع میشود تا یک، آنها که با یک قدم فیلی فاصله معاشرت میکنم، نزدیکترینها محسوب میشوند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بارها دیدهام آدمها چقدر ضربه خوردند از صددرصد درهم تنیدنها و رفاقتها، دیدم ایکس که ایگرگ از او به عنوان رفیق فابریکش یاد میکند، چطور تا ایگرگ رویش را برمیگرداند گوشت این مثلا رفیق فابریک را جویده و استخوانش را هم گاه تف نمیکند!میبینم چقدر سوتفاهم، چقدر جنجال، چقدر توقع، حرص و جوش و ...من آدمش نیستم. با ذات فردگرایم هم جور نمیآید این همه تنیدن. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">این قاعدهی سالهای دور و دراز من چند استثنا دارد(کدام قاعده بیاستثنا است اصلا؟ و دنیا چه جای مزخرفی میشد اگر استثناها نبودند.) یکی از ویژگیهای این سه چهار نفری که برای من استثنا شدند و حالا عمر دوستیهایمان دارد ده ساله و بیشتر میشود، کم توقعی دو طرفهی مادر رابطهی دوستانه بود. از هم انتظار نداریم مدام به هم تلفن بزنیم و احوال هم را بپرسیم، مدام آداب سرسپردگی و ببین من با تو رفیقم بجا بیاوریم، در عینحال وقتی بهم احتیاج داریم میدانیم که دیگری و دوستی و کمک و حمایتش از کیلومترها دورتر برقرار است. «م» و «م» ماندگارترین این چند استثنای محدودند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«م» یک در ایران است، خوششانس بودم و در بیرون از ایران هرسال دستکم یکبار دیدمش، همیشه دیدنش خوشحالم میکند، آنقدر صمیمی و با خیال آسوده و اعتماد حرفهایمان را شروع میکنیم که انگار همین دیروز شش ساعت حرف زده و بقیه حرف را به امروز موکول کردیم. وقتی هم را میبینم زیاد و باکیفیت حرف میزنیم. «م» دو حالا در کشوری در نزدیک زندگی میکند، در این سالها چندبار دیدمش و دیدنش همیشه به وجدم میآورد. حرفهایی را بهم میزنیم که به بقیه که هرروز شاید با آنها معاشرت صمیمانه داریم هم نمیزنیم، همدیگر را درک میکنیم، عمیق و عجیب. میدانیم دوستی صمیمانه ما موجود و پابرجا است، نیازی به یادآوری ندارد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«م» و «م» را هرکجا که میبینم، دیدنشان خوب است و خوشحالکننده. شعفم از دوستیشان مربوط به هیچ جغرافیایی نیست، دلم تنگ نمیشود که دوباره سوار ماشین «م» اتوبانگردی و سینما و کافهگردی کنیم، یا با «م» دوم خیابان انقلاب را گز کنیم و کتاب بخریم و بعد خودمان را به قهوهای در کافه فرانسه مهمان کنیم. جغرافیا و محیط اطراف برای من مهم نیست، مهم بودنشان و موجودیت دوستی ماست. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">برای من که رفیقباز نیستم و بودنم در محیط وابسته به وجود آدمها نیست، رفتن آسانتر بود.تصور اینکه به خاطر «فلان دوستانم»یا «اکیپ» باقی میماندم، تنم را میلرزاند. آن هم وقتی هنوز اکیپ و گروه دوستانهی درهم تنیدهای از دور و نزدیک ندیدم که بعد یک دو سه سال نپکیده باشد، متلاشی نشده باشد و آدمهایش حالا دسته دسته و گروه و گروه به خون هم تشنه نباشند، چنگ به صورت هم نکشند و اسرار مگوی هم را برای دیگران رو دایره نریزند. شاید شما دیدی و شنیدی و تجربه کردی، من تا کیلومترها دوروبر خودم و آشنایان ندیدم و نشنیدم و تجربه نکردم و روی «نسیه» سرمایهگذاری نمیکنم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آدمها برای من به جغرافیای ملموس رنگ و معنا نمیبخشند، جغرافیای ملموس برای من با حال و روز و خوشیهای خودم و حس آرامش و امنیت شخصیام در آنجا معنادار میشود: با خیابانهایی که به من امنیت و خوشی بخشیدند، کافههای کوچک و بزرگی که آنجا تنها یا با دوست و معاشری ولو شدم، نوشیدم و خندیدم و خواندم، کاناپههای خانههایی که در آن زیستم، مغازههای محلی با فروشندگان لبخند بر لب... </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">* بعد چندماه ننوشتن چرا این روزها انقدر اینجا را بهروز میکنم؟!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">** این نوشته سر درازی خواهد داشت، احتمالا نامنظم و بدون توالی و شاید کجدار و مریز. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-41779346714464944652013-01-04T10:08:00.001-08:002013-01-04T10:08:57.844-08:00هشت شبهای دور <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. دلم برای بودن با مرد، مهربانیها، حضور حمایتگر و خندههای مرد چندان تنگ نشده است. دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آشپزی برای مرد، مراسم آیینی خاص خودش بود. خوش خوراک بود، قویالجثه و خوشبنیه. از همان اول مرز کشید که اگر من آشپزی میکنم، همهچیز به شیوهی من باشد و اگر او آشپزی میکند، همه چیز مدل او.همان روزهای اول دستش آمد که من هله و هولهخور نیستم. به جای چیپس و ناچو و پاستیل و شکلات، وقتی برای آشپزی شبانهاش خرید میکرد، یک قرص نان گرد و خوشطعم ترک و کرهی شور میخرید. با قد خیلی بلندش مثل پر کاه بلندم میکرد و مینشاند روی بلندی یکی از کابینتها. یک بطری شراب قرمز باز میکرد، شراب را با این بطری بازکنهای ژیگولی باز نمیکرد. یکی از آن بطری بازکنهای قدیمی و لاتی داشت، میچرخاند، بطری را میان دو پا میبرد و چوب پنبه را در یک حرکت بالا میکشید و درمیآورد. خطا نداشت، هیچ وقت چوب پنبه از وسط نصف نمیشد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">تختهی بزرگ چوبی را بیرون میکشید. دو گیلاس را از ته قفسهی شیشهای بیرون میآورد و برای خودش و من شراب میریخت. نان گرد ترکی را روی تخته میبرید، برایم لقمهی بزرگی از نان و کرهی شور میگرفت و میگفت با شراب بخورم تا او آشپزی میکند. لپتاپش را میآورد در آشپزخانه، با آشپزی موسیقی جز و بلوز دوست داشت. وقت آشپزی یک شلوار جین راحت و یک تیشرت کهنه بر تن میکرد، اگر هوا گرم بود تیشرت را هم درمیآورد و با شلوار جین اینور آنور آشپزخانه میچرخید و بساط آشپزیاش را جور میکرد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من همه چیز را ریز خرد میکنم، خیارها و پیازها و گوجهها و فلفل دلمهها و قارچهای سالادها و غذاهای من همه ریز و یکدستاند؛ مرد همه چیز را درشت خرد میکرد. فلفل دلمهها زیر دستهای قوی مرد از وسط نصفه میشدند، تخمههایشان در یک حرکت دور ریخته میشد و هر نیمه تنها به سه قسمت تقسیم میشد. چاقو فقط یک بار از میان قارچهای بزرگ رد میشد و گوجههای سفت زیر دست او هرگز آب نمیانداختند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">پاهایم را تاب میدادم، لقمهی بزرگم را گاز میزدم، جرعهای شراب مینوشیدم و در جوابش که میخواست تعریف کنم روزم را چطور گذراندهام، وراجی میکردم. وسط وراجیهایم همانطور که قاشق چوبی آشپزی دستش بود، سرش را جلو میآورد و آرام میبوسیدم. بعد لبش را میبرد سمت گیلاس شراب من و از گیلاس</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من جرعهای شراب بالا میانداخت. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">غذاهای من همه کمچرب و کمنمکاند؛ مرد اما روغن و نمک رابا دست و دلبازی روانهی قابلمه و ماهیتابه میکرد. وقت آشپزی او که میشد معمولا مرغ و گوشت را هم قاطی غذا میکرد و میگفت میمیری بس که فقط سبزیجات میخوری و در اثبات خودش میگفت ببین! رنگت پریده است! یک روز از همان پیشخوان کابینت، وقتی پاهایم را تاب میدادم دیدم که کتاب «۲۰۰ رسیپی غذاهای گیاهی مقوی» خریده است و پشت دو کتاب آشپزی پروپیمانش که از مادربزرگش ارث رسیده بود، قایم کرده است. دلم؟ غنج رفته بود. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">پاستا را با سس گوجه و ریحان پروپیمان درست میکرد، لابلای سس قطعههای درشت کدوی سبز، قارچ و پیازچهی تازه. بطری شراب را برمیداشت و روانهی سس میکرد. تاپاس درست میکرد: فلفلهای دلمهی نمک سود، قارچ با سس سیر، بال مرغ آغشته به سس کنجد...ملاقه را با مهارت با فاصله از ماهیتابه می گرفت و مایهی پنکیک را سرریز میکرد، پنکیکهای او همه ترد و یکاندازه و خوش طعم بودند. کوسکوس را با بادمجان کبابی، قارچ و جعفری ساطوری درست میکرد، دست آخر یک لیموی ترش را با یک حرکت روی غذا میچلاند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همیشه وقت آشپزی هزار ظرف و قاشق و ملاقه کثیف میکرد،با حیرت میگفت چطور انقدر کم ظرف کثیف میشود وقتی تو پختوپز میکنی؟ زبانم را درمیآوردم نشانش میدادم و میگفتم چون مثل تو کثیف و خنگ نیستم. کف پایم را که روی کابینت تاب میخورد میگرفت فشار میداد. میخندیدم، همان جور که کف پایم دستش بود، پا را بالا میبرد و رانم را میبوسید. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">غذا که آماده میشد اما اجازه میداد من وارد قلمرو شوم و دخالت کنم. با تحسین نگاهم می کرد که غذاها را در ظرف مناسب میریزم و خوشگل تزئین میکنم، میخندید و میگفت نیمرو را هم جوری خوشگل میکنی که آدم توهم میزند دارند استیک با سس قارچ میخورد. به او اگر بود غذاها را همانجور با ماهیتابه و قابلمه سر میز میآورد. گاهی تلاشهای مذبوحانهای برای تزئین میکرد: دو برگ جعفری روی پنکیک، سیب زمینیهای درشتی که یک دست نبودند کنار فیلهی مرغ. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دوست داشت وقت غذا خوردن تماشایم کند، اگر کم میخوردی ناراحت و دلخور میشد. با او همیشه باید خوشخوراک و شکمو بودی. دلم برای مرد و مهربانیها، حضور حمایتگر و خندههایش چندان تنگ نشده است. مرد دنبال چیزی بود که من نمیخواستم، دستکم آنوقت نمیخواستم. امروز اگر بود و بودم و آن خواستهها را داشت، شاید قبول میکردم. همه چیز زمان است...زمانهای دو آدم رابطه اگر با هم چفتوجور نشود، باید خداحافظی کرد. زمان چیز بیرحمی است، امروز فکر میکنی هرگز فلان چیز را نمیخواهی و سال آینده دلت غنج میرود برای همان فلان چیز. آدمها به ندرت آنقدر خوششانسی میآوردند که زمانشان با هم هماهنگ شود و خواستههایشان در آن زمان مشخص شبیه به هم. دل یکی میشکند، یکی چاره را در رفتن میبیند، یکی ناچار تمام میکند و بعضیها هم ناچار تن میدهند...همش زمان است... دلم برای مرد و مهربانیها و حضور حمایتگر و خندههایش چندان تنگ نشده است، دلم برای تماشای مرد وقت آشپزی با شلوارجین راحت و دستهای بزرگ و قویاش که چاقو را بر تن فلفل دلمهها مینشاند اما تنگ شده است، زیاد. </span></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-80467410042132995892012-12-23T09:49:00.001-08:002012-12-23T09:49:22.649-08:00انتظار <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">یکم: فکر میکنم ...به همهی روزهایی که برایش نوشتم یا گفتم:«منتظر تو خواهم بود» و نمیدانستم انتظار بیحد و مرز و تاریخ مشخص، چقدر وحشتناک است. بعضی صبحها زیر دوش حمام از خودم میپرسم غم و رنجاش چقدر طول خواهد کشید؟ غم و رنجش جنس عجیبی دارد؛ زیرپوستی محض است، زنده است و بالغ. کاملا تحت کنترل خودم است، هیچوقت انقدر بالغ و کامل به غم و رنجی احاطه نداشتهام. گاهی پسش میزنم، گاهی خودخواسته پیش میآورمش، گاهی آرام آرام مینوشمش، گاه به غیظ لحظهای دچار میشوم، لبهایم خشک میشود، چیزکی مینوشم...حتا در خلوت پس ذهن خودم هم ذرهای تقصیر را به گردن او نمیاندازم یا خودم. مبارزهی میان من و او نیست. اصلا مبارزهای در کار نیست.یک حقیقت شفاف و بی تبصره و چرا و اما و اگر است: باید میآمد، نیامد، نشد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دوم:چهار صبح چند روز قبلتر از خواب بیدارم کرد، دستم را آرام به لبهایش مالید و بوسید.گفت:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» این همه وقت است که شیرجه زدهام به بزرگترین قمار زندگیام، عجیبترین و شدیدترین و غیرقابل پیشبینیترین و سختترین رابطهی زندگیام.سخت گرفتار ماجرا شدهام. سخت گرفتار و تنیدهی من شده است. حرف میزنیم، ساعتها، روزها، هفتهها، ماهها ...بیپرده، صریح، با صداقت غریبی که هیچکدام هیچوقت در مواجهه با دیگران نداریم. روزی همان اولها که من هنوز با پا پس میکشیدم و او جلو میآمد گفت:«تو آخرین قمار زندگی منی.» با آن ذهن پیچیدهاش که درگیر نشانهها است میگفت سرنوشت من، بستگی به سرنوشت تو دارد. من میگفتم نه ندارد، حرف بیخودی است. دیشب خودم را در آیینه نگاه میکردم، پیراهن خواب بر تن، با پوستی رنگپریده و چشمهایی که خسته بود. زیرلب به تصویر خود در آیینه گفتم:« سرنوشت من بستگی به سرنوشت او دارد انگار.این همه وقت است با او در اوجی.» </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همه چیز با او بودن «شدید» است، حرفها، بوسهها، همآغوشیها، حسها، شک و تردیدها، دلبستگیها، هراسها، بغضها، شادیها، خندهها، گریهها ...و من که «شدید نبودن» مهمترین ویژگیام بود، میان این همه شدت که هنوز از تحلیلش عاجزم گاهی همانطور که ردیف دامنها و بلوزها در کمد را بالا و پایین میکنم- که حالا از همهشان انگار تنها روزهایی باطل فرو میریزد و بس- فکر میکنم به مردی با موهای تقریبا جوگندمی و عرض زندگی به غایت پروپیمان که روزی مرا شناخت و ناگهان حس کرد که در جهان چیز دیگری جز عشق وجود ندارد و حالا چهار صبح مرا از خواب بیدار میکند، دستم را میبوسد و میگوید:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-75512178249853531622012-08-22T06:38:00.000-07:002012-08-22T06:38:04.678-07:00یک روز آفتابی <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صبح: </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از صدای بلند پیرمرد که درست کنار پنجرهی خانهی من سرش را بالا برده و قربان صدقهی روزانهاش را برای طبقهی بالا داد میزد، بیدار شدم. اولینبار که صبح با این صدا از خواب پریدم، آشفته ربدوشامبر ساتن سفیدم را تنم کردم، بندهایش را گره زدم و با موهای ژولیده رفتم دم در تا بپرسم آقا! اینجا را با سر گردنه اشتباه گرفتی مگه؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پیرمرد چروک عصا به دست سرش را بالا برده بود و از طبقه ی بالا پیرزن چروک موسفید سرش را بیرون آورده بود، چشمهایشان برق میزد و قربان صدقهی خوبی در خنکای اول صبح در فضا بود. دلم نیامد چیزی بگویم، لبخند زدم، صبح بخیر گفتم و برگشتم تو. پیرمرد هفتهای دو سه بار صبحهای زود سروکلهاش پیدا میشود و کلهی پیرزن طبقهی بالایی بیرون میآید و قربان صدقه و حال و احوال را داد میزنند. من را یاد فیلمی که برنامه کودک زمان بچگی ما نشان میداد میاندازند؛ همان دختر کوچکی در بالکن خانهای در شهرک اکباتان که عروسکاش پایین افتاده بود، در خانه هم قفل بود و پیرمرد عصا به دستی که رد میشد دربدر دنبال راهی بود که عروسک را برای دختربچه بالا بیاندازد. اسم فیلم؟ معلوم است که یادم نیست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دست و رویم را میشورم، یک کپسول آبی روشن قهوه را برمیدارم، تانکر قهوهجوش را پر از آب میکنم، کپسول را جا میدهم و دکمهی فنجان بزرگ را فشار میدهم. فنجان قهوه به دست یک گوشهی کاناپه ولو میشوم، پاهایم را دراز میکنم روی کوسنی که هدیهی «م ح» است؛ وقتی در حال روحی افتضاح هر دومان بعد از مدتها برای اولینبار هم را دیدیم. « م ح» گفت:« فکر میکردم شاید دیگر تا سالها هم را نبینیم.» من هم همین فکر را کرده بودم و کم داشتم حضورش را ...