۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فقط اجسام در آینه نیستند که از آنچه که می‌بینید به شما نزدیک‌ترند ...

دستش رفت بالا، خم شده بودم کفش‌هایم را از پا دربیارم، دستم روی پاشنه‌ی کفش بود. سرم بالا، همه‌ی صدونود سانت قدش سایه انداخته بود روی من، کمتر از دوقدم آن‌ورتر. خشکم زده بود، بهت‌زده نگاهم میخکوب دستی شده بود که رفته بود بالا که بنشیند روی گونه‌ی من.

هیچ‌وقت دور و بر من مردی نبود که دست روی دیگری بلند کند. خانواده‌ی پدری و مادری‌ام، چه روشن‌فکرهایشان و چه سنتی‌ها و مذهبی‌هایشان، تابویی بدتر از دست روی زن بلند کردن برایشان تعریف نشده است. مثل خیلی آذری‌های دیگر که "دست روی زن بلند کردن " برایشان بدترین رفتار ممکن، زشت‌ترین تابو است.. بعضی‌هایشان زن و دختر را محدود می‌کنند، زور می‌گویند، قلدری می‌کنند ولی برای خیلی از آن‌ها هم دست روی زن بلند کردن همین‌قدر تابوی وحشتناک است که برای روشن‌فکرهایشان. دایی مادرم فکر می‌کند طلاق گرفتن ننگ و عار است، دخترش شکایت می‌برد که مرد زور می‌گوید، بدمستی می‌کند، بدرفتار است، می‌گفت بساز. روزی که دختر آمد و گفت دست رویم بلند کرده، منتظر نماند جمله‌اش تمام شود، گفت می‌رویم وسایلت را جمع می‌کنیم و درخواست طلاق می‌دهیم. می‌دهم دمار از روزگارش دربیاورند که بفهمد تاوان دست روی زن بلندکردن چیست.دمار از روزگار مرد درآوردند...

همه تجربه‌ی کتک خوردن من در کودکی، کتک‌کاری‌های گاه‌بیگاه من و برادرم بود. دنبال هم می‌کردیم در خانه، یکی اون می‌زد و یکی من. خیلی وقت‌ها وسطش هرهر خنده‌مان هم بود. مادرم کلافه می‌شد و می‌گفت بروید تو اتاق، هروقت بزن بزن‌هایتان تمام شد بیایید بیرون. می‌رفتیم تو اتاق، شوخی جدی کتک‌کاری می‌کردیم و بعد دست در گردن هم می‌آمدیم بیرون و می‌پرسیدیم ناهار چی داریم یا بابا کی میاد که شام بخوریم. بعدتر چندباری از پلیس و نیروی ضدشورش کتک خوردم، در تجمع‌ها و درگیری‌ها. جنس آن تجربه فرق داشت ولی، کسی از آن‌ها انتظار ادب و شعور نداشت یا لااقل من نداشتم.

حالا مردی بالای سرم ایستاده بود و دستش را بالا برده بودکه بنشیند روی گونه‌ی من. مرد یک ماه قبلش در مهمانی خانه‌ی دوستی برای اولین‌بار رویت شده بود. تازه برگشته بود ایران، خوش‌پوش بود و خوش‌صحبت.نگاه‌های نافذی داشت که از پوست و گوشت رد می‌شد و می‌رسید به عمق. حرف زده بودیم از رشته‌ی تحصیلی‌اش که نزدیک بود به رشته‌ی من، از یکی دو آشنای مشترک و سرمایی بودن هردویمان. همین روتین لاس زدن‌ها دیگر. و بعد دعوتم کرده بود نمایشگاه نقاشی دوستش، و بعد شام، بعد اس‌ام‌اس تشکر و خواهش می‌کنم و فردا وقت داری برویم راه برویم؟ و بعد راه رفتن کافه‌ای رفتیم و همین‌جور تا آخر روتین روزهای اول آشنایی. 

