۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

...

 می‌گویند سلیمان نبی گفته است هیچ  مفهوم تازه‌ای در جهان به وجود نیامده است؛ همه‌چیز در زمان اسطوره‌ها گفته شده است. همه‌ی مفاهیم بزرگ و بنیادین بشری، همه‌ی حس‌‌های اصلی از عشق تا نفرت، از حسادت تا رقابت، از رفاقت تا کینه‌ورزی. و بشر همان مفاهیم بنیادین را مدام تکرار می‌کند. مهم‌ترین شاهکارهای ادبیات، سینما و هنر به شکل کلی‌اش باز درباره ی همان مفاهیم اصلی است، عشق و نفرت و حسادت و رقابت و رفاقت و کینه‌ورزی. 

زندگی کوتاه است، این را معلوم نیست اولین‌بار چه کسی گفته است و کجا. حقیقت زندگی همگانی ما...و زندگی تا خرخره‌اش پر کلیشه است. حقیقت این است که ماآن‌قدرها تافته‌ی جدابافته‌ی خاصی نیستیم. ته تهش حس‌هایمان به غایت شبیه هم است، واکنش‌هایمان، دلخوری‌هایمان و حتا دردهایمان. در کشکول هرکدام ما دست‌کم یک شکست عشقی پیدا می‌شود، دست کم یک نفر را بالا آورده و از زندگی‌مان انداخته‌ایم بیرون،  درد تبعیض را یک‌جایی کشیدیم، عزیز از دست دادیم و ...تجربه‌های بشری هم مثل آن مفاهیم بنیادین اصلی آن‌قدرها که از دور به نظر می‌رسد گوناگون و جورواجور نیست. 

جوان‌تر که هستیم همه چهارتا به زعم خودمان کله‌خری خاص کرده‌ایم که بعدتر با یادآوری‌اش از خود روزهای دورتر حیرت کنیم یا لبخند رضایت بزنیم. از جاهایی سردرآوردی بی‌ربط به خودت، چهارصباح با آدم‌هایی نشست و برخاست کردی که حالا از یادآوری‌اش حیرت می‌کنی.

بعد دو سه تایی اصول را با آزمون و خطا برای خودمان بیرون کشیده و بالا سرمان گرفته‌ایم و خیال کردیم بعضی چیزها مال ما نیست، مال صفحه‌ی روزنامه‌ها و فیلم‌های دوزاری روی پرده‌ی سینما  و کتاب‌های فهمیه رحیمی و سبزی پاک‌کردن‌های شلخته‌وار در و همسایه و حرف‌های زیر سشوار تو آرایشگاه‌ها است. 

بعد؟ بعد تو که خیال می‌کردی یک چیزهایی سر تو نمی‌آید یا از شان و حداقل‌های دوروبری‌هایت به دور است، می‌بینی بی‌این‌که حتا بفهمی چرا و کی و کجا و چطور افتادی وسط مردابی پر از همان چیزهایی که فکر می‌کردی سر تو نمیاد و مال دورترها است. 

می‌شود گریه کرد، خشمگین شد و مستاصل، چنگ زد و دو سه نفری را رنجاند، دو سه نفری را با تیپا دور انداخت، آن‌چه لایق یکی دو نفر دیگر هست را بارشان کنی، کله‌ را مثل کبک فرو کرد در برف، نه نه واکنش‌ها هم اتفاقن آن‌قدرها جورواجور نیست. واکنش‌های آدم‌ها هم کلیشه است و معمولن از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمی‌رود. 

عجالتن من و ۱۳ تار موی سفید سرم به این نوشته‌ی آقای مارانا اقتدا کردیم، چشم‌ها را بسته و حذف می‌کنیم و نمی‌بینیم و می‌گذریم و شما که غریبه نیستید، گاهی هم وانمود می‌کنیم گاو مش حسن‌ایم و نفهمیدیم. بعد همان‌طور که به گفته‌ی منسوب به سلیمان نبی فکر می‌کنیم و با لیوان شیر داغ‌مان بازی می‌کنیم در دل می‌گوییم:« جهان و مخلفاتش یک کلیشه‌ی بزرگ هستند.» بعد صدای میشل را می‌شنوم در بعدازظهر بهاری آفتابی دور روی تراسی که مشرف به کلیسا بود که همان‌طور که شراب سفید را مزه مزه می‌کرد گفت:« خب! کلیشه کارایی دارد، کارایی نداشت که کلیشه نمی‌شد.» همین واقعن...

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

پرانتز باز، پرانتز بسته

از چی حرف می‌زدم؟ از کتابی که هر دو از قضا همان روزها خوانده بودیم و من کتاب را دوست داشتم و او نه. داشتم می‌گفتم که چرا این کتاب، کتاب خوب و مهمی است و چرا به‌نظرم قضاوتش اشتباه است. وسط حرف زدنم، همان جور که زل زده بود به چشم‌های من که همیشه می‌گفت عین دو تا تیله سیاه است، دستش را برد پشت گردنم، سرم را کشید طرف صورتش و گفت:«حالا ولش کن، مهم نیست. مگه ما چقدر وقت داریم که سر این چیزها بحث کنیم؟» 

و مگه ما چقدر وقت داشتیم؟ سر تا تهش ۱۴ روز. صبح‌ها مثل مردهای زن و بچه‌دار و مرتب و منظم می‌رفت نان تازه می‌خرید، من قهوه درست می‌کردم و میز را می‌چیدم. زانوهایم را تو شکمم جمع می‌کردم و فنجان قهوه به دست لقمه‌ی نان و پنیر و سبزی و گوجه می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. وسط‌های صبحانه خوردن دستش را از زیر میز می‌آورد و یک پای مرا روی صندلی‌ام می‌کشید که یعنی پایت را دراز کن برسد تا پای من، پایم که روی رانش بود، با انگشت‌های پایم بازی می‌کرد و قربان صدقه‌ی لاک‌های قرمز و سرخابی و نارنجیم می‌رفت و من می‌خندیدم و برایش با دست بوسه می‌فرستادم. 