چند روز پیش برایش ایمیل زدم که نگرانشم و حالش خوب است یا نه. در وبلاگش نوشته چهار روز است نمیداند به ایمیلم چه جوابی دهد، و من از آنها نیستم که بشود یک جواب یک کلمهای بهم داد. او حواسش همیشه به من هست، من حواسم به او همیشه هست، برای هم مهم بوده و هستیم و ما هرگز حتا تلفنی حرف نمیزنیم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ظهر:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بدم میآید از نوشتن دربارهی این همه خون، کشتار، خط و نشان، تهدید، تحریم، چرت و پرتهای صنار سهشاهی...هوای اتاق گرم و شرجی است، پشت پیراهنم خیس عرق به تنم چسبیده است و این شرجی خفهکنندهی هوا بیشتر یادم میآورد و دینگ دینگ در کلهام می کوبد که بدم میآید از نوشتن دربارهی این همه خون، کشتار، خط و نشان و تهدید ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک لیوان چای میریزم، تصور خواندن چای داغ در این هوای خفه و گرم چندشآور است. اما صدای مامان بزرگم در گوشم هست که میگفت هیچ چیز مثل چای عطش آدم را از بین نمیبرد و تجربه نشان داد که راست میگوید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کلهام را دوباره در مانیتور میکنم. توئیتر را بالا و پایین میکنم که یهو میبینم یکی از کسانی که فالوئرش هستم از خواندن مجموعه کتابی نوشته است که سالها پرفروش بود و هست. پرت میشوم به یک تابستان دور، خیلی دور، آن قدر که اصلن تصویرهای آن تابستان و آن آدم لابلای قفسههای گردوخاک گرفتهی ته مغزم از یاد رفته بودند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زیر لب پووووووف بلندی میکشم و حس میکنم باید بلند شوم راه بروم. همانجور که بالکن دراز را راه میروم مغزم رژه میرود. تابستان آن سال خیلی دور که من هجده نوزده ساله بودم، مرد را که مترجم این کتابها است در کتابفروشیای در خیابان انقلاب دیدم. با پسر دوست مامانم که همسنوسال بودیم رفته بودیم کتاب بخریم، کتابهایی که مرد مترجمش بود آن سال بدجور گل کرده بود و در میز پرفروشها بود. داشتیم میگفتیم این روی جلد مسخره مال نوجوانان است ( و بله ما در هجده سالگی خیلی احساس بزرگسال بودن برمان داشته بود) و اینها را نخریم، چون ما کتابهای خیلی مهم قرار است بخوانیم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مرد داشت با فروشنده حرف میزد، حرفهای ما را شنیده بود. به سمت ما آمد و گفت چرا به نظرمان این کتابها خوب نیستند؟ صدای بم محکم و مهربانی داشت و انگشتهای کشیدهی محکم و مصممی. چرندیاتمان را دوباره بلغور کردیم، لبخند زد، پرسید چندسالمان هست؟ بعد رو به فروشنده که دوستش بود برگشت و پرسید میتواند دو تا از این کتابها را بردارد؟ هر کدام را امضا کرد و به یکیمان داد و گفت:« حالا اگر دوست داشتید و حوصله اینها را بخوانید. شاید نظرتان عوض شد. انگلیسیها میگویند هیچوقت یک کتاب را از روی جلدش قضاوت نکنید.» چشمکی زد و دور شد. کتابها را که باز کردیم دیدیم امضایش همان امضای مترجم است. آب شدیم از خجالت. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دو سه شب بعد رفتم سراغ کتابی که به من داد، ورق زدم و صفحهی خالی سفید ایمیلش را هم برایم نوشته بود. فردایش یک ایمیل عذرخواهی نوشتم، جواب داد مگر کتاب را خواندی؟ جواب دادم نه. باز نوشت:« بابت نظرت تا وقتی هنوز عوض نشده، عذرخواهی نکن.» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تابستان داغ سال دور: </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کتاب عالی بود، با عقل هجده سالگیام و عقل امروز در آستانهی سی سالگی. ایمیل سوم شد ایمیل چهارم، بعد پنجم، بعد چت در یاهو مسنجر، بعد برویم کافه، بعد ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خانهاش ته ته لویزان بود. جایی که تا قبلش هرگز نرفته بودم، راستش بعد آن تابستان هم دیگر یادم نمیاد رفته باشم. حیاط تروتمیز و باغچهی قشنگی داشت. اولینبار آنجا بود که دیدم کسی آب طالبی را در مخلوطکن درست نمیکند؛ به جایش طالبی را با ریزترین سایز رنده، رندیده کرده و راهی گیلاس پر از یخ. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و همآغوشی عالی بود، نه یک کلمه پیش نه پس، با همهی کم تجربگی هجده سالگی و یادآوریشاش در در آستانهی باتجربگی سی سالگی. آقای مترجم کمحرف بود، با لبخندهای مرموز و چشمهایی عمیق، خیلی عمیق. من هیچوقت رویم نشد بپرسم دنبال چیست، او هیچوقت نپرسید چرا تن دادی به این ملغمهی نامشخص. کیفیت کمنظیر همآغوشیهای بعدازظهرهای گرم تابستان سال دور چطور پرت شده بودند ته ته ذهن؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد؟ پاییز پسر آمد وسط زندگی من، ایمیل کوتاه چندجملهای من به مترجم و جواب مهربانش که کاش همیشه شاد باشم. بعد؟ سالهای بعد گاه گداری ایمیل دستهجمعی ازش میآمد که دعوت به خواندن فلان مقالهی ادبی بود یا شرکت در فلان نشست کتاب. دوسال هم تبریک تولدم که یادش مانده بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعدازظهر:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چطور این همه را یادم رفته بود؟ آن هم ذهن من که مدعی است چیزی را فراموش نمیکند. پسورد یاهو مسنجرم را سالهاست گم کردم، گوگل هم در کرور کرور نتایج جستوجویش، ایمیلی از مترجم در چنته ندارد. ناامیدانه شیرجه میروم در قعر جیمیلم که شاید به این ایمیلم هم سالها پیش ایمیلی زده باشد و از ایمیل از پاک کردنهای دورهای جان سالم به در برده باشد. و در کمال ناباوری یک ایمیل آن ته دارد خاک میخورد.<br />
<br />
چی باید نوشت در اولین ایمیل بعد از این همه سال؟ حال و احوال؟ لانگ تایم نو سی؟ چه خبر؟ همهاش مزخرف است. یک خط نوشتم امروز یکی در توئیتر دربارهی یکی از کتابهایی که ترجمه کردی توئیت کرده بود و من پرت شدم به تابستان آن سال دور.<br />
<br />
دوباره برمیگردم سر نوشتن از چرک و کثافات دنیا. نخستوزیر اسرائیل تهدید کرد که ...زیرلب میگویم گه خورد! نزدیکان بشار اسد اعلام کردند که ...زیرلب میگویم جمعا بروند به درک!<br />
<br />
هر چنددقیقه دزدکی نگاه میکنم به صفحهی ایمیلم. شاید اصلا ایمیلش بعد این همه سال عوض شده باشد. راستی منتظر چه جوابی هستم اصلا؟ درستش این است که نمیدانم و شاید هم هیچ!<br />
<br />
شب:<br />
<br />
پنجرهها را باز کردهام، یک مشت کاهو را دربشقابی ریختم، یک نصفه هویج را روی آن رنده کردهام، دو سه تایی گوجه فرنگی قرمز کوچک را از وسط قاچ کرده ام، یک نصفه آواکادو را با قاشق درآوردهام، کنسرو ذرت شیرین را از ته یخچال بیرون آورده و روی باقی محتویات بشقاب بزرگ خالی کردهام، کمی نمک و فلفل، کمی روغن زیتون، چند قطره بالزامیک. یک شیشه کوچک شراب رزه تگری هم در یخچال هست.<br />
<br />
روی کاناپه لم داده، سالادم را به آرامی میخورم و شراب را مزه مزه میکنم و سیدی موسیقی فیلم «کنعان» هم پخش میشود. دوباره دزدکی به صفحهی ایمیلم نگاه میکنم. جواب داده است! <br />
<br />
نوشته است میانهی من با شبکههای اجتماعی افتضاح است، از قول من تشکر کن از نویسندهی توئیت. مطلبت در فلان جا چه خوب و قرص و منسجم بود. راستی! خوب میکنی موهایت را رنگ نمیکنی. موی رنگکرده چیز غمگینی است.<br />
<br />
انگار که همین پریروز گفته باشیم خداحافظ، نه تعجبی، نه حیرتی، نه بهتی. مینویسم دوران شبکههای اجتماعی است، قهر با آن برای مترجم روا نباشد. جواب میدهد من دیگر پیرمرد سپیدمو محسوب میشوم. مینویسم دود از کنده بلند میشود، و یادم هست یکی در کتابفروشی خیلی سال پیش گفت هیچوقت دربارهی یک کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. آیکون قهقهه میفرستد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-47824665190039675952012-08-18T10:53:00.001-07:002012-08-18T10:53:10.987-07:00تلاقی <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد و من در یک چیز شباهت عجیبی بههم داشتیم و داریم؛ بیاعتمادی و بدبینی شدیدمان به ذات انسان. مرد و من شباهت دیگری هم داشتیم و داریم؛ تواناییمان در عیان نکردن این بدبینی ریشهدار و عمیقمان به ذات انسان. ما هر دو ماسک خوشجنس محکمی بر ظاهر داریم که نشان نمیدهد چقدر به ذات انسان بیاعتمادیم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">با دیگران از خبر طلاق فلانی از بسانی به خاطر رو هم ریختن بسانی با دیگری تعجب میکنیم، ابرو بالا میندازیم و دهانمان باز میماند یا از رفتار غیرمنتظرهی عجیب دیگری حیرت میکنیم. تعجب میکنیم و جا میخوریم، اما...اما ته ته دلمان از هیچ چیز تعجب نمیکند. سالهاست باور داریم که از ذات انسان همه چیز و همه کار برمیآید. ته دل ما سالهاست «آخر چرا؟» و «چطور ممکنه؟» را دور ریخته است.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">سالهاست دلمشغولی من تماشای با دقت مردم است، دقت به همهی جزئیات رفتاری و حرکتیشان. دنبال کردن خط نگاههایشان، مشغولیت دستانشان، حرکت آرام یا مضطرب پاهایشان زیر میز، گوشههای جویدهی ناخنهایشان، حرکت نامحسوس چینهای زیر چشمهایشان، لرزش گوشهی لبهایشان، خندههایشان...بعد خیلی وقتها آدمها را در موقعیتهای مختلف تصور میکنم. این ظاهر آرام، به وقت عصبانیت چه واکنش و جهیدنها دارد، آنیکی با آن ظاهر پرجنب و جوش دنبال پنهان کردن کدام غم و ماتم ریشهدار است...</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span>
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">سالهاست مرد ذهن آدمها را میخواند و گفتههایشان را تحلیل میکند و از کنار گذاشتن آنها کنار هم وول وولکهای آن ته ذهن را که آدمها دودوستی میخواهند قایم کنند، بیرون میکشد. مرد، برای هر چیزی و هر کاری و هر موقعیتی برنامه دارد. با بدبینیاش به ذات انسان، همهی سناریوهای محتمل و نامحتمل را بالا و پایین میکند و بعد حرف میزند یا قدمی به پیش و پس برمیدارد. مرد میداند همه آنچه را که ادعا میکنند ازش بیزارند، ممکن است روزی و جایی انجام دهند و همانی شوند که تقبیحش میکردند. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span>
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من سالهاست چیزی به اسم صددرصد رو دایره ریختن هیچ موضوع و برنامه و خیال و فکر و ماجرایی را با نزدیکترین آدمهای زندگیام نیز ندارم. بدبینی من به ذات انسان همیشه حواسش هست دو درصدی را برای خودش نگاه دارد و مشتش را همیشه نیمهبسته نگاه دارد. من میدانم که فقط محال است که محال است.</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span>
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بعد؟ میدان مین میشود رابطهی هیجانانگیز، پر از ریسک و چالشدو آدمی که هر دو در موضوع بنیادینی به اسم بدبینی به ذات انسان مشترکاند. اولین درسی که به هر مینروب آموزش میدهند، مهمترین درس است: اولین اشتباه در میدان مین، آخرین اشتباه است. میدان مین میشوند رابطهی هیجانانگیز دور از روتین و عادت و سلیقهی سالهایت که تلاقی مشترک، درست آن نکتهی کلیدی و پنهان همهی نگاهت به دنیا است. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span>
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-83613581077833698002012-07-22T03:58:00.002-07:002012-07-22T03:58:54.168-07:00...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویند سلیمان نبی گفته است هیچ مفهوم تازهای در جهان به وجود نیامده است؛ همهچیز در زمان اسطورهها گفته شده است. همهی مفاهیم بزرگ و بنیادین بشری، همهی حسهای اصلی از عشق تا نفرت، از حسادت تا رقابت، از رفاقت تا کینهورزی. و بشر همان مفاهیم بنیادین را مدام تکرار میکند. مهمترین شاهکارهای ادبیات، سینما و هنر به شکل کلیاش باز درباره ی همان مفاهیم اصلی است، عشق و نفرت و حسادت و رقابت و رفاقت و کینهورزی. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زندگی کوتاه است، این را معلوم نیست اولینبار چه کسی گفته است و کجا. حقیقت زندگی همگانی ما...و زندگی تا خرخرهاش پر کلیشه است. حقیقت این است که ماآنقدرها تافتهی جدابافتهی خاصی نیستیم. ته تهش حسهایمان به غایت شبیه هم است، واکنشهایمان، دلخوریهایمان و حتا دردهایمان. در کشکول هرکدام ما دستکم یک شکست عشقی پیدا میشود، دست کم یک نفر را بالا آورده و از زندگیمان انداختهایم بیرون، درد تبعیض را یکجایی کشیدیم، عزیز از دست دادیم و ...تجربههای بشری هم مثل آن مفاهیم بنیادین اصلی آنقدرها که از دور به نظر میرسد گوناگون و جورواجور نیست. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جوانتر که هستیم همه چهارتا به زعم خودمان کلهخری خاص کردهایم که بعدتر با یادآوریاش از خود روزهای دورتر حیرت کنیم یا لبخند رضایت بزنیم. از جاهایی سردرآوردی بیربط به خودت، چهارصباح با آدمهایی نشست و برخاست کردی که حالا از یادآوریاش حیرت میکنی. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد دو سه تایی اصول را با آزمون و خطا برای خودمان بیرون کشیده و بالا سرمان گرفتهایم و خیال کردیم بعضی چیزها مال ما نیست، مال صفحهی روزنامهها و فیلمهای دوزاری روی پردهی سینما و کتابهای فهمیه رحیمی و سبزی پاککردنهای شلختهوار در و همسایه و حرفهای زیر سشوار تو آرایشگاهها است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد؟ بعد تو که خیال میکردی یک چیزهایی سر تو نمیآید یا از شان و حداقلهای دوروبریهایت به دور است، میبینی بیاینکه حتا بفهمی چرا و کی و کجا و چطور افتادی وسط مردابی پر از همان چیزهایی که فکر میکردی سر تو نمیاد و مال دورترها است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میشود گریه کرد، خشمگین شد و مستاصل، چنگ زد و دو سه نفری را رنجاند، دو سه نفری را با تیپا دور انداخت، آنچه لایق یکی دو نفر دیگر هست را بارشان کنی، کله را مثل کبک فرو کرد در برف، نه نه واکنشها هم اتفاقن آنقدرها جورواجور نیست. واکنشهای آدمها هم کلیشه است و معمولن از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمیرود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
عجالتن من و ۱۳ تار موی سفید سرم به این<a href="http://sirhermes.blogspot.co.uk/2012/07/blog-post_22.html" target="_blank"> نوشتهی</a> آقای مارانا اقتدا کردیم، چشمها را بسته و حذف میکنیم و نمیبینیم و میگذریم و شما که غریبه نیستید، گاهی هم وانمود میکنیم گاو مش حسنایم و نفهمیدیم. بعد همانطور که به گفتهی منسوب به سلیمان نبی فکر میکنیم و با لیوان شیر داغمان بازی میکنیم در دل میگوییم:« جهان و مخلفاتش یک کلیشهی بزرگ هستند.» بعد صدای میشل را میشنوم در بعدازظهر بهاری آفتابی دور روی تراسی که مشرف به کلیسا بود که همانطور که شراب سفید را مزه مزه میکرد گفت:« خب! کلیشه کارایی دارد، کارایی نداشت که کلیشه نمیشد.» همین واقعن...</div>