هیچ نشانه‌ای از خشم‌های مهارشده یا عصبی بودن نشان نداده بود. هربار که می‌دیدمش آرام بود و خوش‌صحبت. آن شب برای اولین بار رفته بودیم مهمانی کوچکی، خانه‌ی یکی از دوستان من. از همان اول شب بغ کرد، سعی کردم بفهمم چرا. ماشین را که در پارکینگ خانه‌اش پارک کرد، اصل حرف را زد. از این‌که همه مردان آن جمع را بغل کرده و بوسیده بودم، هم وقت ورود هم وقت خروج! معنای " دود از کله آدم بلند شدن" را در تاریکی پارکینگ آن خانه‌ی ساکت و دور فهمیدم. بدیهیات... امان از وقتی بدیهایت دونفر دورند از هم، خیلی دور.

فایده‌ای نداشت توضیح  چیزی که بدیهی بود برای من...با دیگران فارغ از جنسیت روبوسی کردن، یکدیگر را دوستانه در آغوش فشردن. یکی از آن لحظه‌های بهت بود که لال می‌شوم. رفتیم داخل آسانسور، نگاهم میخ مانده بود روی دکمه‌ی طبقه‌ی ششم، تا که کی سبز شود. کلید را داشت در قفل می‌چرخاند که گفتم تمامش کنیم، بعد شروع کردم تند و تند توضیح دادن که بدیهیات ما فرق دارد و وقتی بدیهیات فرق دارد وقت و انرژی گذاشتن، به نظر من بیخود است و همان بهتر که انقدر زود فهمیدیم این همه فرق را و دلبستگی عاطفی خاصی پیش نیامده و ...تند تند حرف می‌زدم. نوشته بودم که آدم"رو در رو " تمام کردن رابطه‌ها نیستم و هرچقدر در ذره ذره دورشدن و رابطه را به سردی کشاندن ماهرم، در یک‌باره تمام کردن‌های از نوع رو در رو، ضعیفم. 

صاف رفتم کنار کاناپه، یک دستم روی دسته‌ی کاناپه بود و دست دیگر روی پاشنه‌ی کفش که داشت پایم را اذیت می‌کرد و هنوز داشتم از تفاوت زمین تا آسمان بدیهیات می‌گفتم که سایه‌ی صدونود سانت قدش افتاد روی تن من و دستش رفت بالا که بنشیند روی گونه‌ی من...دستش پایین نیامد، نمی‌دونم جنس و عمق نگاه بهت‌زده و حیران و شاید ترسان من چطور بود و چقدر که دو سه قدمی رفت عقب و دستش را پایین آورد. 

بقیه آن شب مثل یک نوار روی دور تند در ذهنم هست... دستم که مانتو و روسری و کیفم را از روی کاناپه چنگ زد، دست او روی دستگیره‌ی در که نمی‌خواست بگذارد بروم و می‌خواست توضیح دهد، دست من که با خشونت دستش را کشید از روی دستگیره‌ی در، پله‌ها، کفش‌هایی که وسط پله‌ها از پا درآوردم و گریه‌ام در اولین ماشین کرایه‌ای که رد می‌شد و نگاه‌های کنجکاو مرد راننده. 

دم دمای صبح هنوز توی تخت‌ام غلت می‌زدم، " کتک خوردن" برای من همیشه اتفاق دوری بود که مال من و دورواطرافیانم نبود. کتک خوردن و در معرض کتک خوردن قرارگرفتن مال صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها بود و زنان در صف پزشکی قانونی و مردان بی‌اعصابی که درخیابان دست‌به‌یقه می‌شدند.حالا یکی دوقدمی من ایستاده، سایه‌اش روی تن من افتاده و دستش رفته بود بالا... ساعت پنج صبح دل پیچه گرفتم، بدو دویدم دست‌شویی و بالا آوردم. تا دو سه روز بعد هنوز بهت‌زده بودم و حیران.

