فکر نمیکند حرف باید حرف او باشد. گاهی میمانم چطور آن همه سال فرمانده بوده است زیر باران توپ و خمپاره. عموامیر میگوید شبهای عملیات آروارههایش درهم فشرده و منجمد میشد، صورتش سخت. میگوید دوتا دوتا جنازه روی دوشش کول میکرد و میکشید عقب. عموامیر سرش داد میزده که آخرش وقت کول کردن جنازه، یک گلوله صاف مینشیند اینجا و کارت را تمام میکند، عموامیر دستش را میگذارد درست روی قلبش.عموامیر میگوید پدر داد میزده میدونی چندنفر چشم به راه برگشتن این هستند، میخوای جنازهاش هم نرسد دست خانواده؟
عموامیر، عموی واقعی ما نیست. روی میزکار عریض و طویل بابا، چهارقاب عکس هست. در قاب اول دوتا بچه زیر دهسال دست در دست هم روی چمنها ایستادهاند و زل زدهاند به دوربین. یکیشان جوراب توردار سفید و کفش صورتی به پا دارد، یکیشان کفش پلاستیکی صدادار. عکسی از سالهای دور، من و برادرم. عکس دوم باز ما دونفریم، باز ایستاده در چمنها، اینبار یکیمان خرواری پشت بازو دارد و عضله و نزدیک به دومتر قد، آن یکی بلوز و دامن خنک تابستانی به تن دارد و صندل قرمزش عیانترین رنگ عکس؛ دههی سوم عمر. عکس بعدی، پدر و مادرش هستند، وقتی هنوز هردو زنده بودند. در قاب چهارم عکس سیاه و سفیدی است که رد یک تاخوردگی عمیق روی آن ماندهاست. هردو پسرک سیزده چهارده ساله عکس کلهشان را تراشیدهاند، زیرپیراهنی سفید به تن دارند و شلوار دبیت مشکی. دستشان دور گردن هم است، یک جور عبوسی زل زدهاند به دوربین. یک بار پشت عکس را دیدم، دستخط ریزی گوشه سمت راست عکس نوشته است رضائیه، تابستان هزار و سیصد و چهل و چهار. کله تراشیده سمت راست بابا است و کله تراشیده سمت چپ عمو امیر.
عموامیر و بابا از کلاس چهارم دبستان همکلاسی بودهاند و بغلدستی و دوست صمیمی. بابا کلاس ششم را که تمام میکند، مادرش او را میفرستد تهران که دبیرستانهای بهتری داشته است تا به قول خودش درست و درمون درس بخواند. مادربزرگم پدر را میگذارد خانه برادر بزرگش، میگوید جان تو و جان این بچه. پدرم شبها سرش را فرو میکرده در متکا و گریه میکرده است.دایی بزرگ، بیگاری میکشید ازپدر. انگار نه انگار که پدر را فرستادهاند تهران که بهترین دبیرستانها برود، اسم پدر را در دبیرستان شبانه مینویسد که تمام روز کنار دخل مغازه پارچهفروشی او در بازار بایستد، به حساب و کتابها برسد، توپهای سنگین پارچه را رو کول بیاندازد و ببرد برای خیاطی آن سر شهر. پدربزرگ مخالف فرستادن بابا به تهران بوده، به مادربزرگ گفته است من یک قران خرجش را نمیدم، خودت بچه فسقلی را فرستادی دردندشت تهران، خرجش هم بده. مادربزرگ شب تا اذان صبح مینشسته پای دارقالی، بته لچک ترنج، درختی ترنجدار، شکارگاه قابی، بندی کتیبهای و بندی خوشه انگوری ... عمهخانم میگوید صاحبکار میآمد، فرش را زیر و رو با دقت نگاه میکرد، دست میبرد پر کمرش و اسکناسهای مچاله را درمیآورد و میگذاشت کف دست مادربزرگ. عمه خانم میگوید پای دار قالی مادربزرگ همیشه ناله کنان لالایی ترکی میخوانده، آخرش میگفته" اوزاخ اوغلانیم وار..." همه اسکناسهای مچاله را میفرستاده تهران، به آدرس مغازهی برادر بزرگ.پدر، رنگ هیچ کدام اسکناسها را هم نمیدیده است.
دوسال بعد، عموامیر را هم میفرستند تهران، خانه عمویش که در بازار فرش فروشها حجره داشته. اسمش را در دبیرستان درست و حسابی مینویسند، نه مدرسه شبانه. عموامیر بعدازظهرها از مدرسه صاف میآمده بازار بزازها، یک لنگ پا جلوی در مغازه تا پدر دودقیقه از دست خان دایی فرار کند، بنشینند کناری دوکلام ترکی حرف زدن. همکلاسیهای تهرانی، لهجه آنها را مسخره میکردند، میگفتند بچه داهاتی هستید. اصلن تا قبل تهران آمدن ماشین دیده بودید؟ بابا میگوید محو فارسی حرف زدن تهرونیهای کف بازار می شدیم که لهجه آنها را یاد بگیریم، پوزخند میزند بابا، میگوید فکر میکردیم مجرمیم که لهجه ترکی داریم! این روزها نه دیگر پدر لهجه ترکی دارد نه عموامیر. اولین بار باهم رفتهاند ساندویچ خوردهاند، نان برک سفید، خیارشور،کالباس،گوجه، دانهای سه قران. پدر سه قران را از دخل مغازه کش رفتهاست، خاندایی که یک قران دستمزد یا پول توجیبی نمیداده است. اولین سیگار را باهم کشیدهاند، آنقدر سرفه کردهاند که خاندایی سروکلهاش پیدا شده، یکی خوابانده درگوش هردویشان.پدر میرود دانشگاه تهران که مهندس بشود، عموامیر میرود مدرسه عالی مدیریت و حسابداری که بعدها شد بخشی از دانشگاه علامه طباطبایی این روزها.