</div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-38894856779676726222012-07-13T12:18:00.003-07:002012-07-13T12:18:09.037-07:00پرانتز باز، پرانتز بسته<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">از چی حرف میزدم؟ از کتابی که هر دو از قضا همان روزها خوانده بودیم و من کتاب را دوست داشتم و او نه. داشتم میگفتم که چرا این کتاب، کتاب خوب و مهمی است و چرا بهنظرم قضاوتش اشتباه است. وسط حرف زدنم، همان جور که زل زده بود به چشمهای من که همیشه میگفت عین دو تا تیله سیاه است، دستش را برد پشت گردنم، سرم را کشید طرف صورتش و گفت:«حالا ولش کن، مهم نیست. مگه ما چقدر وقت داریم که سر این چیزها بحث کنیم؟» </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">و مگه ما چقدر وقت داشتیم؟ سر تا تهش ۱۴ روز. صبحها مثل مردهای زن و بچهدار و مرتب و منظم میرفت نان تازه میخرید، من قهوه درست میکردم و میز را میچیدم. زانوهایم را تو شکمم جمع میکردم و فنجان قهوه به دست لقمهی نان و پنیر و سبزی و گوجه میخوردیم و حرف میزدیم. وسطهای صبحانه خوردن دستش را از زیر میز میآورد و یک پای مرا روی صندلیام میکشید که یعنی پایت را دراز کن برسد تا پای من، پایم که روی رانش بود، با انگشتهای پایم بازی میکرد و قربان صدقهی لاکهای قرمز و سرخابی و نارنجیم میرفت و من میخندیدم و برایش با دست بوسه میفرستادم. </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد، موقتی بود. آدمی که سر راهش توقف میکند تا نفسی تازه کند و بعد برنامههای دور و دراز کسالتبار دارد. من، موقتی بودم. آدمی که از یک رابطهی جدی بیرون آمده و خسته است، یکی دو تا عاشق راه دور دارد و حوصلهی برنامههای دور و دراز و کسالتبار ندارد. </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد، حریص بود. اسمش را گذاشته بودم «حیوان حریص»، چشمهایش میخندید و زل میزد تو چشمهایم و میپرسید:« بده مگه؟» بد بود مگر؟ نه... مرد آنقدر راحت بود که انگار در و دیوار خانه با او آشناترند تا من، از آنها که صبح با خیال راحت سراغ قوطیهای شامپو و نرمکنندهات میروند، زود چم و خم آشپزخانهات دستشان میآید و همان شب اول آنقدر نرم و راحت روی بالش و ملافهی تخت تو به خواب میروند که انگار هزار سال...هزار سال...</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">وقتمان کم بود. همه چیز «ام پی تیری» شده بود. دستم را میگرفت و بدو میرفتیم فلان موزه، سرسری نگاهی به دیوارها و نوشتهها میانداخت، وسط توضیحاتم که ژست تورلیدری گرفته بودم، دستها را بیحوصله در هوا تکان میداد که یعنی مهم نیست، ولش کن، دستش را میبرد دور کمرم و من را میکشید تو بغلش و آنقدر حریصانه، آنقدر پر از خواستن میبوسید. بعد انگشتهای کشیدهاش دو طرف صورتم میرفت که «ویکیپدیا هست دیگه بابا جان، چه اهمیتی داره سال فلان این را کشید یا بسان؟ مهم چشمهای تیلهای توست.»</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">وقتمان کم بود. از شیمی بدن که بگذریم، شاید همین وقت تنگ و اصرار به لذت از لحظه به لحظهاش بود که تنمان اینجور بیتاب و با اشتیاق گره میخورد درهم، آنجور خیس عرق و نفسزنان دوباره میپیچیدیم در هم. میدانستیم همهی این لذت یک پرانتز کوتاه است، بوی تنش میپیچید در مشامم، در سرم، جاری میشد در رگهای تنم، گردنش را که با لذت بو میکردم میگفتم بعد چقدر طول میکشد تا این بوی منحصربفرد تن تو از مشامم بیرون برود؟ شانههایم را غرق بوسه میکرد و میگفت لابد همانقدر که خیال چشمهای تو و نرمی تنت...</span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">پرانتزها همانقدر که زود باز میشوند، زودتر بسته میشوند؛ به فاصلهی چشم برهمزدنی. پرانتزی از این قاعده استثنا نیست. پرانتز یک روز ابری بسته شد، با بغض من و نماشک مرد. مرد رفت سراغ برنامههای دور و دراز و کسالتبار زندگی معقول، من سراغ زندگی بی برنامههای دور و دراز و غیرشدید خودم. </span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0px; text-align: right;">
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">گاهی اسمش و حرفش وسط جمع دوستانهای وسط میآید، آن همه آدم مشترک که نمیدانند من و مرد هم را میشناسیم و یک پرانتز پرتب و تاب را باهم تجربه کردیم. از شرکت مرد میگویند که من اصلن چیزی ازش نمیدانستم، از خواهرش و من اصلن نمیدانستم خواهر و برادری دارد یا نه، از بسکتبال خوب مرد که من اصلن نمیدانستم مرد بسکتبال بازی میکند. هزار دانستهی عمومی دربارهی مرد هست که دیگران میدانند و من نمیدانم. و هزار زیر و زبر دربارهی مرد هست که من میدانم و دیگران نمیدانند. آنها از بوی منحصر بفرد گردن مرد یا مهربانی عجیب چشمهایش وقتی صبح زودتر از تو بیدار شده و در تخت نگاهت میکند یا خراش یادگار زخمی قدیمی بالای کشالهی رانش و هزار زمزمهی خصوصی عاشقانهاش خبر ندارند. وقت نبود، من و مرد یک پرانتز باز و بستهی خیلی کوتاه بودیم، و مگر ما چقدر وقت داشتیم؟</span></div>
</div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-66326435410396612492012-05-01T11:32:00.001-07:002012-05-01T11:32:19.372-07:00منطق چند تکهپارهی دور<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سریال "سکس اند د سیتی" را دیدهاید؟ اگر دیده باشید در اپیزودی کری برادشاو شبی بعد از بههم زدن نامزدیاش یا ایدن، با دوست قدیمیاش به تئاتر موزیکال رفتهاند. در دستشویی زنانه زنی او را میبیند و میگوید تو کری برادشاو هستی. کری لبخند میزند، تایید میکند و میپرسد آیا آنها همدیگر را میشناسند؟ زن صورتش را درهم میکشد و میگوید درست بعد از آنکه کری با ایدن بههم زد، او با ایدن چندوقتی دیت رفته است. زن به نشانهی چندش صورتش را کج میکند و پووفی میگوید و میرود. کری برادشاو میماند و دنیایی حیرت. زن را اتفاقی چندبار دیگر میبیند و هربار زن صورتش را کج میکند و با نگاهی پر از قضاوت چیزکی میگوید و میرود. این را داشته باشید تا برایتان قصهای بگویم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زن که اسمش را اینجا «ت» میگذاریم، همکلاسی سالهای دانشگاه مرد بود. همیشه زیرپوستی نظری و میلی هم داشت به مرد. بعد چندسال بیخبری آمد در چت حال و احوال با مرد، از او پرسید رابطهای دارد یا نه. مرد گفت که حالا نزدیک به چهارسال است درگیر رابطهی جدیای است. زن به رسم ادب ابراز خوشحالی کرد و پرسید آن زن خوشبخت کیه. مرد میگوید که با من رابطه دارد، زن که من را هرگز ندیده است و هرگز تا امروز کلمهای با من همصحبت نشده است و همهی شناخت من از او وبلاگش است که گاهگاهی در این سالها خواندهام به مرد میگوید چه بد که با من رابطه دارد و من آدم مناسبی برای رابطه نیستم و در رابطه خوب نیستم و به زودی مرد را رها میکنم و میروم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مرد میماند حیران که چطور یک نفر در اولین چت بعد چندین سال به خود اجازه میدهد درباره پارتنر دیگری که هرگز ندیده اینطور حرف بزند و نظر قاطع بدهد و حکم هم بدهد که به زودی من او را رها خواهم کرد. مرد، اهل سوال و جواب نیست، بدتر از من حوصلهی آدمهای مزاحم و فضول را ندارد. شما اگر از او بپرسید رابطهاش با من چطور است و آیا از رابطه راضی است یا نه، در چشم شما زل خواهد زد و میپرسد چطور؟ و این چطور را آنقدر سرد میپرسد که خودتان از سوال پشیمان شوید. مرد حوزهی شخصیاش از من هم گاهی وسیعتر است و از هیچ سوالی که رنگ فضولی دهد، خوشش نمیآید. مرد، با همان سردی مخصوص وقتهایی که کسی دماغش را در رابطهی ما میکند و میخواد از چندوچون آن سردربیاورد، به همکلاس سابق میگوید که او از رابطه با من بسیار راضی است و علاقهای هم به شنیدن قضاوتهای او دربارهی من ندارد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من؟ آدم پازل حل کردنام، سالهاست تکههای نامربوط را در ذهن ثبت میکنم، بعد کم کم نخ منطقی ارتباط تکهپارهی نامربوط به هم را پیدا میکنم، یک تکهپارهی دور را کنار تکهپارهی نزدیک میگذارم و از کشف ارتباط بینشان که حالا توجیهگر رفتاری غریب و غیرمنتظره است، کیف میکنم. پازلهای انسانی را حل کردن، همیشه تفریح ذهنی من بوده است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مرد چندوقت بعد اتفاقی وسط حرفهایش به دوستدختر این روزهای عاشق روزهای دور من اشاره کرد و گفت «ت» دوست صمیمی و دیرینه این دختر است. یهو انگار پردهای از جلوی چشم من کنار رفته باشد، همه چیز روشن شد، حل شد، ربط منطقی بین همه تکهپارههای پراکنده در یک لحظه عیان شد. لبخندزنان به مرد گفتم و تو الان این را به من میگویی؟ گفت مهم است مگر؟ مهم بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
عاشق سالهای دور، درست مثل خود من آدم «شدیدی» نبود و نیست. ولی او هم مثل همه ما که غیرشدیدیم، لااقل یک استثنا «شدید» داشته و آن استثنا در زندگی او، من بودم. هنوز هربار به او فکر میکنم، دو تصویر ماندگارتر از هر تصویری از او به یادم میآید و قلبم را چنگ میزند. تصویر روز زمستانی برفیای که من سرکار بودم، از پنجره بیرون را نگاه میکردم و کارم هنوز تمام نشده بود و او با آن قدبلند زیر برف شدید درست کنار تیر چراغ برق ایستاده بود و سفیدپوش میشد، درست مثل آدم برفی و من فکر میکردم کاش برود در ماشینش منتظرم بماند و او قلبش آنقدر گرم بود که سرما را نمیفهمید... و تصویر دوم...اشکهای آخرین دیدار. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من یک روزی باروبنه جمع کردم و از مملکت رفتم، انتخاب بود، انتخابی که اگر میماندم یک سال بعدش دیگر اجبار بود و نه اختیار. مرد ماند و چارهای نبود جز آنکه بماند. من؟ عاشق کس دیگری بودم. یک تکهای از دلم ماند پیش عاشق، یک تکه بزرگی از قلبش را کندم و بردم. خوب بودیم با هم، خوب ماندیم باهم. مرد شد همان آدم غیرشدیدی که همیشه چندتایی زن دلشان گیر او بود و او یا سرد بود و بیاعتنا یا خوشگذران و دم را غنیمت است. من؟ بالا و پایینهای جور دیگر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زن این روزهای زندگی عاشق سالهای دور حالا بیشتر از دیگران در زندگی او ماندگار شده، میداند مرد عاشق من بوده و من استثنا زندگی مرد بودهام. درست نمیدانم چقدرش را خود مرد برای او گفته است، چقدرش را دوروبریها، چقدرش را آتش بیارهای معرکه. بیآنکه مرا دیده باشد یا کلمهای با من حرف زده باشد، تصمیم گرفته مرا دشمن قلمداد کند. مهم نیست راستش، این هم نوعی شیوهی تطابق و محافظت از خود است، هرچند شیوهی من و باب میلم نباشد. روایت خودش از من را برای دوستان نزدیکش از جمله «ت» هم تعریف میکند بارها و بارها، که من آدم سنگدلی هستم بیاحساس مسئولیت که حس دیگران برایم مهم نیست و میگذارم میروم و آدم «بدی» هستم، حالا این بدی را چطور توصیف میکند دقیق نمیدانم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کری برادشاو روزی بالاخره تصمیم میگیرد زن قضاوتگر را در یکشنبه بازاری که پاتوقاش است گیر بیاندازد، رو به زن می گوید جداییها، دردناکاند و از آن مهمتر «شخصی» هستند و همیشه دو روی سکه دارند. به زن که باهر بار دیدن او صورت درهم می کشد و کج میکند میگوید که او ایدن را بسیار دوست داشته است، ایدن آدم مهمی در زندگی و قلب او بوده است و او هم روایت و دردهای خودش را دارد از این جدایی. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من آدم توضیح دادن نیستم، آدم ثابت کردن خودم، تبرئهی خودم، برایم راحتتر است هرکی هرطور که میخواهد فکر کند تا اینکه زور بزنم برای توضیح و تبرئه. اگر اینطور نبودم، شاید لینک دانلود این اپیزود "سکس اند د سیتی" را برای زن و دوست قضاوتگرش میفرستم و مینوشتم جداییها، دردناکاند و از آن مهمتر «شخصی» هستند و همیشه دو روی سکه دارند...بماند که درد دیگری هم قلب و گلو و زندگی آدم خاورمیانهای را تکه پاره کرده است که به آن میگویند «جبر جغرافیایی.» </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-51462192943913823492012-04-07T06:40:00.000-07:002012-04-07T06:40:17.321-07:00کاش تو هم حال مرا داشتی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;">یکم: بعد یک روز معمولی که هوا هم باز ابری و بارانی است، بیدار میشوی، جلوی آیینهی دستشویی همان وقت که با موی ژولیده و چشم خوابآلود مسواک را در دهان میچرخانی، مچ خودت را میگیری که هی آقا! من تو را امروز میخوام، دیروز هم میخواستم، فردا هم، هفتهی بعد هم، ماه بعد هم خواهانتم آقا، سال بعد؟ سال بعد هم آقا، مثل همهی سالی که گذشت، و سال قبلتر و سال قبلترش. مچ خودت را میگیری...یکی درست وسط مغزت وول وول میزند که هی آقا! من تو را همیشه میخواهم...ای لعنت به هرچه همیشه است و قولهای گندهی بیحساب و کتابی که در تئوری هم پشیزی نمیارزند، بعد میپرند وسط قیافهی مبهوت ژولیدهات در آینهی دستشویی...</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">دوم: من خود خدایی بودم/تو را ساختم/چون به تماشایت نشستم/ویران شدم* ...هی هی زمونه!</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">سوم: آهنگ گوش بدیم: <a href="http://iransong.com/g.htm?id=12289">ساقی شرابم ده/شراب نابم ده</a> </div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">چهارم: معمایی حل گشت ...باید از معمای حلشده بنویسم. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;">*شهاب مقربین این شعر را سروده است.</div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-3196091409861873222012-02-06T14:38:00.000-08:002012-02-06T14:38:28.217-08:00نیمکت نزدیک، درد دارد...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بالاخره جرات کردم و از کنار آن نیمکت نزدیک، گذشتم...نیمکت را همیشه از دور میبینم، نزدیکتر از آن است که هر روز ناگزیر از دور نگاهم بهش نیفتد. از عصر پاییزی که زنگ زد و گفتم نیم ساعت از فلان ساعت تا فلان ساعت بیاید همدیگر را روی نیمکت ببینیم، دیگر از نزدیک و کنار نیمکت رد نمیشوم. هنوز درد دارد...هنوز تصویر گریهاش پر از دردش پررنگتر از این حرفهاست و گریهی خودم ...سرم که گردنش را درست پایین گوشش بوسید و برای آخرین بار گردنش را بویید، آن بوی منحصربفرد و مستکننده و فراموشناشدنی گردنش...تنش...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">یک تصویر در ته ذهن من هست که سالهاست همان اول هر فلرتکردن، دیت، همآغوشی میآید و جاخوش میکند...تصویر روزی که رابطهی من و این مرد هرچه نامش بشود و هر مدلی که پیش برود، تمام شود. بعد سوال کلیدی که اون روز، مرد چه خواهد کرد؟ از این مردان پرخاشگر و عصبی خواهد بود که تو کتش نمیرود؟ که بلند خواهد شد رابطه را هرچه که بوده و نبوده جار خواهد زد؟ پشت سرت حرف خواهد زد؟ خرده ریزهای شخصی رابطه را جلوی دیگران بیرون خواهد ریخت؟ اصلن یک کلام، وقتی شنید که به هردلیلی این رابطه را دیگر نمیخواهی، آزار خواهد داشت یا نه ...جواب هرکدام این سوالها که بله باشد، من فوری پا را میکشم عقب و جذابیتها هرچقدر هم که باشند، سر نخواهم خورد. هنوز هوس و میل دیوانه وار به مرد قدبلند پالتوپوش خانهی «م» همانقدر تازه جایی ته دلم ماند است، ولی میدانستم وقتی کسی آنقدر با خشم و کینه از قبلیها حرف میزند و بد میگوید و عصبی میشود، چهار روز دیگر با من هم همین میکند. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">برای من همیشه مهم بوده و هست که جدایی، بالغ و با فهم و شعور باشد و بعد جدایی، رابطه و رفتار محترمانه و دوستانه. آدم سختی که من هستم، کسی را راحت نزدیک به تن و قلبم راه نمیدهم، وقتی راه دادم، میخوام آن آدم ماندگار باشد.رابطه تنانه و عاطفی اگر ته کشید، رفاقت و دوستی و صمیمیت باقی بماند. اعتماد سرجایش بماند، آدمهایی مثل من که زندگی اجتماعی و شخصیشان را با فرسنگها فاصله از هم نگه میدارند، دیر اعتماد میکنند و اعتمادشان مثل حباب، اگر یک بار بترکد، دیگر درستشدنی نیست. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">از همهی مردانی که آمدند و رفتند، یک نفر و نصفی آزار داشتند، این نصفهها هم حکایتهای جالبی دارند. روزی هم داستان نصفههای زندگی خودم و دوروبریهایم را مینویسم. اصلن در اهمیت «نصفهها» که گاهی از هر کامل و گاه از دوتاییها هم عمیق تر و مهمترند. دوستم عاشق سه نفر و نصفی بوده است تا حالا، آن یکی دوستم از یک نفر و نصفی مرد دلش بچه میخواسته، من هم باید بگویم یک نفر و نصفی مرد بعد تمام شدن رابطه مرا آزار دادند و تیروترکش داشتند... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">سالهای زیادی جان کندم تا آن یک نفری که آزار میداد، راضی شود به صلح. جان کندم و انرژی گذاشتم که اگر رابطهی درهم برهم ما دو نفر که ربطی به هم نداشتیم و نداریم، به جایی نرسید، معنیاش این نیست که نمیتوانیم دوست دورادور هم باشیم، احترام یکدیگر را نگاه داریم. صلح اول و دوم شکننده بود، بعد روزها صحبت و جان کندن و با حال و هوای مودی سینوسی مرد به حداقلی رسیدیم شکننده، شکنندهتر از معاهدههای آتش بس فلسطین و اسرائیل. صلح سوم کمی طولانیتر، داشتم نفس راحت میکشیدم که مرد کوبید زیر کاسه و کوزهی همان نیمبند صلح، بدتر از همیشه. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">کم آوردم، خسته و حیران و وسط گل مانده، برای اولینبار پذیرفتم که خب بابا! انگار همیشه و با همه نمیشود دوستانه و محترمانه و مودبانه تمام کرد و هرکس برود سر زندگیاش و چشمتان هم که بهم افتاد، به روی هم لبخند بزنید و دونفرههای رابطهتان را نریزید وسط دایرهی دیگران... دلخور، پریشان و حیران از جان کندن برای صلح و رسیدن به حداقلی از رابطه دوستانه با مرد دست کشیدم. سرم را یا میدزدیدم که تیر و ترکشها صاف نخورد وسط ملاجم، یا سر را مثل کبک زیر برف می کردم که یعنی نمیشنوم و نمیفهمم و خبرش نمیرسد مرد با تانکش چطور دارد ویران میکند. صلح با مرد بعد سالها، یک روز بیخبر، بیتلاش، بیقصد و نیت قبلی، یهو خودش سرزده آمد...از یک لایک روی فلان عکس و استاتوس شروع شد و چندوقتی حال من، حال آدم حیران ناباوری که با ترس و احتیاط یک قدم مورچهای برمیدارد و هرآن منتظر است که مرد دوباره یهو بزند زیر کاسه و کوزهی صلحی که انگار شدنی نیست...اما بالاخره انگار مرد خسته از خشمگین بودن، خودش رخت رزم درآورده و تن داده است به صلح و دوستی دورادور و محترمانه ای که جلوهاش بالاخره یک نفس راحت برای من داشته است. قصه آن نصفی بماند برای بعد. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«ب» میگوید تو زیادی زور میزنی برای حفظ رابطهی دوستانه و محترمانه با مردانی که آمدهاند و رفتهاند، میگوید حواست نیست که قبول واقعیت رفتن و نبودن معشوق برای بعضیها فقط با فاصله گرفتن و بینهایت دور شدن از معشوق، ممکن میشود. میگوید عشق برای تو در مراجعه است، زیر زبانت میچشی و مزه مزه میکنی، آن معدود آدمهایی را که نزدیک قلبت راه دادی، پس و پیش میکنی و میتوانی دوستشان باشی بی حسادت. «ب» که اینجور وقتها از مرد چهل و یک ساله تبدیل به باباهای مهربان شصت و دوساله میشود با لحن جدی میگوید:« تو میتوانی، آن بیرونیها که زیاد هم هستند نمیتوانند. آدمها معمولن باید دور و دورتر شوند تا فراموش کنند و زخم را فراموش کنند.» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همه اینها را گفتم که بگویم ایمیلهای مرد چند هفته بعد از غروب تلخ روی نیمکت، آنقدر پر از درد و غم بود که بعد خواندن هریک ساعتها های های زیر دوش آب داغ و سکسکه بهدنبال داشت. بعد یک روز ایمیل پر از بغض آخر آمد که نوشته بود من را از همه جا دیلیت کرده است، که دیدن عکسهایم، خندههایم، نوشتههایم و بودنم نمیگذارد نبودنم را هضم کند، با واقعیت نداشتن من کنار بیاید و میداند که من میفهم و دلگیر نخواهم شد که مرا از همه جا حذف کرده است ...بعد صدای «ب» توی گوشم پیچید که واقعیت رفتن و نداشتن برای بعضیها، فقط با فاصله گرفتن و تا بینهایت دور شدن از معشوق ممکن میشود...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">نه، همهی اینها را گفتم که بگویم بعضی روزها دلم برایش خیلی تنگ میشود، برای مهربانیهای بیدریغش،آن همه عشقی که به من داشت، دستهای مهربانش، صبوریاش و بوی مستکنندهی گردنش ...بی جاروجنجال رفتن، بیدعوا و بحث کندن، در اوج کندن اصلن که عادت من است، یک هزینهاش هم لابد همین دلتنگیهای گزیرناپذیری است که یهو میآید بیخ گلویت را میگیرد... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-21417585502024262452012-01-01T07:35:00.000-08:002012-01-01T07:35:50.983-08:00تو پیش نرفتی، تو فرو رفتی ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">پاییز سرد ۲۰۰۷، دور یک میز بیضی شکل در یک کلاس درس با دیوارهای آجری، مرد و زنی که سمت راست میز کنار هم نشسته بودند، رو به ما پانزده نفر که هرکدام از یک گوشهی دنیا آمده بودیم تا در کلاسهای دیوار آجری خوشنقشهی آن ساختمان دوسال درس بخوانیم پرسیدند که تصویر ایدهآلمان از سی سالگیمان چیست؟</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">یکی میخواست مدیر فلان نهاد شود، یکی میخواست در فلان منطقهی جنگزده نهاد غیردولتی توانمندسازی راه بیندازد، دیگری میخواست در خانهی ساحلیاش کتابهای پرفروش بنویسد، آن یکی میخواست استاد دانشکدهی معروف فلان دانشگاه شده باشد... من اما نه میخواستم رئیس و مدیر و استاد شوم، نه خانهی ویلایی ساحلی بخرم، نه دور دنیا را گشته باشم. تصویر ایدهآل من سالها ته ذهنم ذره ذره شکل گرفته بود، مثل خمیر بازی خیالم با این تصویر بارها ور رفته بود و حالا این تصویر پوزخند دو سه تایی همکلاسی، خندهی دونفر که بیرودربایستیتر بودند و حیرت و ابروی بالا رفتهی چند نفر دیگر را در چهاردیواری آجری به بار آورده بود. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">به خود سی سالهام که فکر میکردم و میکنم، یک خانهی نقلی و جمعوجور میدیدم نزدیک به خانهی پدر و مادرم، که هفتهای دو سه بار بروم دیدنشان، هفتهای یک بار بیایند خانهام و برایشان زرشکپلو درست کنم با سبزی خوردن تازه و سالاد شیرازی. خانهای که دیوارهایش رنگ روشن باشد و کتابخانهی بزرگم در خانهی پدری و مادری، در سالن و اتاق خوابش جا خوش کرده باشد. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دلم میخواست در سی سالگیام در یک ماهنامهی نیمه تخصصی و جدی که روی جلدش خبری از رنگهای جیغ و تیترهای مکش مرگمای پرطمطمراق و عکس هنرپیشههای چشم سبز نیست، کار میکردم. مجلهای که گزارشهای تحقیقی مینویسد، مخاطبهای تحصیل کرده دارد و برای نوشتن هر یک گزارش باید چندتایی کتاب و مقاله و تحقیق میخواندم، مصاحبه میکردمِ، در محل حاضر میشدم، با یک لیوان چای لم میدادم روی کاناپهی همان خانهی نقلی، چشمهایم را میبستم و به سوژهی گزارش تحقیقی فکر میکردم، فکر میکردم لید را چطور بنویسم، از کجا شروع کنم و به کجا برسم، سراغ کدام کارشناس و آدم محلی بروم. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">در تصویر قاب گرفته در ذهن از سی سالگی، کار نیمهوقت داوطلبانه در یک سازمان غیردولتی با اهداف حقوق بشری هم بود، سازمانی که بیشتر در کار توانمندسازی باشد و تهیهی گزارشها و آمار و ارقام واقعی. حلقهی دوستان معاشر دیرینه هم بود، دوستیهایی که دیگر جاافتادهاند، آدمهایش شناخت درستی از روحیه و علایق و باید و نبایدهای یکدیگر دارند، در جمعهای کوچک خود احساس امنیت دارند و سابقهی شوخیهای و خندههایشان چندین ساله است. دوستیهایی که بعدازظهرهای کشدار تابستان دستت برود طرف تلفن، مثلن شمارهی «م.ح» را بگیری، بروی خانهی صورتی و آبیاش و باهم شربت خنکی سربکشید و حرف بزنیدو حرف بزنید... </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">و در تصویر فرضی زندگی در آستانهی سی سالگی، مردی هم بود که آمده است تا بماند. رابطهای که میدانی دیگری چه طعم خمیر دندانی را دوست دارد، قهوهاش را با چقدر شیر و شکر شیرین میکند، نگران نباشی که تو را عرقکرده و از ورزش برگشته ببیند یا اگر نوک موهای پا بیرون زده بود، با خیال راحت و بیمعذب بودن دستت را دور گردن و پاهایت را دور کمرش حلقه کنی و بروید سمت تختخواب. مردی که با خیالراحت کلید خانهات را داشته باشد و کلید خانهاش در جاکلیدیات، جاخوش کرده باشد. بعضی شبها باهم فیلم ببینید یا تٍئاتر بروید، گاهی روی کاناپه سرت را بلند کنی و آن بخش از کتابی که داری میخوانی و دوست داری را بلند برایش بخوانی، بداند شبها در تخت دوست داری از پشت بغلت کند. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همینقدر زمینی، دستیافتنی، جمعوجور و دور از هر جاهطلبی بود تصویر ایدهآل سی سالگی من که خنده دو همکلاسی، پوزخند دو سه تای دیگر و ابروهای بالا بردهی بقیه را به دنبال داشت. ایدهآل آدمی که نه میخواهد کن فیکون کند، نه مدیر و رئیس شود، نه معروف و پولدار، نه هزار کار جاهطلبانهی خارقالعاده کند...تصویری که برای آنها که بیشترشان از کشورهای منظم، بابرنامه و پر امکانات اروپا آمده بودند، حقیرانه بود و خیلی دم دستی و دستیافتنی. برای جغرافیای من ایرانی رسیدن به این تصویر اما، پر از چاله و چوله و دست انداز بود. </span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">حالا، در یک قدمی سی سالگی، تصویر ایدهآل ذهنی من در دورترین و غیرقابل دسترسترین فاصلهی ممکن است.آنقدر دستنیافتنی و دور که تصویر برجسازی در سیارهی زحل برای همکلاسی خوشبخت اروپایی... از جغرافیای مانوس دورم، آن خانهی نقلی با دیوارهای رنگ روشن در نزدیکی خانهی پدر و مادر یک جوک تلخ گریهدار است، نفس وجود چنان مجلهای در کشورم محال، سازمان غیردولتی حقوق بشری سر در تحقیق و توانمند سازی یک حرفش را هم نزن بزرگ، دوستان دیرینهام حالا هرکدام یک گوشهی دنیا پراکندهاند، یکی را یک سال است ندیدهام، یکی را دوسال، دیگری را سه سال، بغضیهایشان را پنج سال. مرد، در یک جغرافیای دیگری است و دور، کتابخانهی دوست داشتنیام هنوز در اتاقم در خانهی پدری و مادری باقی مانده است و آرزویی نیست، امیدی هم. میدانم زندگی لزومن ربطی به مدل فرضیاش ندارد، اما تصویر من که انقدر زمینی بود، جمع وجور بود، پر از قناعت بود، دمدستی بود حتا...</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com17tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-29973975182290772192011-12-21T06:33:00.000-08:002011-12-21T06:33:05.015-08:00دوستیهای روی آب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">در کمتر از یک ثانیه، شقیقههایم تیر کشید. یکی از همان وقتهای محدودی که تا کمتر از یک ثانیه قبل خوبم و سرحال، یا مستم و سرخوش و در کمتر از یک ثانیه سردرد میگیرم و حالم افتضاح میشود یا مستی به سرعت برق و باد میپرد و میرود دورها.. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آشنای مشترک یک جمله نوشت:«مگر نمیدانی فلانی زن دارد؟» ...نه! نمیدانستم، از مخیلهام هم نگذشته بود، حدسش را هم نمیزدم هیچ، هیچوقت کلمهای از زنش نگفته بود. از کجا باید میدانستم؟ هیچوقت از زبانش درنیامده بود که زیر سقف خانهاش، تنها نیست. همیشه دوستدخترهایی داشت، گاهی جدی، گاهی گذرا و سرسری. همیشه حرف از دختری بود یا دخترانی، نه زنی که تختخواب و سقف بالا سر و روزمره را باهم شریکند. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">چندسالی بود که دوست بودیم، دوستان مجازی از پشت چت. بعضی شبهای طولانی و سرد زمستانها از پشت پنجرهی سمت راست ایمیل زیاد گپ زده بودیم، از فیلمهایی که دوست داشتیم، سریالهایی که میدیدیم، آخرین کتاب دوراس یا آخرین ویدیو کلیپ فلان خواننده، مردانی که در زندگی من بودند و زنانی که در زندگی او بودند، شیطنتهای سالهای دور، کار و بار، دوستان مشترک ... همیشه ضمیر جملههایش اول شخص مفرد بود: بروم شام بخورم میام، دارم میرم خانهی فلانی، مهمان دارم، بروم دیگر بخوابم، تابستان که رفته بودم شمال، تلویزیون تازهای که خریدهام ... هیچوقت جملههایش برویم شام بخوریم، تابستان که رفته بودیم شمال، تلویزیون تازهای که خریدیم یا مهمان داریم نبود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">گاهگداری میان این چتهای گاه کوتاه و گاه طولانی سالها، لاس زدنهای نرم و آرامی هم بود. هیچکداممان نمیخواستیم مخ دیگری را بزنیم یا رابطهی دیگری داشته باشیم، هرکس زندگی خودش را در دو سوی مرزهای دور داشت. دوستی صمیمانهی بیتوقع و دردسری بود، گاهی هم شیطنت و لاس زدن نرم و آرامی میآمد آن وسط خودی نشان میداد و میرفت. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">او برای من از دختری میگفت که دلش را برده و نمیشد پا پیش گذاشت، که دختر با دوست او رابطهای دارد. من برایش از عشق سالهای دور و سوختن میگفتم، او از خشم و حرصش از دوستدختر که با آنکه قرار بوده تعهدی نباشد اما در دایرهی دوستان صمیمی او همبستر پیدا میکند، من از اینکه درکش میکنم و میدانم چقدر مهم است آدم در دایرهی معاشرین نزدیکش احساس امنیت کند، بداند پشتش را که به جمع کرد مردم به پارتنر او پیشنهاد نمیدهند و پارتنر برای آنها دلبری نمیکند. و هیچوقت حرفی از ازدواجش نزد، هیچوقت کوچکترین نشانهای از تاهل بروز نداد.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من سالها با پیشفرض غلط، حرفهای او را میشنیدم. با پیشفرض غلط راهنمایی میکردم و مشاوره میدادم، همدردی میکردم و تایید...سالها یک بخش مهم زندگی او را نمیدانستم و اگر میدانستم حتمن بعضی همدردیها، راهنماییها و موضعگیریهایم فرق میکرد. وقتی از خیانت دوستدختر میگفت، لابد نمیگفتم میفهممت و درکت میکنم...لابد میپرسیدم مگر خودت خیانت نمیکنی به همسرت؟ مگر او میداند تو دوستدختر داری که حالا خونت به جوش آمده از خیانت دیگری؟ رطب خورده که منع رطب نباید کند! </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">اتفاقی نیست، قایم کردن مسالهی مهمی مثل متاهل بودن اتفاقی نیست...من باور نمیکنم تو حتا از مارک بستنی موردعلاقه و رنگ روتختی محبوبت هم در ساعتها گپ زدن بگویی و یادت برود بگویی که راستی بابا! من زن دارم...انتظار زیادی نیست در دوستی که بخواهی کلیدیها را بدانی. آدمها دروغ میگویند و پنهانکاری میکنند، من اما با«دروغهای سرنوشتساز» و «پنهانکاریهای کلیدی» نه کنار میایم نه میبخشم. توهین به شعور آدمیزاد، سواستفاده از اعتماد دیگری هزار شیوه دارد و این پنهانکاریها، یکی از بدترینش است برای من. کمی عمیقتر هم که نگاه میکنم، این نگفتنها برای من نشانهای از زیرپوستیهای دیگری است. هیچوقت از مردان و زنانی که یار را در پستو پنهان میکنند، خوشم نیامده است. آدمهایی که انگار درد «تجردنمایی» دارند، نمیخواهند تا ابد هیچ امکان لاس و رابطهی بالقوهای را از دست بدهند. آدمهایی که برای من معنای سودجو در روابط هستند، سودجویی هم هزار شیوه و کلک دارد، یار در پستو پنهان کردن هم یکجورش.