به هیچ‌کس چیزی نگفتم، انگار هیج‌کدام آن جمله‌های معروف که قربانی خشونت مقصر نیست و باید از خشونت حرف زد و کسی که باید شرم کند، کسی است که خشونت می‌کند که به آن اعتقاد داشتم و سعی می‌کردم ترویج‌اش بدهم، حالا برای خودم کارساز نبود. جایی از ذهنم شرمنده بود، شرمنده‌ی یک‌ماه بیرون رفتن و معاشرت با کسی که اگر بدیهیات‌اش با تو فرق داشته باشد، دستش می‌رود بالا. شرمنده‌ی دست کسی را گرفتن و لب کسی را بوسیدن که وقت خشم می‌تواند دست روی دیگری بلند کند و بدیهیات‌اش یک کهکشان راه شیری از من دور است. شرمندگی غریب این تجربه، مدت‌ها بود و ماند. حالا هرچقدر ور منطقی ذهن داد می‌زد که بابا جان! کف دستت را که بو نکرده بودی و ده سال نبود که طرف را می‌شناختی و برو خدات را شکر کن که سر یک ماه فهمیدی چه‌جور آدمی است و پاگیر و گرفتار رابطه‌ای با او نشدی. مرد صدونود سانتی، نزدیک‌ترین تجربه‌ی من از خشونت فیزیکی شد که دور بود، مال صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها بود و زنان در صف پزشکی قانونی و مردان بی‌اعصابی که در خیابان دست‌به‌یقه می‌شدند ...


۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

در آیینه‌ی خودی، در آینه‌ی دیگری

- داشتیم بازی می‌کردیم. اسم بازی یادم نیست. اصلن راستش نمی‌دانم این بازی اسمی هم دارد یا نه. یکی از جمع بیرون می‌رفت، بقیه یکی دیگر از داخل جمع را انتخاب می‌کردند، آنی که بیرون بود برمی‌گشت باید سوال‌هایی که همه تشبیه بود یا سمبلیک از بقیه می‌پرسید تا بفهمد کدام یکی از جمع را انتخاب کرده‌ایم. مثلن؟ مثلن می‌پرسید شما را یاد چه گلی و حیوانی می‌اندازد یا وقتی به او فکر می‌کنید یاد چه رنگی می‌افتید و غیره. جمع مرا انتخاب کرده بود، اونی که بیرون بود داخل شد و شروع کردن به پرسیدن. پرسید چه حیوانی است؟ اولین نفر از سمت راست که هشت سالی است مرا می‌شناسد گفت سنجاب. بقیه هم همه گفتند سنجاب. اولین سوال و اولین‌باری بود که همه درباره یک سوال جواب مشخصی می‌دادند. خودم هم برای هماهنگی با بقیه و این‌که لو نرود گزینه مورد نظر من هستم، گفتم سنجاب. ولی توی ذهنم حرف پدرم بود که هربار بخواهد مرا برای کسی توصیف کند می‌گوید:«گنجشکه این بچه‌ام و گنجشک روزی. مثل گنجشک با داشته‌های اندک قانع ترینه.» کسی که سوال می‌پرسید فوری انگشت را به سوی من نشانه رفت و گفت تو را انتخاب کرده جمع. مگه نه؟ برایش دست زدند، وقتی داشت می‌نشست روی مبل گفت تو سنجابی، خیلی سنجاب... از اون شب تو فکرم که چرا در ذهن یک جمع هشت و نه نفره متفق‌القول سنجابم!

بازی چند دور چرخید. دوباره جمع مرا انتخاب کرده بود و این‌بار دیگری که بیرون بود، آمد و شروع کرد به       پرسیدن. سوال دوم پرسید چه مشروبی است این کسی که انتخاب کرده‌اید؟ اولین نفر گفت شراب قرمز. دومی داشت می‌گفت شراب ق ...که انگشت اشاره کسی که سوال می‌پرسید رفت سمت من و برد! وقتی داشت می‌نشست گفت تابلو بود که توییِ، شراب قرمز یعنی تو! بازی باز هم چرخید و بازجایی جمع مرا انتخاب کرد و باز دیگری که بیرون بود، آمد تو و پرسید کدام رهبر جهان می‌بود اینی که انتخاب کرده‌اید و دوستی فوری گفت بی‌نظیر بوتو! و انگشت دیگری فوری رفت سمت من که انتخاب جمع تویی پس! و وقتی می نشست گفت: هیچ‌کس اندازه تو رنگ‌ورانگ نیست، بی‌نظیر بوتو هم رنگارنگ بود.