اولین ماشین را باهم میخرند، پیکان کاهویی رنگ مدل دوسال قبل، شریکی، قسطی. روزهای زوج پیکان کاهویی دست بابا بوده و روزهای فرد دست عموامیر. جمعهها یک هفته درمیان نوبتی دست یکیشان. درسشان همزمان تمام میشود، هردو کار خوب، هردو خانه مجردی میگیرند، نزدیک هم. پول خوب درمیآوردند، بابا یک هیلمن سفید میخرد، عموامیر یک فیات سفید.پیکان کاهویی رنگ را نگاه میدارند، حالا آنقدر پول درمیآوردهاند که نیازی به پول فروش پیکان نداشته باشند، میشود یادگار اولین خرید کلان زندگیشان. مادر را یک عصر تابستانی داغ سال پنجاه و هشت، وقتی هردو سوار بر همان پیکان کاهوییرنگ بودهاند، میبینند. عمو کوچیک مامان، همکلاسی دوران دانشگاه پدر بود، همزبان و اهل شهر بزرگ دیگر آن اطراف.مادر دبیرستانی بود هنوز، در حیاط درندشت خانه پدری لب ایوان نشسته بود،به عادت همه بعدازظهرهای تابستان کاهو و سنکجبین میخورده، سرش را چرخانده، عمویش در قاب در ایستاده بوده، مادر از کنار دید زده ببینند کی پشت در است.نگاه بابا و عموامیر با هم به کله گرد مو خرمایی روشن افتاده است که با سماجت زور میزند ببیند کی پشت در با عمویش حرف میزند، دل هردویشان با هم لرزیده است...
مادر آنوقتها برای خودش شری بوده است. گول الانش را نباید خورد که انقدر متین و سنگین و رنگین است، مادربزرگ همیشه میگفت امان ما را بریده بود. میرفت تا سرخیابان، معلوم نیست چه دلبری و لوندی میکرد، وقتی برمیگشت سه نفر دنبالش افتاده بودند. همیشه لای خرت و پرتهایش نامه عاشقانه پیدا میکردند و شماره تلفن و عکس یادگاری. بابابزرگ هوار میزده به اولین خواستگار بعدی شوهرت میدم از دست این قرتیبازیها و بیآبروییهات خلاص بشم.لاف میزده، پدربزرگ هیچ زورگو نبود، خشن نبود. محال بود چیزی به بچههایش تحمیل کند، مادر هم پدرش را میشناخته، از یک گوش میشنیده و از گوش دیگر در میکرده است.با همان یک نگاه سمج، از هردو نفر دلبری کرده مادر. یکسالی مادر موازی کاری کرده است، نمیدانم اول با بابا ریخته رو هم یا با عموامیر. هیچکدام اینها را مادر به من نگفته است، هیچ دوست ندارد پروندههای سالهای دور را باز کند و بریزد روی داریه. همه این ماجرا را همین چهار پنج سال پیش خاله کوچیکه وسط اسبابکشی دخترخاله بزرگه لو داد. سال بعد، جنگ شروع میشود.پدر میرود از مملکت دفاع کند، عموامیر هم. خاله میگوید جایی وسط خمپاره و آتش، دونفر میفهمند هردو منتظر نامههای یک نفر هستند و یک سال بیشتر که درگیر رابطه با یک نفر.
خاله نمیگوید چه شد که پدر ماند با مادر و دوسال بعد ازدواج کردند، نمیگوید چطور شد رابطهی پدر و عموامیر و چطورهمینطور رفیق شفیق ماندند، تا همین حالا. عموامیر سه سال بعد از ازدواج بابا و مامان ازدواج کرد، زنش خوشخنده است و مهربان و تا دلت بخواهد مهماننواز. ما را مثل دوبچه خودش دوست دارد، هنوز هرسال روز تولد من زنگ میزند و قربان صدقهام میرود. با مادر بعدازظهرهای تابستان پیاده از ونک تا تجریش میروند، خرید میکنند، وقت برگشتن باهم کافهای میروند و قهوهای مینوشند.بعید میدانم هیچ چیزی بداند از اتفاقهای سالهای دور پدر، مادر و عموامیر. ازدواجشان، ازدواج سنتی بوده است. معرفی و آشنایی و خواستگای و ازدواج. پای عشق و عاشقی وسط نبوده است، هنوز هم نیست.شما اگر در خانهای بزرگ شوی که مبنایش عشق بوده است، ازدواج غیرعاشقانه را از یک کیلومتری بو میکشی و میشناسی. از آن ازدواجهایی است که احترام و علاقه حرف اصلی را آن وسط میزند.آن شوک اول که رنگ باخت، روزها و شبهای زیادی نگاهم از یک سوی اتاق چرخید به سوی دیگر. در مهمانیها، رستورانها، پارکها، دورهمیهای ویلای شمال. در نگاههای عموامیر به مادر اگر نه دیگر عشق، رگههای بارزی از انس دیرین هنوز میآید و میرود...
1- وحشتناک قشنګ می نویسی.
پاسخحذف2- تو راحت نوشتی و من راحت خوندم. اما در دل اونها چی می ګذره، خدا می دونه.کاش که اونها هم راحت باشند...
منم از این رازهای ِ مگوی دور و اطرافم سراغ دارم !
پاسخحذفو مصرانه میخوام که تکرار ِ اونا نشم ،
ولی منم به همون سرنوشت دچارم .. چون ازش ترسیدم !
هر آینه سرشار از رازهای مگو...............................................................خودش کلی حرفه واسه خودش....
پاسخحذف