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">از وقتی فهیمدهام، از دو سه نفر آشنای مشترک از زنش پرسیدهام. می گویند ازدواجشان ظاهرن خوب و موفق است، روابطشان دوستانه و خوب. سه ایمیل آخر مرد را جواب ندادهام، جواب پیامهای چند هفتهی اخیرش را نمیدهم، میدانم باید ایمیلی کوتاه بزنم و بگویم چرا دیگر این دوستی را نمیخواهم، بنویسم که من از کنار دروغهای سرنوشتساز و پنهانکاریهای کلیدی بیخیال و آسان نمیگذرم و بگویم ترجیح میدهم تا مدتی نامعلوم و شاید همیشگی با او مکالمهای نداشته باشم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من از همهی ایمیلهای سرنوشتساز صریح اینطور هم گریزانم، نوشتنشان را تا بشود به تعویق میاندازم، جان میکنم به همان شیوهی «نه سیخ بسوزد، نه کباب» راهم را بکشم و گم وگور شوم. ولی خب! جایی از ذهن هی سیخونک میزند که چیزی هم است به اسم «حق دانستن دیگری» و «وظیفهی انسانی» با کورسوی امیدی که شاید یاد بگیرد و با این شیوه با دوستیهای بعدی و در راه برخورد نکند...خوش خیالی است شاید سیخونک ذهن...نمیدانم، کلافهام.</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-22126684892595604022011-12-10T16:08:00.000-08:002011-12-10T16:10:48.540-08:00زن درون آیینه ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">سال دارد نو میشود، من هم دارم یکسال پیرتر میشوم. این را تار موی سفید دوازدهم میگوید و روزی در تقویم آخرین ماه سال... گاهی که جلوی آینه دستم گوشواره به دست نزدیک گوش است، یا وقت زردچوبه زدن به پیازهای خردکرده در ماهیتابه یا پیادهرویهای تا سرکار در صبحهای سرد این ماه آخر فکر میکنم به سالی که رفت، سالی که میآید، تار موی سفید دوازدهم و تقویم که میگوید یک سال پیرتر داری میشوی. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هنوز هم «گنجشک روزیام.» وقتی در هجده سالگی اولین حقوقم را گرفته بودم و ذوقزدهاش بودم بابا اسم مرا گذاشت گنجشک روزی ...اولین حقوق من پنجاه و شش هزار تومان بود، پولی نیست، همان موقع هم پولی نبود، من ذوقزده اش بودم اما ...بابا با لبخند گفت گنجشک روزی هستی و مثل یک گنجشک کوچک، با داشتهی اندکت شادی...هنوز هم همینم...نه رویای پولدار شدن دارم، نه قصدش را، نه راه و رسمش را بلدم و نه میخواهم یاد بگیرم...هنوز هم مثل یک گنجشک کوچک از داشتههای اندکم خوشحالم و بلدم با دوستداشتنیهای کوچکام خوشحالی کنم...با یک جاشمعی رنگ رنگی کار دست، با روتختی سفید و آبی تازه، با یک دسته گل لاله که از گلفروشی محل خریدم، بوی زعفران سابیدهای که مامان فرستاده است و رژلب تازهی سرخ رنگم...همینقدر قانع...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هنوز هم جاهطلب نیستم، هنوز هم ته ذهن جاهطلبی برای من بیشتر بار منفی دارد تا مثبت... هنوز هم خودم را با خودم مقایسه میکنم فقط و فکر میکنم پس رفتهام و شدهام پیچ و مهرهی گم و گوری در «سیستم» ...هنوز هم نه میخواهم مدیر شوم و صاحب کار و نه مسئولیتهای گندهی برعهده بگیرم...آسه میروم، آسه میآیم و گاهی صورتم درهم میرود که نچ نچ! خلاقیت کشته شد و شهید شد و رفت ...بعد بعضی روزها یهو خلاقیت دمی تکان میدهد از سویی و نیش من تا بناگوش باز میشود و فکر میکنم مشتی زدم به تو ای «سیستم» که مرا پیچ و مهره کردهای و باز همان روتین کاری است و سیستم و من یک پیچ و مهرهی گموگور...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دیگر ولی آدمها مرا به هیجان نمیآورند...مدتهاست دیدن آدم تازهای هیجانزدهام نکرده است که بعد دیدنش دوست داشته باشم دربارهی او حرف بزنم، از آشنایی با آدم تازهی هیجانانگیز و دوستی خوب تازه ذوق کنم...نه! آدمها دیگر مرا به هیجان نمیآورند...اما هیجانهای فسقلی دیگری هنوز هست...هیجان کشف کافهی تازهای که فنجانهای نقشونگاردار سفالی دارد یا هیجان خرید یک شال رنگارنگ گرم و نرم یا شنیدن «دوستت دارم» از او...هنوز...درسومین سال ...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">عارضهی «بحث نکردن» و کنار کشیدن خودم از «گروه»، «اکیپ»، «گنگ»ِ و طرفداریها و مخالفتهای دستهجمعی که از چندسال قبل شروع شد، دیگر صددرصدی شده است... همین دو سه روز پیش یکی جایی تقریبن سرم داد زد که چرا من رک و شفاف موضع نمیگیرم ... ته دلم گفتم حالی دارید والا! ...من هیچوقت آدم محبوب هیچ دسته و اکیپ و گروهی نبودم، چون حرف خودم را میزنم، کار خودم را میکنم، راه خودم را میروم و حس کنم جایی لنگی اساسی دارد، آرام و در سکوت میروم... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هنوز هم دعوا نمیکنم و نمیفهمم آدمها چطور میتوانند به سروهیکل هم گه پرتاب کنند و سرهم داد و هوار کنند، فحش بدهند و یک ساعت بعد دست در دست هم بروند خرید یا روی یک کاناپه بنشینند و سریال ببینند... هنوز هم به محض اینکه حس کنم کسانی مرا عضو یک گروه و جمع مشخص محسوب میکنند، برآشفته میشوم و راهم را میکشم و میروم... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دیگر ولی تحمل آدمهای بددهن حتا اگر بددهنیشان با چاشنی شوخی و خنده و بامزگی باشد را ندارم...فکر میکنم دقتم روی انتخاب کلمه بیشتر شده است، قبل انتخاب واژههایم در حرف زدن و نوشتن فکر میکنم و حواسم خیلی جمع «واژه» شده است...هنوز هم راحت آدم کنار میگذارم، سختگیرتر شدهام، کمتحملتر وقتی مرزهایم دور باشد از دیگری...آستانهی صبرم در برابر دروغ و بهخصوص «دروغهای هماهنگشده» صفر شده است...زیرصفر شاید حتا...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دلتنگی همهی این سالها خزیده است زیر پوست من ...دلتنگی، در رگهای من جاری است دیگر...دلتنگیهای تصویر در تصویر، پاره پاره، خودم کولیوار از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور و آنها که برایم مهمترین و عزیزترین، هیچیک در جغرافیای کولیوار زندگی من نیستند...و بخشی از کلافگی زیر پوست هم از همین هست که خودم اینجا و مهم ترینها گوشه کنارهای دور از من و دور از هم و هرکجا که رو میکنم، پشت کردهام به دیگرانی...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آدم احساسات غلیظ و شدید نیستم، با لااقل یک متر فاصله میایستم و نگاه میکنم به آدمهایی که فوران احساسات دارند و شدیدند، با همهی جذابیتهایشان ته تهاش پسزننده هستند برای من ...دست اخر میترسانند مرا و خارج از تحمل من میشوند...دیگر تعقل و آرامش آدمها را برای یک ساعت هم با فوران احساسات تاخت نمیزنم . من آدم ریسکهای بزرگ، طرفداریها و مخالفتهای شدید، ایمانهای از ته دل، آزمون های دشوار، دوراهیهای سرنوشتساز و قمار کردن نیستم... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">گاهی به وقت تلف کرده برای آدمهایی که بعدتر تو زرد از آب درآمدند، کاری که باب میل نیست، حرکتی که اشتباه بوده است فکر میکنم و دیگر ذهنم با سختگیری یقهام را نمیگیرد و مواخدهام نمیکند...کابوس میبینم گاهی باز، کابوسهایی پر از گلوله، انفجار، بوی باروت، هراس، فرار و با صدای فریاد خودم بیدار میشوم و بالشی که خیس است...نگرانم مدام...نگرانیهایی درهم تنیده با دلتنگی ... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«م.ح» به دوست چندین و چند سال بزرگتر از من گفته چه خوب که با من انقدر صمیمی و نزدیک است، چون من آدم سختی هستم ...«م.ح» خودش حالا هشت سال است دوست من است و با همهی سختیهایم، مرزهایم، پیچیدگیهایم دوست عزیز من مانده است و تحملم کرده است حتمن جاهایی...هنوز هم آدم سختی هستم، سختتر شدهام شاید حتا و دلخوشم به دوستیهایی که تعداد سالهایشان حالا یا دورقمی شده است یا به زودی میشود و اهل دوستیهای به عمق نیم میلیمتر نیستم...اسم آنها برای من هنوز آشنایی است فقط و نه دوستی...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هنوز اسیر و شیفتهی جادوی نوشتن و کلماتام...هنوز در سرم جملههای جادویی فاطمه مرنیسی مدام تکرار میشود که «بنویسید تا جوان بمانید. کرم مرطوبکننده را دور بریزید، نوشتن بهترین درمان برای هر درد و درمان چین و چروک است. تنها کاری که از نوشتن برنمیآید، جلوگیری از سفید شدن موهاست. برای آن باید حنا استفاده کنید. اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هرچیزی که به فکرتان میرسد. حتا میتوانید به ادارهی برق نامهبنویسید و بگویید چراغ برق روبروی خانهتان سوخته است. نمیتوانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوستتان دارد. چین و چروکهای کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشمهایتان بازتر خواهند شد و با همهی اینها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزانترین و عمیقترین نوع کشیدن پوست است. در این کشورها همهچیز از رژیمهای سیاسی گرفته تا آلودگیهای ایدئولوژیک و اقتصاد همه دست به دست هم میدهند تا زن را قبل از آنکه زمانش برسد پیر کنند.هفتهای یک بار به او شوک عصبی میدهند، ماهی یکبار حملهی قلبی.همه با هم کاری میکنند که از بیست و پنج سالگی موهای زن سفید شود و بعد از بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چینهایش اضافه شوند.» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">زندگی میگذرد...با سختیهای تمامیناپذیرش، دلخوشیهای سادهاش که رنگ میپاشد به روزمرگی، با جبر جغرافیایی و مصائب و نگرانیهایی که اگر اهل خاورمیانه باشی تا ابد گریبان گیرت است و من دیگر نه میخواهم چیزی را عوض کنم، نه فیلی هوا کنم، نه کن فیکونی کنم و نه وسط هیچ میدان بزرگ تغییر و تحولی باشم... دلخوشم با بوی خوش قهوهی صبحگاهی، صدای آرامشبخش مرد و انتظاری که بالاخره دارد به پایان میرسد، شعر خوبی که همین امروز خواندم و زمزمهاش میکنم و مهربانی بیدریغ او...گفته بودم که، گنجشک روزیام. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-24856322962107671272011-11-09T06:41:00.000-08:002011-11-09T06:41:50.554-08:00که شاید زبان سرخ بر باد دهد ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">قرار نبود من میزبان او باشم، اصلن اونقدرها صمیمتی در کار نبود که بخواهم بیشتر از همان دیدن او در جمع و چند جملهی حال و احوال و چه خبر معاشرتی کرده باشیم. یکی بچهاش مریض بود و باید زود میرفت خانه، یکی قرار تلفن کاری راه دور مهم داشت و آن دیگری پایش پیچ خورده بود و توان راه رفتن و معاشرت بیشتر نبود. افتاد گردن من که ببرمش شبگردی در شهر شلوغ. از ایران آمده بود، مثل همیشه برای یک پروژهی کاری. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">یک پارچه شور بود و انگیزه و چشم و گوشهایش حریص که همه چیز را ببیند، ثبت کند و یاد بگیرد. گفت میخواهد برقصد، یادم بود دوستی از فلان پیست رقص گفته بود که هرشب برنامهی رقص ملل دارد و رقصندههای حرفهای و نیمه حرفهای. آدرس را که پیدا کردیم، سوار مترو شدیم به سمت ایستگاه نزدیک به محل رقص. پرسیدم:« از ایران چه خبر؟» همان سوال کلیشهای که از هر مسافری که از ایران رسیده باشد، میپرسیم. گفت:« نمیدانم.» چشمهایم چهارتا شده بود، جوابهای این سوال کلیشه هم معمولن کلیشه است:« روز به روز بدتر از دیروز.»، « هیچی! مثل همیشه.»، « آلوده و کثیف و گرم، خیلی گرم شده.»، « مردم کلافه و عصبی، همه انگار منتظر یک تغییری باشند.»....اما «نمیدانم» هرگز... در سکوت نگاهش کردم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">در سالن رقص، خیلی زود رفت وسط. نرم و موزون و حرفهای میرقصید، با شور و احساس. خیلی زود چند پارتنر رقص خوب پیدا کرد، من کنار بار نشسته بودم، نوشیدنیام را مزه مزه میکردم، نگاهش میکردم و فکر میکردم چطور «نمیداند» در ایران که همین دو روز پیش از آنجا آمده و همین هشت روز دیگر هم برمیگردد، چه خبر است. او که به خاطر حرفهاش با نهادهای دولتی سروکله میزند، روزناکه و کتاب میخواند، گزارشهای اجتماعی بالا و پایین میکند برای سوژه. از خیالم گذشت من که اینجام و روزی این همه خبر میخوانم و دنبال میکنم فکر میکنم نمیدانم در ایران چه خبر است، او که در ایران است هم نمیداند. پس کی میداند؟ </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آدمهای همحرفهاش دربارهاش میگویند که کارش را خیلی خوب بلد است، پشت اسمش یک صفت «حرفهای» و «کاربلد» میگذارند. خوش مشرب و خوش معاشرت هم هست، و به غایت مودب و متواضع، برخلاف خیلی از اهالی حرفهاش. باهوش است، این را برق چشمانش، حواس جمعش و گوشهایش تیزش خوب عیان میکند. برنامه دارد، خوب میداند انگار هربار که برای پروژهای میآید اینور آب، برای چی آمده است. حس میکنی سعی میکند حداکثر توشه را بردارد از سفرش، خوب حواسش هست انگار که وقت کم است و شاید بار دیگری در کار نباشد. چطور میشود حواست باشد که بار دیگری شاید در کار نباشد، اما ندانی چه خبر است در ایران؟ </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">شخصیتاش پیچیده نیست، لااقل این حس را نمیدهد که با یک شخصیت پیچیده چندوجهی طرفی. میبینی زیاد در قیدوبند اینکه دیگران دربارهاش چه میگویند و چه فکر میکنند نیست، کارش خودش را میکند. انگار هرچه را دلش بخواهد، میشنود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">با یکی از پارتنرهای رقص، آمد کنار بار. دختر از او پرسید فکر میکند وضع ایران چطور میشود؟ جنگ؟ یا کوتاه میآید سر برنامهی اتمی؟ جنبش سبز چی؟... نوشیدنیاش را یک نفس سر کشید، شانهاش را بالا انداخت و گفت:« راستش نمیدانم.» ...بیاعتماد است؟ خسته و گریزان از هرچه خبر و سوال مربوط به ایران است؟محتاط است و نگران که حرفهایش حتا کیلومترها دور از ایران، برایش اسباب دردسر شود؟نگران آیندهی شغلیاش است؟ نان به نرخ روز خور است؟ حوصلهی بحثهای غیر کار و روزمره ندارد؟ واقعن نمیداند؟ نمیخواهد بداند؟ ترجیح میدهد نداند؟ وانمود میکند نمیداند؟خسته است از دانستن؟ </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همهی شب را رقصید، دم صبح در واگن ساکت مترو که هردو مست بودیم پرسیدم:« ندانستن راحتتر است؟» چشمهایش خمار از مستی به جای دوری خیره بود، گفت:«نمیدانم.» </span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-6170400137296809202011-11-03T07:29:00.000-07:002011-11-03T07:29:28.674-07:00نداشتهها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">زن دارد، زنش را دوست دارد. دوست دارد؟ میگوید دارد، دو تا صندلی آنورتر که بنشینی و نگاهشون کنی اما، میبینی یک جور تنش زیرپوستی در رابطهشان هست. میبینی هردو چقدر لبخند زورکی تحویل هم میدهند. میبینی نگاه زن همیشه با نگرانی و کنترل دنبالش است. دو صندلی دورتر که بنشینی و نگاهشون کنی، قضاوت اول ذهن همه این است که خیلی سرتر از زنش است. وقتی که در جمع نباشند، همه میگویند:« خیلی خوشتیپتره از زنش، خیلی باسوادتر، موفقتر، جذابتر، خوش معاشرتتر» و یک کامیون «تر» های دیگر. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">یک عصر تابستانی که برای اولینبار دیدمشان، من هم فوری فکر کردم چقدر از زنش سرتر است، چقدر بهم نمیآیند... همان عصر تابستانی، از حیاط به داخل ساختمان میرفتم که یک لحظه سرم را بیدلیل برگرداندم و دیدم نگاهش دنبال من است، نگاهمان گره خورد در هم و دلم ریخت، بعدها گفت که همان لحظه دلش ریخته است. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">با زنش بعدتر بیشتر معاشرت کردم، مهربان است با اعتماد به نفس پایین. خودش میداند آدمها از دو تا صندلی اونورتر چطور دربارهشان قضاوت میکنند، دستپاچه است و میخواهد بهتر باشد، جفت او باشد، آدمها از دو تا صندلی دورتر بگویند «چه بههم میاند.» دیدن این تلاش راستش غمانگیز است، آدمها یا جفتوجور هم هستند یا نه. لحظههای کوتاهی که خودش است و در تلاش برای جفت مرد شدن نیست، دوستداشتنی تر است، خود واقعیاش دوستداشتنی است در ژانر خودش، گیرم که به مرد نیاید و جفتوجور نباشند. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد یک روز تلفن کرد و به بهانهی سوالی که مربوط به شغل من بود، سر حرف را باز کرد و گفت دلش گیر من است و میداند دل من هم گیر او، گفت حواسش هست که آگاهانه از نگاه کردن به او طفره میروم و همیشه دورترین نقطه از او مینشینم...اگر با من نبودش میلی، چرا سبوی مرا بشکست لیلی... سکوت کرده بودیم...گفت آدرس محل کارم جلو رویش است، شب چه ساعتی کارم تمام میشود؟ باید حرف بزنیم ... گفتم ساعت ۸. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">رفتیم کافهی نزدیک...نفس عمیق کشیدم و گفتم نه... بعد فوری گفتم با اینکه خیلی جذاب است، خیلی خواستنی، خیلی وسوسهبرانگیز...دستهایش را دور لیوان چای حلقه کرده بود و با دقت نگاهم میکرد، برق طلای حلقهاش صاف تو چشمم... گفت من خوشبخت نیستم، گفتم میدانم، او هم خوشبخت نیست...سرش را تکان داد که یعنی میداند...نفس عمیقی کشیدم و گفتم وسوسهات آنقدر قوی است که اگر زنت را نمیشناختم لابد سر میخوردم و سر میخوردی ته قلبم... گفت فرقی داشت؟....گفتم آره! عذاب وجدانش کمتر بود، تصویر نداشتم لااقل از زنت، با او شام و ناهار نخورده بودم و سر یک میز نخندیده بودم...از من برنمیاد ...دستش را روی دستم گذاشت.بعد سکوت بود... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بعد باز مهمانیها و معاشرتهای گروهی بود و نگاه من که یک لحظه برمیگشت و نگاهش که گره خورده بود به من، نشستنهای من در دورترین نقطهی ممکن از او بود و سرم که گرم صحبت با دیگران بود... لایک زدنهایش زیر عکسهایم بود و نگاه من به وقتایی که دست زنش حلقه میشد دور گردنش... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">زمستان چندسال بعدتر، دوست مشترکمان گفت میداند و خیلی واضح است که دلمان گیر یکدیگر است، گفت:« زنش که نیست، میل شدیدتان به هم یهو میزند بیرون و سطح انرژی که بین شما دوتا ردوبدل میشود، آنقدر چشمگیر که هرکس میفهمد بین این دو میلی است شدید...» من در سکوت سری به تایید تکان دادم و گفتم:«شراب را تو باز میکنی یا من باز کنم؟» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بهار بعدتر دوست مشترک دیگری وسط مستی گفت که میان مستی چند شب قبلتر زنانهای، زن به او گفته است که برای من احترام قائل است، چون میداند مرد را به دلیل متاهل بودنش پس زدهام، و گفته «برعکس خیلیهای دیگر همین دوروبر خودمان ..» دستهایم دور گیلاس شراب بود، دستهایم را به گیلاس فشار دادم، با آن یکی دست موهایم را پشت گوش زدم و گفتم:« بگذریم.» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد برایم یک خط مسیج فرستاده است: «تو بزرگترین حسرت زندگی من شدی.» ...دو روز تمام باز خیال عضلههای تنش، لبهایش، چشمهای عمیق باهوشش در ذهنم رژه رفت، برایش نوشتم:« تو هم...» </span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-23505381482198575542011-09-24T05:42:00.000-07:002011-09-24T05:44:48.098-07:00ماجرای پاککنی که دیگر نخواست پاککن باشد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من شنبهشب یک پاییز سرد که اگر به عدد باشد آنقدرها دور نیست، اما تصویرش حالا دیگر خیلی دور است، تصمیم گرفتم تو را از زندگیام بیرون کنم. همهی آن بعدازظهر و شب، مثل خیلی بعدازظهرها و شبها و روزهای قبلترش جایی از ذهن من از دست حرفها و بیتوجهیهای تو حرص خورده بود. جایی دیگر از ذهنم به سرعت دنبال توجیه میگشت. من عادت بد توجیه کردن رفتارها و حرفهای آدمها را از روزهای زمستان سال قبلش که برف و ترافیک و سیل ماشینهایی که لاستیکهایشان در برف گیر کرده بود هم نمیتونست جلوی آمدن من به آن خانهی کوچک کوچهب بنبست آن سراشیبی تند را بگیرد، یاد گرفتم.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آنقدر تو را که مردی بودی که دوستتر داشتمت، و رفتارهای گاه بیادبانه و گاه وقیحانه و بیشتر طلبکارانهات و بیمسئولیتی و بیخیالیات را که انگار نهایت نداشت برای خودم و دوروبرم توجیه کرده بودم که انگار شده بودم یک پاککن گنده که با وظیفهشناسی دنبال تو بود، تو گند میزدی و پاککن پاک میکرد و رفع و رجوع. تو در زندگی من محافظهکار که دوروبرم همیشه پر از مردان حامی، مسئول، جدی ومعقول بود و هست، یک علامت سوال بزرگ بودی. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دوهفته قبل از شنبهشب پاییز سرد که به عدد هنوز آنقدرها هم دور نیست، «م» زنگ زده بود که برویم پیادهروی. ساعت یازده شب بود. بیمقدمه گفته بود یک سوال، تا کی میخوای یارو را کاور کنی؟برگشته بودم با کمی خشم در نگاه، هنوز دهانم را باز نکرده بودم که «م» گفت:«من بقیه نیستم. جلوی من اسباب بزک دوزکش نشو. فقط جواب بده تا کی؟» رفت روی نیمکت نشست، پا رو پا انداخت و گفت:« قسمت عجیبش این است که عاشقش هم نیستی.» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من عاشقت نبودم. یادم نمیآید آنموقع خیال میکردم عاشقت هستم یا نه. تصویرهای آن روزها مثل اسنپ شاتهای پراکندهای در ذهنم پخش و پلا است. یادم مانده اما که دست و دلم برای تو نمی لرزید، دست و دلم وقتی با تو بودم مستاصل میشد. انگار سرنوشت محتوم گریزناپذیری باشی که دردناکی و درمانی هم جز خودت نیست. حالا که از پس این فاصلهی دور به آن روزها فکر میکنم، انگار من پاککن زندگی تو بودم و تو ریموت کنترلی که ویرت اگر میگرفت دکمهای را فشار میدادی و من دو قدم جلو میرفتم یا چهارقدم عقب. عشقت اگر میکشید دکمهی دیگری را میزدی و صدایم را خفه میکردی یا میراندیم گوشهای دور یا نزدیک. بودن تو چه ملغمهی غریب بینامی بود... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">شنبهشب پاییز سرد، در ماشینت را که پشت سرم بستم، صدای چرخهای ماشینت که روی آسفالت خیابان دور شد، یک لحظه فکر کردم بس است! آن بعدازظهر و شب اتفاق غریب و بدی نیفتاده بود. مثل همیشه بود، تو طلبکار بودی و پررو و ریموت کنترل به دست، من پاککن و مستاصل و حیران. یک بعدازظهر معمولی مثل همهی روزهای قبلش که گریزناپذیر بودی بیآنکه یکی از ما عاشق دیگری باشد. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">در آسانسور موبایلم را درآوردم، خاموش کردم. زیرلب گفتم دیگر بس است. اصلن پای اینترنت نرفتم. سر میز صبحانه سرم را گرم کاسهی شیر و کورنفلکس کردم و آرام به بابا و مامان گفتم فلانی هربار زنگ زد بگویید نیستم و نمیدانید کجا هستم. بابا روزنامه را تا کرد، از زیرعینک نگاهم کرد و گفت چی شده؟ گفتم هیچی، فقط نمیخواهم دیگر باشد و باشم. مامان سرش را تکان داد به نشانهی تایید. رفتم تو اتاق، سرکار نرفتم، خوابیدم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دلم تنگ میشد برایت. تنم درد میگرفت حتا از ندیدنت، لمس نکردنت، نبوسیدنت. حتا دلم برای حیرتهای مداومم از رفتارهای غریب پیشبینیناپذیرت تنگ میشد. تلفنم زنگ میخورد، گوشهایم را میگرفتم تا نشنوم یا گوشی را سریع خاموش میکردم. چندبار دستم رفت برای پیام فرستادن یا ایمیل زدن به تو و انگشتانم را از روی کیبورد عقب کشیده باشم خوب است؟ برای دانشگاه رفتن تاکسیها هر روز از نزدیک خانهی کوچک کوچهی بنبست رد میشدند، تاکسیها که میرسیدند به خیابان باریکی که به کوچه میرسید، سرم را میبردم پایین که مثلن دارم بند کفشهایم را میبندم، کفشهای من از هر ده تا یکیشان هم به زور بند داشت!</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دلم تنت را میخواست، جادوی تنت که بعد از اولین همآغوشی حیرتزده و غرق لذت فکر کرده بودم بهتر از این تن و هم آغوشی دیگر ممکن نیست و پسفردای روزگار که رابطه ما نباشد من چطور از تن هیچ مرد دیگری لذت ببرم اصلن؟ راستی! مادربزرگم همیشه به هرکس که معشوق از کف داده بود، طلاق گرفته بود، رها شده بود و رها کرده بود میگفت:« یادتون نره همیشه یکی بهتر اون بیرون هست.» راست میگفت، بهتر از تو اون بیرون بود...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">غدهی سرطانی زندگی من بودی انگار، من جان میکندم این غده را از خودم جدا کنم و دور بیندازم. تو نمیدانی، ولی همهی روزهای باقیماندهی آن پاییز و زمستان و بهار بعدش من زیاد گریه کردم. از دلتنگی برای چیزی که نمیدانستم حتا چیست...و اعتیاد به بودن آزاردهندهی تو، که درد بودی و انگار درمان هم فقط خودت... پاییز و زمستان و بهار از تنها ماندن فرار میکردم، میدانستم تنها ماندنم نقطهی خطر است و وسوسهی اینکه دستم سراغ تلفن برود یا کیبورد. تو درست مثل سم ناشی از اعتیاد، ذره ذره، با جان کندن و درد از تن و فکر و زندگی من بیرون رفتی. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">حالا که بعد این سالها پیدایم کردی و اومدی پروندهی کهنه را باز کردن، میبینم هنوز همانی، بیکم و کاست. بیمسئولیت، پررو، گاه وقیح و بیادب و غیرقابل پیشبینی. هنوز لحنت و حرفهایت پر از طلبکاری، پر از خشونت با چاشنی تمسخر. اینجایی که من ایستادم اما خیلی از من آن روزها دور است. حالا کلافه شدهای که چرا ریموت کنترل دستت از کار افتاده است، هیچ قدرتی ندارد. حالا از تماشای تو که هیچ تغییر نکردهای، تنها حسم شادی و رضایت از خودم است که شنبهشب یک پاییز سرد از ماشین تو پیاده شدم و تصمیم گرفتم تو را از زندگیام بیرون کنم، این رابطهی سادومازوخیستی را تمام کنم و خودم را از استیصال و مرداب با تو بودن بیرون کشیدم. اتفاق خوبی است که آمدهای دوباره پیدایم کردی، باید سروکلهات دوباره پیدا میشد تا بفهمم چقدر تصمیم آن روزهایم درست بوده است. من این روزها به خودم میبالم که ذره ذره، با درد و رنج، خودم را از مرداب با تو بودن بیرون کشیدم و دیگر نه پاککن زندگی تو شدم و نه گذاشتم تو ریموت کنترل زندگی من باشی. شنبه است، امشب میخواهم به افتخار خودم، ارادهام و تصمیم درست آن شنبهشب پاییزی، یک گیلاس شراب قرمز بخورم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-60614278945875592232011-09-15T03:50:00.000-07:002011-09-15T03:50:33.963-07:00...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">- در ذهن من اتفاق غریبی افتاده است. بعضی از «اولینها» در ذهنم پاک شده است. بعضیهایش کامل، بعضیهایش نصفه و نیمه...مثلن؟ یادم رفته است اولین بوسه را، طعمش یادم مانده، اما یادم نیست آن آدم کی بود یا اسمش چه بود! یادم رفته است اولین دیت با او را، یادم هست هیجان شدید قبلش را، ولی یادم نیست که کجا بود و کی و چطور گذشت آن روز ...گردن کشیده و زیبا و حس معرکهی بوسیدن پشت گردن آن دیگری را روشنتر از هر تصویری به یاد دارم، اما یادم نمیآید چطور شد که لغزیدیم در زندگی هم! </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">توالی وقایع هم بهم ریخته است انگار، پس و پیش شده است و گاه گنگ و مبهم ...آن هم منی که این اندازه جزئیبینم و همیشه به حافظهی خوب درازمدتام نازیدم ...در ذهن من اتفاق غریبی افتاده است که حالا در برابر بعضی سوالها در جمع دوستان میگویم یادم نمیآید! و چشمها گرد میشود که چطور میشود که «اولینها» یا «مهمترینها» از یاد آدم برود آخر؟ ذهن من انگار علم برداشته و شورش کرده و اعلام خودمختاری! </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">- زن فلسطینی میگفت مادربزرگش هنوز کلید خانهی کوچکشان در روستایی که بولدزرهای اسرائیلی با خاک یکساناش کرده را بعد این همه سال نگه داشته است. با خودش اینور و آنور میکشد و به همهی فامیل توصیه که از کلید مراقبت کنند تا روزی که بالاخره به روستای اجدادی برگشتند، در خانه را بتوانند باز کنند.. خانهای که دیگر نیست، روستایی که دیگر مال آنها نیست و نخواهد بود ...کلید برای پیرزن سمبل امید شده است، کلید را چنگ زده است که امید را زنده نگاه دارد. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">قلبم درد گرفته بود، یادم افتاد که کلید خانه در تهران را در صندوق آبی رنگ نگاه داشتهام هنوز و با خودم از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن یکی کشور میکشم.ساعت ۱۰:۵۰ دقیقهی صبح سرد پاییزی، کلید را به آرامی داخل رودخانهی نزدیک پرت کردم، کلید در آب فرو رفت، دور شد و من انگار بندی را از دست و پای خودم جدا کردم. امید بیدلیل خطرناک است، سم است. آدمی هرچه پایش بیشتر روی زمین باشد، هرچه زودتر حقیقت را بپذیرد و هضم کند و هرچه بیشتر بکند و جدا شود، بهتر است...پوستش کلفتتر خواهد بود و شب و روز را به امید واهی روشنی دور، هدر نمیدهد ...وقتی روشنی در انتظار نیست...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">- و "توی هر کوچهای که میرفتم/ عشق در حال بازجویی بود/زندگی یک شمارهی ناقص/روی دیوار دستشویی بود"*... بالا و پاییناش توفیری ندارد...</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">* از شعر «توی جیبم دو بطر ایران بود»، سرودهی مهدی موسوی.</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-32397325344237945692011-08-14T07:59:00.000-07:002011-08-14T09:32:16.690-07:00سومین سال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">میدانید، ما هیچوقت اه اه و پیف پیف نکردیم دربارهی همهی حسهای واقعی دیگری که کنار رابطهی جدی عاشقانه ما بوده و هست. هیچوقت منکر حسهای واقعی دیگر نشدیم، دروغهای دلخوشنک گل به سرعروس تحویل هم ندادیم، قول و قرارهای دروغین ردیف نکردیم. هیچوقت نگفتیم هرآنچه غیر توست، اصلن به چشم هم نمیآید. نگفتیم چشمهایمان نمیچرخد و نمیبیند، دلمان نمیلرزد و سر نمیخورد، هورمونها ترشح نمیشوند و ... میدانید، به نظر من اه اه و پیف پیف دروغ است، ما بههم دروغ نمیگوییم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد میداند و میدانست روزی که کلافه آمد و برای من از حس جنسی عمیقاش به دختر که سالهاست دوستش است در تاریکی سالن سینما نوشت، چیزی در رابطه ما تغییر نمیکند، فرو نمیریزد، نمیشکند، دود نمیشود...