حالا مانده‌ام خوب است یک چیزهایی آنقدر خصیصه تو باشد که فوری لو بروی یا نه! همین نثر من هم انگار کم تابلو نیست!

- گاهی خسته، پله‌ها را بالا می‌روم.یک دستم چمدان فسقلی سفرهای یکی دوروزه است، دست دیگرم توی کیف دنبال کلید در که قبل از آنکه برسم، در باز می‌شود و سرش آرام بیرون می‌آید. با همان لبخند مهربان نرم، شمع روشن است، همه‌جا از تمیزی برق می‌زند، بوهای خوبی از آشپزخانه می‌آید. همه روزهای اینطور فکر می‌کنم می‌ارزد این دیوانگی ...گورپدر انرژی که دارد از من می‌رود و تکه‌پاره‌هایی که روز به روز بیشتر مغشوشم می‌کند.

- می‌گوید اسم وبلاگت را عوض کن. می‌پرسم چرا؟ می‌گوید مدام یاد اعلامیه مرگ صاد می‌افتم که نوشته بودند « با کمال تاثر و تاسف مرگ نابهنگام جوان ...» ...کسی ته ذهنم می‌گوید زنده ماندی تو، چون آخرین نفر بودی ...لج کرده‌ام با مرگ صاد، خودم می‌دانم ...

- همیشه خیال می‌بافتم که بیست سال دیگر مثلن، می‌رویم از هفت‌تیر تا ته کریم‌خان و نوستول می‌زنیم و می‌گوییم جوان بودیم روزی،توی این کتاب‌فروشی، روی صندلی‌های این کافه و ته پله‌های این ساختمان. خب! دیگر این خیال را نمی‌بافم.

- « تمام خلاقیت‌ام را هم به‌کار بگیرم و هرچقدر هم که جان بکنم، تو باز روزی سر می‌خوری و یک پا را اول آرام عقب می‌گذاری و بعد تا بیام بفهمم کجای معادله اشتباه شد، رفته‌ای و دور شده‌ای...خیلی دور.واقعیت عریان است نماندن تو. جنگیدن پشت گرم می‌خواهد و دل قرص و محکم. جای خالی‌ات که پر نمی‌شود، ولی جنگیدن پشت گرم می‌خواد و دل قرص و محکم.» گاهی آدم مخاطب است ...

- گوسفندان را یک به یک به نام می‌شناسد/اما نام معشوق خود را نمی‌داند/مست رویاست/مثل رودی که از صدای خود مست است.* اینجوری است و آن‌وقت من از یک "اینجوری " پرسیدم هستی؟ و طبعن جواب گرفتم که «مگر بودم؟» ...

- می‌گوید آدمی هستی که در پرانتز زندگی می کنی و در سه نقطه‌ها به‌سر می‌بری. بعد دستش را می‌زند زیر چانه، آن‌قدر عمیق زل می‌زند که مور مورت شود و آرام، بی‌لرزش و مطمئن می‌گوید:«پرانتزی‌ها مدام می‌لغزند و ثبات به حال و روزشان نمی‌آید.» تنم هم که مور مور شد دستش رفت روی قوری چای و پرسید:« یک فنجان دیگر بریزم پرانتزی؟»

صندوق نامه‌ها را که باز کردم کارتش رسیده بود. نوشته بود:«سرت را درد نیاورم. زمانه ساده‌تر بود چون تعداد پرانتزی‌ها آنقدر زیاد نبود و سه نقطه دور بود. مصیبت وقتی هست که دلت بلغزد برای یکی از این لم‌داده‌ها و دست زیر چانه‌زده‌های پرانتزی و سه نقطه‌ای و تازه بخوای ثبتشان هم کنی. برویم کنار رودخانه قدم بزنیم؟»
قرار است برویم کنار رودخانه قدم بزنیم...
*یوره کاشتلان این را سروده بود.