مرد، موقتی بود. آدمی که سر راهش توقف می‌کند تا نفسی تازه کند و بعد برنامه‌های دور و دراز کسالت‌بار دارد. من، موقتی بودم. آدمی که از یک رابطه‌ی جدی بیرون آمده و خسته است، یکی دو تا عاشق راه دور دارد و حوصله‌ی برنامه‌های دور و دراز و کسالت‌بار ندارد. 

مرد، حریص بود. اسمش را گذاشته بودم «حیوان حریص»، چشم‌هایش می‌خندید و زل می‌زد تو چشم‌هایم و می‌پرسید:« بده مگه؟» بد بود مگر؟ نه... مرد آن‌قدر راحت بود که انگار در و دیوار خانه با او آشناترند تا من، از آن‌ها که صبح با خیال راحت سراغ قوطی‌های شامپو و نرم‌کننده‌ات می‌روند، زود چم و خم آشپزخانه‌ات دست‌شان می‌آید و همان شب اول آن‌قدر نرم و راحت روی بالش و ملافه‌ی تخت تو به خواب می‌روند که انگار هزار سال...هزار سال...

وقت‌مان کم بود. همه چیز «ام پی تیری» شده بود. دستم را می‌گرفت و بدو می‌رفتیم فلان موزه، سرسری نگاهی به دیوارها و نوشته‌ها می‌انداخت، وسط توضیحاتم که ژست تورلیدری گرفته بودم، دست‌ها را بی‌حوصله در هوا تکان می‌داد که یعنی مهم نیست، ولش کن، دستش را می‌برد دور کمرم و من را می‌کشید تو بغلش و آن‌قدر حریصانه، آن‌قدر پر از خواستن می‌بوسید. بعد انگشت‌های کشیده‌اش دو طرف صورتم می‌رفت که «ویکی‌پدیا هست دیگه بابا جان، چه اهمیتی داره سال فلان این را کشید یا بسان؟ مهم چشم‌های تیله‌ای توست.»

وقت‌مان کم بود. از شیمی بدن که بگذریم، شاید همین وقت تنگ و اصرار به لذت از لحظه به لحظه‌اش بود که تن‌مان این‌جور بی‌تاب و با اشتیاق گره می‌خورد درهم، آن‌جور خیس عرق و نفس‌زنان دوباره می‌پیچیدیم در هم. می‌دانستیم همه‌ی این لذت یک پرانتز کوتاه است، بوی تنش می‌پیچید در مشامم، در سرم، جاری می‌شد در رگ‌های تنم، گردنش را که با لذت بو می‌کردم می‌گفتم بعد چقدر طول می‌کشد تا این بوی منحصربفرد تن تو از مشامم بیرون برود؟ شانه‌هایم را غرق بوسه می‌کرد و می‌گفت لابد همان‌قدر که خیال چشم‌های تو و نرمی تنت...

پرانتز‌ها همان‌قدر که زود باز می‌شوند، زودتر بسته می‌شوند؛ به فاصله‌ی چشم برهم‌زدنی. پرانتزی از این قاعده استثنا نیست. پرانتز یک روز ابری بسته شد، با بغض من و نم‌اشک مرد. مرد رفت  سراغ برنامه‌های دور و دراز و کسالت‌بار زندگی معقول، من سراغ زندگی بی برنامه‌های دور و دراز و غیرشدید خودم. 

گاهی اسمش  و حرفش وسط جمع دوستانه‌ای وسط می‌آید، آن همه آدم مشترک که نمی‌دانند من و مرد هم را می‌شناسیم و یک پرانتز پرتب و تاب را باهم تجربه کردیم. از شرکت مرد می‌گویند که من اصلن چیزی ازش نمی‌دانستم، از خواهرش و من اصلن نمی‌دانستم خواهر و برادری دارد یا نه، از بسکتبال خوب مرد که من اصلن نمی‌دانستم مرد بسکتبال بازی می‌کند. هزار دانسته‌ی عمومی درباره‌ی مرد هست که دیگران می‌دانند و من نمی‌دانم. و هزار زیر و زبر درباره‌ی مرد هست که من می‌دانم و دیگران نمی‌دانند. آن‌ها از بوی منحصر بفرد گردن مرد یا مهربانی عجیب چشم‌هایش وقتی صبح زودتر از تو بیدار شده و در تخت نگاهت می‌کند یا خراش یادگار زخمی قدیمی بالای کشاله‌ی رانش و هزار زمزمه‌ی خصوصی عاشقانه‌اش خبر ندارند. وقت نبود، من و مرد یک پرانتز باز و بسته‌ی خیلی کوتاه بودیم، و مگر ما چقدر وقت داشتیم؟‌