من میدانستم و میدانم روزی که صبح با گریه شمارهاش را گرفتم و از جنجال و آشوب و ملغمهی مزخرف ناخواستهای که سر یک هوس اتفاق افتاده بود گفتم، چیزی از عشق او به من کم نخواهد شد. حتا با آنکه انتظار داشتم مواخذهای کند، دو سه روزی تو لک برود، سرزنشام کند، این را هم نکرد... خوب یادم است با آن آرامش همیشهی صدای بم و عمیقاش پرسید خب! حرفت تمام شد عزیزم؟و وقتی فین فینکنان گفتم آره، باز نرمی همیشهی صدایش بود که خب بیا الان تو بغلم اول، نفس عمیق بکش و گریه نکن. و بعد سیل جملات مهربان و محکم همیشهاش که آنقدر اطمینان را به رگهای من سرازیر میکند. که وسط آن همه گند مزخرف، که میدانی بیش از همه خود نازنیناش را آزار داده لابد، باز هم امنترین آغوش است.</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرا صیقل داده است بودناش، گوشههای تیزم را با همان حضور آرام مداوم عاشقش، صیقل داده است. میبینم چقدر من را با خودم آشتی داده است، ور کمالگرایم را چطور تعدیل کرده است. مچ خودم را میگیرم که با او چقدر دورم از کمالگرایی که سالها اسیرش بودم و مغزم آگاهانه شش دانگ حواسش جمع. میبینم که چقدر با عیب و ایرادهایم راحتترم و خودم را وقت اشتباه، راحتتر میبخشم. پیش او بلند بلند فکر میکنم بی هراس قضاوت، نک و ناله میکنم بیهراس متهم شدن، غر میزنم بینگرانی، اشتباههایم را بینگرانی بیرون میریزم بیترس مواخذه شدن، و این همه امنیت ... حواسم هست پیش من چطور عریان است، بیترس از هیچ قضاوت و هراسی از ترسهایش میگوید و پیچ و خمهای این روزهای زندگیاش، حواسم هست که چقدر برایش آغوش امن شدهام، پناه خستگیها و نگرانیهایش.</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هفتهی پیش میگفت واقعن از اینکه با کس دیگری بخوابی، اذیت نمیشوم و میدانم این اصلن جملهی گفتنش نیست، خیلی خیلی حس درونی عمیق عاشقانهای است. اما بدانم الان میخوای و حس میکنی باید بری با کسی که میخوای بخوابی، برای هر دلیلی که خودت داری، اذیت نمیشوم. بسکه میدانم چقدر تنیده شدهایم در هم، چقدر عین اکسیژن گریزناپذیر شدهای برای من، چقدر جای سفت و محکمی ایستادهایم در زندگی هم.</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">راست میگوید، اینها جملهی گفتنش نیست شاید. ولی رسیدهایم جایی آنقدر درونی، عمیق، درهمتنیده و دونفره که جفتمان برای توصیف بیرونیاش خوردهایم به بنبست واژه. نقطهی غریبی است اینجا که رسیدهایم، برای هردوی ما هم تازه. در هیچ رابطهی دیگری چنین نقطهای را تجربه نکردهایم، این اندازه عمیق، درهم تنیده، ایمن، ناب...که هیچ چیز بیرونی انگار با همهی جذابیتها و خوبیها ولذتهای مستکنندهشان، خراشی هم نمیاندازد روی این نقطهی عجیب تازهای که باهم رسیدهایم. و نه اه اه پیف پیفای از آن همه جذابیت آدمهای دیگر هست، نه دروغی، نه انکاری و رد خوبی ها و جذابیتهای دیگر.</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هفتهی پیش بهش گفتم تو دیگر بیشتر از آنکه معشوق من باشی، خود منی. دیشب که دلتنگاش بودم، از خیالم گذشت که "...و دوستت دارم چیز تازهای نیست، معذالک/چیزی است که بیشتر از هرچیز دوست دارم*"</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">* یدالله رویایی این را سروده بود.</span><br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />
</div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-9699235402590466332011-07-05T05:43:00.000-07:002011-07-05T12:46:41.817-07:00مصیبت، هزار پیچ و خم دارد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دیکتاتوری هزار لایه دارد. </span><a href="http://imdb.com/title/tt1023114/"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">زن </span></a><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">را شکنجه میکنند، مجبورش میکنند در اتاق بازجویی روبروی همسرش بنشیند و بگوید همسر او یک خائن جاسوس است و وطنفروش ...مرد با چه مشقتی، چه مصیبتها از جهنم سیبری فرار میکند، چندهزار کیلومتر راه میرود تا به هزار رنگ هند برسد و خود را گموگور کند. تا که روز آزادی لهستان، برگردد پیش زن، در چشمهایش نگاه کند و بگوید عذاب وجدان نداشته باشد. او میفهمد که زن مجبور بوده و شکنجه شده است، او را بخشیده است ... همهی انگیزهی فرارش بشود امید آن روز که در چشمهای زن نگاه کند و بگوید عذاب وجدان نداشته باشد و می فهمد که مجبور به اعترافهای دروغین بوده است... دیکتاتوری چه مصیبتها که آوار زندگی عاطفی، عاشقیها و باهم بودنها نمیکند... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">دوسال پیش مرد را بازداشت کردند... مرد مثل خیلیهای دیگر که فلهای بازداشت شدند،نه از نزدیک قاطی سیاست و حزبی بود و نه سیاسینویس. دخل و خرج زندگی جمعوجور دونفرهشان از نوشتن مرد در نشریات جور میشد و کار نیمهوقت زن در نشریههایی که نشان و بویی از سیاست نداشتند. مرد یک شبه شد زندانی سیاسی، زن یکباره شد همسر زندانی سیاسی و کمی بعدتر همسر قهرمان...نقشی که نمیخواست، نقشی که به او تحمیل شد. مرد هنوز پشت میلههای زندان روزهای سیاه حکم چندین سالهی نهاد بیدر و پیکر ظالمی که اسم خودش را گذاشته قوهی قضاییه می گذراند. زن با بار نقش «همسر قهرمان» که ناخواسته بر دوشش گذاشته شده و به زندگیشان تحمیل، در صف ملاقات زندان توهین میشنود و دربدر چهار روز مرخصی برای مرد پلههای دادگاهها را بالا و پایین میرود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">زن اما خسته شده است، در خلوت تنهایی چتهای دونفرهمان به یاد روزهای دور که در تاریکی اتاق ساعتها حرف مگو میزدیم برای هم، برایم مینویسد که خسته است، که دلش در حسرت یک آغوش امن است و بوسهی طولانی کشدار پر از هوس. مینویسد دو سال شد که همبستری نبوده است، که میترسد اصلن دیگر یادش رفته باشد همآغوشی با یک مرد چطور بود. میگوید روزهایی با مرد آنقدر حرف داشتیم که فکر میکردیم کفگیر این همه حرف، هیچوقت به ته دیگ نخواهد خورد. حالا همهی حرفهایمان در روزهای ملاقات شده فلانی و فلانی چطورند و با عجله اخبار سیاسی بیرون را به نوعی به گوشش رساندن و نگران سرماخوردگی و گوش درد مرد شدن ... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هی در چت مینویسد، بعد پاک میکند، هی آن زیر پنجرهی چت میگوید فلانی دارد برای تو چیزی تایپ میکند...فلانی جرات ندارد آنچه را که نوشته است پست کند ...مینویسم به من بگو، پاک نکن، میدانی من نه قضاوتی میکنم نه حرف کلیشهای رایج برایت ردیف میکنم ...بالاخره مینویسد...میگوید به طلاق فکر میکنم گاهی، نمیتوانم، نمیکشم دیگر، من هیچوقت نخواستم زندگیام چیزی بیشتر از یک زندگی عادی معمولی روتین دونفره باشد، خستهام از همهی زندگی که تحت کنترل است، از زندانها، راهروهای دادگاهها، کابینهای ملاقات، مصاحبه با رسانهها، توهین شنیدن از سرباز دم در گرفته تا رئیس زندان... میترسم اصلن راستش که دیگر هرگز نتوانیم مثل سابق باهم زندگی کنیم...در این چندساله چهها که بر هر دوی ما رفت، هر دو صدوهشتاد درجه تغییر کردهایم، از کجا معلوم این دو آدم جدید، اصلن حرفی برای زدن به هم داشته باشند؟چه رسد به سقف مشترک... خستهام و جرات ندارم حتا به مادرم بگویم گاهی به طلاق فکر میکنم... له میکنند مرا...همهی همینهایی که میگویند آزادیخواه هستند و دنبال دموکراسی و سبز و غیره، له میکنند مرا...همسر قهرمان را چه به این گهخوریها؟ باید مثل درخت استوار پشت سر شوهر قهرمانش که تاج سر افتخار ملت است بایستد و جانفشانی کند و منتظر بازگشت او بماند... کی میفهمد حجم تنهاییهای مرا؟ حسرت در آغوش کشیده شدن؟ کمبود محبتی که آنقدر قلنبه شده است که میدانم خودم را وا دهم عاشق اولین مردی که از کنارم رد میشود خواهم شد؟ </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من؟ من جوابی ندارم برای این همه واقعیت تلخ ... بهتر از خودش میدانم وقتی ردای «همسر قهرمان» را ناخواسته بر تنت کردند، فقط تا وقتی عزیزی که مو به مو نقش تعیین شده را درست بازی کنی. میدانم اگر جرات کند و طلاق بگیرد، یار تازهای بگیرد یا هرچه، چطور همین جامعه زیر باز قضاوتها لهاش خواهند کرد... به حجم تنهایی مرد هم فکر میکنم پشت میله های زندان، روی دیوار خط میکشد و میداند هنوز چند صد روز دیگر باقی مانده است... بعد خودم را جای او میگذارم...من اصلن راستش هی در نقشهای دیگران فرو میروم، در مترو همیشه قصهی زندگی روبرویی را حدس میزنم...فکر میکنم اگر زندانی بودم و همسرم آن بیرون، در سکوت و تلخی نکبتبار شبهای زندان به چی فکر میکردم؟ آیا از ذهنم می گذشت که شاید همین لحظه، دستش در دست دیگری باشد؟ تنش کنار تن دیگری؟ نکند دلش لغزیده و عاشق دیگری شده باشد؟ بعد، میبینم که لابد حتمن به سوالهای این چنین فکر میکردم، حتمن روزهایی زیر دوشهای چندشآور حمامهای زندان، از ذهنم میگذشت که نکند دیگر با من نباشدش میلی ...تنهایی امانش را بریده شاید و دل و تن داده است به دیگری ... حق میدادم آیا به او وقتی درنکبت زندان دستم از همه جا کوتاه است و شاید خیال عشق روزهای دور، تنها دلخوشیام؟ نمیدانم... میشود وقتی برای مثال ده سال زندانی هستی، توقع وفاداری داشت؟ آیا توقع انسانی است؟ اصلن میشود وقتی خودت در بدترین شرایط غیرانسانی اسیری، با منطق و انسانیت انتظار داشته باشی؟ نمیدانم ...چطور میشود سالها بیمرخصی پشت میلهی زندان باشی و دل و تن دیگری که بیرون است نلرزد؟ نمیدانم... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">یکی بود که قبل از آزادشدن شوهرش نوشته بود میترسد، می ترسد آنقدر این دوران هر دو را عوض کرده باشد که نتوانند دیگر دوباره باهم زیر یک سقف زندگی کنند... یکی دیگر را میشناسم که در دوری همسر زندانی، سروکلهی عشق سابق همهی عمرش پیدا شده و او حتا جرات نمیکند عشق روزهای دور را ببیند، بس که میداند مستعد است تا دلش سر بخورد و بلغزد از نو ...یکی دیگر ...یکی دیگر ... قصههای مصیبتهای لایههای زیرین دیکتاتوری که عیان نمیشود، رو نمیشود و به چشم نمیآید...فاجعههای ماندگار دیکتاتوری ...رابطههایی که نابود میشود ...این روی سکه که دیده نمیشود چندان ...</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-90883879577315967882011-06-14T06:26:00.000-07:002011-06-14T06:26:19.282-07:00جایی آن وسطها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همین هفتهی پیش دو دوستم گفتند که عاشق شدهاند. هر دو مرد، یکی اوایل دههی پنجم زندگی، یکی اواسط دههی چهارم. اولی اروپایی و دومی ایرانی. اولی متاهل و دومی درگیر رابطهی جدی. اولی به قول خارجیها رابطهاش با همسرش،«اپن مریج» است. از اول قرارشان این بوده که هردو میتوانند اگر خواستند با دیگران رابطهی جنسی و برو و بیا داشته باشند. مرز را «درگیر رابطهی عاطفی جدی نشدن با دیگران» تعریف کردهاند. هفت سالی از ازدواجشان میگذرد. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مرد دوم، دوست دختری ایرانی دارد. خودش ساکن یکی از کشورهای قارهی سبز، دختر ساکن کشوری دیگر در همین قارهی سبز. قرارشان این بوده که تا میشود متعهد بود و ماند، حالا این وسط اگر یک وقتی یکیشان با کس دیگری خوابید، جنجال اساسی برپا نکنند و درک کنند که بالاخره رابطه، رابطهی راه دور است. هم زن مرد اول را از نزدیک میشناسم و هم دوستدختر مرد دوم را. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هفتهی پیش، مرد اول را بعد چندماه دیدم. آخر ایمیلهایی که رد و بدل کرده بودیم که لانگ تایم نو سی و من آنطرفهایم و برویم مشروبی بخوریم، نوشته بود دلم دردودل میخواهد و مشاوره از نگاه تو که زن هستی. رفتیم کافهای در گوشهای دنج که توریست از سر و کولش بالا نمیرود، اولین جرعهی شراب را سرکشیده بودیم که زد زیر گریه. اولینبار بود که گریهاش را میدیدم، دستپاچه منتظر بودم که کمی آرامتر شود و نگران که چه شده است. آرامتر که شد از زن گفت، که قرار بوده است رابطهی عادی باشد که احتمالن با چندبار همآغوشی تمام شود، که زن خود اصلن رابطهی موازی دیگری با مردی دیگر داشته است که وضع رابطهی جنسیشان تعریفی نداشته است و محور رابطهی این دو قرار بوده فقط همآغوشی باشد و بس. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">حدس زدن ادامهی ماجرا خب برای شما هم ساده است. هفتهای یکبار دیدار میشود هفتهای سه بار، اساماسها از دو روزی یکبار میشود روزی ده بیست تا، همآغوشی میشود شام بعدش و فیلم دیدن روی کاناپه و یک روز به خودش آمده است و دیده که شمارهی زن که روی گوشی موبایل میافتد، دلش را میلرزاند و زن سر خورده است جایی آن ته تههای دل. زن اما عاشق او نشده است، به او دلبستگی دارد و دارد از دوستی و همآغوشی خوبشان لذت میبرد، چیز بیشتری هم نمیخواهد.نمیخواهد مرد عاشق او باشد، زنش را ول کند، صبح و ظهر و عصر و شب به فکر او باشد. زن، که از عاشق شدن مرد ترسیده است، حالا ده قدم عقبگرد کرده است و از دست بودن این دوست من فرار میکند، مثل خیلیهای دیگر از ما که در مواجهه با عشق یکطرفه میترسیم و در میرویم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">برای مرد دوم در چت نوشتم چطوری پسر؟چند هفته است غیبی. نوشت سلام. نوشتم خوبی؟ نوشت نه نه نه.عاشق شدم ...بعد از مسنجر زنگ زد و تا آمدم بپرسم چی شدی، زد زیر گریه. رابطهی این مرد با زنی که عاشقش شده است اما قرار نبوده است هیچی جز دوستی سادهی دو نفر باشد. مرد اما خیلی زود عاشق حرکت دستهای زن وقتی که حرف میزند، خندههای از تهدلش، نگاه مهربانش، درک زن از حرفهایش و آن همه علاقهمندیهای مشترکشان میشود. مرد دوم، اصلن حتا به زن نگفته است که عاشق او شده است. میگوید خسته است از اینکه در این یکی دوسالی که رابطهاش با دوستدخترش راه دور شده است، این همه به او خیانت کرده است. میگوید عقلش میداند که دوستدختر خودش و رابطهی چندین سالهشان برای او بهتر است و آرامشبخشتر از هر رابطهی دیگری. ولی دلش لرزیده، زن تازهوادر سر خورده است ته دلش و دارد اگاهانه از سفر هفتهی بعد به کشور دوستدخترش شانه خالی میکند. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هر دو مرد از من همفکری و مشاوره میخواهند، که کاش هیچوقت هیچکسی در موقعیتهای اینجور از من نخواهد. من که آدم «شدیدی» در عاشقی و دوستداشتن نیستم، که چندان اهل ریسک در رابطههایم نیستم، که معمولن از تعهد شانه خالی میکنم، که ته ته اش آرامش خودم را دودستی میچسبم و به جز مورد استثنای <a href="http://outoftheblue0.blogspot.com/2011/03/blog-post_28.html">این مرد</a> (در زندگی همهی آدمها مردی یا زنی هست که استثنا میشود و استثنا میماند)، سالهاست که عاشقیهای مجنونوار و دلبستگیهای عمیق دیگران مرا میترساند و باعث فرارم میشود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">هرچقدر در دنیای روابط اجتماعی و کاریام، آدمی هستم رک که عیان نظرش را می گوید، انتخابش را میکند و هزینهاش را هم میپردازد، وقتی پای رابطههای شخصی و به خصوص روابط عاطفیام میرسد، همیشه دنبال راهحلهای از نوع «نه سیخ بسوزد و نه کباب» و دوری از هرگونه مجادله و رویارویی هستم. من اصلن تا بشود از انتخابهای فردی و دوراهی و سه راهی و چند راهیها در میروم. هربار هم که گیر دوراهیهای اینجور و موقعیتهای موازی میافتم، بیشتر استرس و حال بدم به خاطر آن لحظهای است که ناگزیر از انتخاب شوم و رویارویی و نه خود انتخاب! من فقط میدانم و دیدهام که سیاست «نه سیخ بسوزد و نه کباب» معمول من، هیچ کجای معادلههایی که هر دو مرد درگیرش هستند، پشیزی نمیارزد و کاربرد ندارد. من حتا نمیدانم و نمیتوانم به کسی بگویم دلش را بچسبد و برود دنبال دل یا عقل و دو دو تا چهارتای منطقی را. </span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-13593844345398620192011-05-03T10:28:00.000-07:002011-05-03T10:28:12.728-07:00در دلم بود که بی دوست ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">تیرماه که برسد، میشود پایان دهمین سالی که«ب» را میشناسم. من پاهایم را فرو کرده بودم در استخر کوچک باغ بزرگ آقای ح که «ب» را دیدم که از ماشیناش که آن موقعها یک پراید سفید بود پیاده شد. آن آخر هفته ما مهمان باغ گیلاس و آلبالوی آقای ح بودیم، بابا و مامان و خواهر «ب» هم بودند، بعد یهو خودش که قرار نبود بیاید، سوار به پراید سفید کوچکش سر رسید. من تازه کنکور داده بودم و کتابهای تست قلمچی، کلاس خصوص عربی برای کنکور و خر زدنها خلاص شده بودم. «ب» یازده سال بزرگتر از من بود، فوقلیسانس مهندسی مکانیک داشت، تازه از سربازی برگشته بود، از نه صبح تا پنج بعدازظهر مهندس شرکتی با نمای شیشهای در یکی از سربالاییها جردن بود و پنج بعدازظهر به بعد میشد یک پیانیست غرق در نوای سازش. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بعد از شام من داشتم گوشهی ایوان روبروی استخر،کتاب میخواندم، یکی از کتابهای آلبادسس پدس، یادم رفته است کدامشان. نگاهش افتاد به عنوان کتاب، برگشت سمت من و گفت:«آخ! این یکی از بهترین کتابهای این چندسال اخیر است که خواندهام. کجاشی؟» نگاهی به صفحه کردم و گفتم:«صفحه ۱۵۸.» زد زیر خنده که خب صفحه ۱۵۸ یعنی کجاش آخه دختر؟ خندیدم و جوابش را ندادم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مهرماه من دانشجوی دو دانشگاه در دو سر شهر بودم! کلهام پرباد بود و ولع هزار چیز یاد گرفتن و مدرک رو مدرک گذاشتن داشتم. یکی از بعدازظهرهای هنوز آفتابی، داشتم بدو میدویدم آن طرف خیابان که سوار تاکسیهای خطی شوم که به کلاس آن یکی دانشگاه برسم، چراغ عابر قرمز بود و پراید سفید کوبید رو ترمز و راننده سرش را بیرون آورد که «ای بابا! تو که همون صفحه ۱۵۸ ای! بیا بالا بینم دختر، بیا بالا تا خودت را به کشتن ندادی و یک بدبختی را روانه زندان نکردی!» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بعدازظهر هنوز آفتابی مهرماه دور، رابطهی دوستانهی من و «ب» شروع شد، وسط خندههای «ب» که من تا حالا در زندگی دوستی نداشتم که یازده سال از من کوچیک تر باشه! هفتهی بعدش رفتیم سینما، دو روز بعدش در مطب دکتر ارتوپد که مادرش را آورده بود مرا دید که منتظرم تا نوبتم شود و دکتر زانویم را معاینه کند. وسط ناله مادرش که مسبب زانوی علیلشده مرا لعنت میکرد که دیگر نمیتوانم اسکی بروم و تنیس و بدوم گفت:«پیادهروی که میتونی بری.نه؟این پارک نزدیک خانهتان جان میدهد برای پیادهروی.» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«ب» در دایرهی هیچکدام از اکیپهای دوستان من نبود. نه هم مدرسهای و همدانشگاهی بود، نه همکار و همدغدغه، نه اهل وبگردی و وبلاگنویسی. برای خودش ساز دیگری بود، آقا مهندس کراواتزدهی خوشتیپی که میتوانست ساعتها از پیانو و عشقش به موسیقی کلاسیک حرف بزند. همه کارهایش منظم و مرتب و رو برنامه بود، هفتهای دوبار پینگپونگ بازی میکرد، هفتهای دوبار استخر میرفت، شبی دوساعت مطالعه میکرد، آخرهفتهها حتمن میرفت به مادربزرگ پیرش سر میزد، چهار دوست صمیمی داشت که از دبیرستان هم کلاس بودند، قفسه کتابخانهی اتاقش مملو از کتابهای جامعهشناسی بود و تاریخ ادیان و رمانهای غیرایرانی. تیزبین بود و هست و مو را از ماست بیرون میکشد، حواسش حسابی جمع جزئیات است و هیچوقت پیتزا را با کچاپ نمیخورد. سالی لااقل سه بار تعطیلات لااقل ده روزه میرود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«ب» هیچوقت دوست صمیمی و خیلی نزدیک من نبود و نشد، اما همیشه دوست عزیز و امن بود و ماند. گاهی میشد دو سه ماه از هم خبر نداشتیم، بعد یهو تلفن میزد و میگفت« هنوز صفحه صدوپنجاه و هشتادی؟» بعد که میخندیدم میگفت شب برویم شام بیرون؟ من همیشه میگفتم تو با این زندگی طبق برنامه و منظم و مرتب چی میشود که یهو بیبرنامهریزی قبلی تصمیم میگیری شب برویم بیرون؟میگفت هنوز هم کمسنترین دوست منی، آدم باید برای «ترین های» زندگیاش منعطف باشد و بیخیال برنامه. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">پدر و مادرش مرا زیاد دوست داشتند، کلهی پرباد و زندگی شلوغ پر از امید به تغییر را تحسین میکردند. از چندماه برای ناهار روز جمعه دعوتم میکردند، «ب» میآمد دنبال من، میگفتم میشه اول بریم قنادی؟ همیشه یک جعبه شیرینی برای پدر و مادرش میخریدم، مادرش چه سبزی پلوهای محشری میپخت. با مهربانی هی برایم میوه پوست میکند، پدرش چه مرد نازنین فرهیختهای بود.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">«ب» یک وقتی تصمیم گرفت ازدواج کند، با همان نظم و برنامهریزی و دقت همیشهاش. گفتم عمرن زن نمیگیری، آدمها معمولن سر عاشقی و خریت با کله میروند تو دل همچین ریسکی، نه مدل تو با برنامهریزی و دقت و چارت تعریف کردن. گفت روز عروسیم باید بری رو میز لزگی برقصی به جبران این قطعیتت که من زن نمیگیرم، گفتم قبول! دو سه سال هی رفت و معاشرت کرد و چارت بالا پایین کرد و ایدهآل رو کاغذ آورد و آخرش یک روز گفت تسلیم! تو راست میگفتی! حالا باید برم رو میز برات لزگی برقصم؟ خندیدم که خیلی استعداد رقص داری آخه! </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">این سالهای مهاجرت دوبار سرزده آمد دیدنم. هربار تلفن را برداشتم و گفت عزیزدل صفحه صدوپنجاه هشتی من! من فلان شهرم، از اینجا تا آن شهر خرابشده تو چقدر راه است؟ با قطار باید بیام یا ماشین کرایه کنم؟مهمون که میخوای انشالله؟ دیدنش هر دوبار چه خوب بود، چه ذوقزده به دنبالش رفتم، هربار اخم کرد که واه واه! چقدر هم خوشگلتر شده واسه ما! نک و نالهات چیه از دوری آخه؟ هربار برایش خورشت قیمه پختم که میدانستم غذای محبوباش است، هربار تا صبح بیدار نشستیم و حرف زدیم، هربار صبح بغلش کردم که مرسی که سورپریزم کردی و سرزده یهو اومدی! هربار گفت هنوز هم کمسنترین دوست منی، آدم برای «ترینها» باید منعطف باشد و بیخیال برنامهریزی... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">ما این همه سال هیچوقت همیشه و مدام از هم خبر نداشتهایم، گاهی دو روز در هفته باهم بیرون رفتیم، گاهی چندماه یکدیگر را ندیدهایم، گاه سه شب پشت سرهم چت کردیم، گاه چندماه نه تلفنی و نه چتی. میدانیم دوستی ما سرجایش هست، لازم نیست هی و مداوم از هم خبر داشته باشیم. نگران هم نمیشویم اگر چندماهی خبری از هم نداشته باشیم. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">نگران نبودم که چند ماه است که ازش خبری نیست. حالا چندروزی میشود که چت کردهایم و گفته سرطان ناغافل آفتاده به جانش و به سرعت دارد سلولهای تنش را از بین میبرد، از شیمی درمانی بیحاصل، از اینکه حوصلهی جنگیدن با بیماری را ندارد وقتی میداند چندماهی بیشتر نمیماند و از تصمیماش برای اتانازی. من هنوز مبهوت و خشکزده خیره به مانیتور بودم که نوشت برای اتانازی دارد روانهی کشور نزدیک من میشود که شرایطاش مهیا است و دکتر آشنای فامیلی دارد همهچیز را هماهنگ میکند، از اینکه با همه دارد خداحافظی میکند و آرام است، یک جور عجیبی آرام است. نوشت دلش میخواهد برای آخرینبار کمسنترین دوستاش را ببیند، بعد فوری اضافه کرد«اگر دوست داری و سختت نیست...» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">حالا قرار است یکی از روزهای احتمالن آفتابی هفتههای نزدیک، یکی از پیراهنهای قرمزرنگام را بپوشم که قرمز رنگ موردعلاقهاش است، رژلب قرمز بر لب بمالم و یادم باشد قرمزی کفشها با پیراهن هماهنگ باشد که دوستام نگاه جزئیبین دارد و روانهی بیمارستانی در یکی از شهرهای کشور نزدیک بشوم، بغضم را فرو خورم و نزنم زیر گریه، انگشتهای کشیدهی پیانیست بعدازظهرها را نوازش کنم، از ده سال دوستیمان بگوییم، یکی از کتابهای آلبادسس پدس را با خود ببرم و صفحهی ۱۵۸ را هرچی که بود برایش بخوانم، پیشانی تبدارش را ببوسم و بگویم چه دوست نازنین کمنظیری است و چقدر دلتنگاش خواهم شد ...میدانم که باز مدام شوخیهای ظریف خواهد کرد، خواهد خندید و با قدرشناسی همیشهاش تشکر خواهد کرد که آخرین خواستهاش را اجابت کردم و آمدم ...شاید بگوید از اینجا که بیرون رفتی، نزن زیر گریه، من ماندهام تو چرا کور نمیشی که انقدر اشک داری و چشمهایت همیشه نمناک است.من لابد باز بغض قورت خواهم داد و باز چشمهایم پر اشک میشود، او لابد باز خواهد گفت اوه! باز اشکش سرازیر شد، چقدر لوس و ننری تو آخه صفحه صد و پنجاه هشتی عزیزمن! </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com18tag:blogger.com,1999:blog-5419985545678870643.post-77843157500394544822011-04-25T08:30:00.000-07:002011-04-25T08:30:58.885-07:00زودگذر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">در ذهن من، پدر و مادرم، همیشه کنار هم در یک قاب نقش بستهاند. روی کاناپه وقتی مامان پاهایش را جمع کرده توی شکمش و کتاب میخواند و عینک دسته طلایی مطالعهاش را برچشم زده است، بابا عینک دسته نقرهایش را بر چشم زده، یک کوسن را زیر بغل زده و روزنامه میخواند و زیرلب فحش میدهد به سرتاپای اخبار مسئولان کشوری، لشگری، بالامنبری، پای منبری. آنها هر صبح که از خواب بیدار میشوند در آشپزخانه یکدیگر را میبوسند، وقتی دست بابا روی دستهی در یخچال است تا آب بنوشد. شبها معمولن باهم به تخت میروند و چراغ مطالعه سمت هریک، باهم خاموش میشود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">بعدازظهرهای تابستان، باهم میروند پیادهروی. خیلی وقتها باهم سر از کافیشاپی و رستورانی درمیآوردند، مامان دوسوم مرغهای بشقابش را میگذارد در بشقاب بابا، بابا همهی کلمهای سالاد را برای مامان نگه میدارد. آنها همیشه در یک بشقاب هندوانهی خنک میخورند. بابا مخفف اسم مادر را صدا میکند همیشه، مامان همیشه یک «جان» میچسباند پشت اسم بابا. در خیابان، مامان درست همانطور- حالا گیریم ورژن زنانهاش- به خیابان و دوروبری نگاه میکند که بابا وقتی نوک سیبلش را آرام میجود. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آنها معمولن باهم به تعطیلات میروند، یکجور آهنگ در ماشین گوش میدهند و باهم میزنند زیر آواز و روی داشبورد و فرمان ماشین ضرب میگیرند. در هواپیما همیشه کنار هم می نشینند و در قطار همیشه روبروی هم. هردو یکجور آبجو مینوشند و دستهایشان باهم جعبهی گوجه فرنگیها را زیرورو میکند تا گوجهی درشت و سفت و سالم سوا کند. پدرم همیشه قدمهایش را آرامتر میکند تا با قدمهای مادرم هماهنگ باشد. مادر با آن هیکل گوشتالوی سفید مهربانش در سربالایی نفس کم میآورد، پدر همیشه به همه میگوید شماها بروید، خودش میماند، زیر بازوی مادر را میگیرد و دوتایی با سرعت حلزون بالا میآیند. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">همیشه در یک اتاق و یک بستر میخوابند. حتا اگر باهم قهر کرده باشند یا ازهم دلخور باشند. من هرگز ندیدهام یکی از آنها بالش زیربغل زده باشد و شب را روی کاناپه سرکرده باشد. گاه که مجبور باشند مدتی از هم دور باشند، مثلن یکیشان تنها بیاید دیدن من یا برود سفرکاری یا شبها را در بیمارستان کنار تن رنجور و بیمار خواهرش سر کند، هریک در وجود دیگری باقی میماند و حضور دارد. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مادر من با هیکل گوشتالویش گاهی گرمازده دکمهی بالای پیراهن را باز میکند و تند و تند با تکان دست خود را باد میزند. بعد برای یک لحظهی گذرا، انگشتهای زیبای همیشه مانیکورشدهاش را نرم و آرام میکشد روی گردنبندش. گردنبند هدیهی اولین سالگرد ازدواجشان است که گاهی زیر دکمهی بالای پیراهن گم شده است. گاهی فکر میکنم اصلن گرمش نبوده مادر، ادای گرما درآورده که پلاک گردنبند را نرم و عاشقانه لمس کند و شوهرش را که همیشه در گردنبند او حضور دارد نوازش کند. پدر اگر بی او بیاید دیدن من، تا اول یک چمدان سوغاتی برای او نخرد، برای خودش یک دکمه هم حتا نمیخرد. هرچقدر هم اصرارکنی که فلان کفش برای شما خوب است یا فلان پیراهن به ما میآیدها، دستهایش را در هوا تکان میدهد که «بعدن! بعدن! اول بریم برای مامانت این و آن و آن یکی را بخریم. مادرت مهمتر است دخترجان.» </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">من اما همیشه با یکجور سماجت پنهان از دیدن این همه اتحاد و یگانگی جسمانی و روحی آنها کلافه میشوم و همزمان لذت میبرم. فکر میکنم بخشی از این همه آسودگی خیال من از «کانون گرم خانواده» دیدن این همبستگی مداوم جسم و روح آنهاست، تصویر قابگرفتهی زن و مردی دوشادوش هم، در امنترین ساحل و طوفانیترین دریای زندگی. اما آن روی سکه کلافگی است، اصلن سخت خواهد بود این دو را مستقل تعریف کردند بسکه در هم تنیدهاند و بسکه گاه نمیشود فهمید فلان خصیصه، اول ویژگی کدامشان بوده است. </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">مادر من یکبار اول جوانی و سرپرشور من با حسرت و ترس نگاهم کرد و زیرلب گفت میترسد من هرگز در زندگی کسی را «واقعن و از ته دل» دوست نداشته باشم. برای او دوست داشتن «واقعن و از تهدل» یعنی زانوهایی که از شدت خواستن دیگری بلرزد، موج طوفانی که در دلت برپا شود، زندگی که «وقف» دیگری شود، تنیدهی در جسم و روح دیگری شود، یعنی یک عمر لذت از تن و بودن دیگری بردن، یعنی غرق شدن... من اما به قول دوستی آدم «شدیدی» نیستم، آدم تا خرخره غرقشدنها، زانو لرزیدنها، شببیداریها، و «یک عمر» به سربردنها ...برای من دوست داشتن «واقعن و از ته دل» یعنی مهربانی بیمرز، هروقت خواستیم کنار روح و تن هم بودن و لذت بردن، هروقت خواستیم دورشدن و تنهایی و باز موسم باهم بودن. رابطهای که یک «مشترک» رو گوشه و کنارش چسبانده نشده باشد و تو ذوق نزند.رابطهای که آدمها مثل هم با اطوار یکسان خیابان و دوروبریها را نگاه نکنند. من «غرق شدن» را دوست ندارم و عزیزترین آدمهایم کسانی هستند که با خودشان موج آوار نکردند روی خردهریزهای روزمرهی من.</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;">آدمیزاد عزیزترین و دلپذیرترین و جذابترین عالم هم که باشد، گاهی حضورش خستهکننده میشود. اصلن راستش را بخواهید همیشه برای من لحظهای ماندگار یا گذرا از راه میرسد که با کمی فاصله تن، همهی آن حجم پوست و گوشت و عضله و برجستگیها و فرورفتگیهای عزیزی را نظاره میکنم، با دلسوزی، تسلیم و پذیرا که ای موجود بشری! ناتوانترینی و روی کرهی زمین، تک و تنهایی، تک و تنها. چه عاقبت از تا خرخره تنیده شدن در بودن دیگری آخر... </span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br />
</span></div></div>نابهنگامhttp://www.blogger.com/profile/03901986672128809595noreply@blogger.com1