من فکر میکنم "گت اوور هیم" شدهام. دیگر وقت لباس اتو کردن، وقت ظرف شستن یا آشپزی، خیالم نمیرود آن روزهای دور که بعد دستم را بسوزانم یا یک سوختگی بزرگ جا بگذارم روی دامن یا کاسهی کفمال از دستم بیفتد روی زمین و با سروصدا صدتکه شود. چندماهی است سی دی "مارسل خلیفه" را که اولین هدیهاش به من بود، از ته دورترین قفسه کتابخانه بیرون کشیدهام و چندباری دوباره رنگ سیدیپلیر را دیدهاست. چندباری ایمیلهای مربوط به کار و دغدغهی من فرستاد و سوال پرسید، جوابش را دادم.یکی دوبار تازهواردهایی از من کمک اداری میخواستند، معرفیشان کردم به او و برایش ایمیل زدم که اگر میتواند کمک کند. جواب ایمیلها را داد و گفت حتمن و کمک هم کرد. از این هم بیشتر حتا، خواست یکدیگر را ببینیم، یک ظهر نیمه آفتابی همین چندماه قبل همدیگر را دیدیم. کافه را او انتخاب کرد، قهوه نوشیدیم و حتا یک چیزکیک را با هم نصف کردیم، درست مثل قدیم.از حال پدرومادرم پرسید، از حال مادرش پرسیدم. آخرین تکهی چیزکیک را با چنگال برداشت و به من تعارف کرد. آن وقتها چنگال را میآورد سمت دهانم و آخرین تکهی کیک را خودش میگذاشت دهنم. گیرم حالا چنگال ده سانتیمتری دهنم متوقف ماند تا دستهاش را از او بگیرم، مثل همان وقتها بود هنوز...
از این هم فراتر حتا. موسم رابطههای "ریباند" من بالاخره سر آمد. این همه ماه و سال آدمها یا تن جذاب بودند فقط و یا همدم خوب به عمق دوسانت. راستش که دلم تنگ شده بود برای دوباره "دوستت دارم" را گفتن و با اشتیاق در چشم دیگری زل زدن. خسته شده بودم از گفتن " من هم دوستت دارم" های بیحال و کسل و بیاشتیاقم و لحن یکنواختی که انگار داد میزد خودم هم هیچ کجای جملهی چهار کلمهایم را باور ندارم. اصلن دلم از این "هم" کذایی بهم میخورد دیگر. اشتیاق واقعی که نباشد، "هم" لعنتی میآید مینشیند وسط همه جملههای احساسی و محبتآمیز، تاروپود "هم" های اینچنین از خستگی و بیحوصلگی است و تظاهر و ادب دوزاری. همه اینها هم تمام شد بالاخره، دوباره "دوستت دارم" بی "هم" کذایی، پر از اشتیاق و خواستن از دهانم بیرون آمد و مردی که فقط تن جذاب یا همدم خوب دوسانت عمق نبود.
اصلن این همه به کنار، رسید روزی که آرزویش را داشتم. که بیاید بگوید اشتباه کرد که ول کرد و رفت و منصفانه رفتار نکرد و بد کرد. چنگال که ده سانتیمتری صورتم متوقف شد، این همه را گفت؛ شمرده، آرام و متین.هنوز این همه را هضم نکرده بودم که گفت کاش میشد دوباره از نو شروع کرد، مثل بیشتر وقتها که پیشنهادهایش را نرم و آرام و محتاط شوت میکند در زمین تو تا آنکه میگوید آره یا نه، تو باشی و نه او. حساب این یکی را نکرده بودم، فکر نمیکردم روزی برسد که دوباره بودن مرا وسط زندگیاش بخواهد.
برای من این اعتراف سختی است که بگویم خودم را وسط رابطه با اون دوست نداشتم. آنهمه خواستنش و شیدای او بودن، خردههایی پنهان از بودن من را بیرون زده و جلو چشمم گذاشته بود که سالها به "نداشتن و اینطور نبودن" آن مفتخر بودم. حسود شده بودم، آنقدر که وسوسه تلفناش را برداشتن و چک کردن مثل خوره به جانم بیفتد، گیرم که هرگز به این وسوسه تن ندادم، مهم این است که وسوسهی کذایی مدام بود. رد نگاهش را دنبال میکردم و گیر میانداختم و بعد درست و درمان حرف نمیزدم، بغ میکردم و میرفتم تو لک و بالاخره بهانهای گیر میآوردم برای جر و بحثهای بیخود فرسایشی. من و بحث کردن؟ که این همه سال از کلمهی "جروبحث" در رابطه انگار که جذام باشد در میرفتم و حالا خودم دنبال بهانه برای شروعش میگشتم!متوقع شده بودم، منی که جملهی "از کسی انتظار ندارم" از کلیدیترین فلسفههای زندگیم بود و هست. داد زدم حتا، خودم بیشتر از او و هرکس دیگری لابد، از شنیدن صدای دادوفریاد عصبی خودم جاخوردم و ترسیدم. روزی که همه این خردههای تازه سربرآوردهی ناخوشایند را تک تک برایم شمرد،بهتزده رفتم در حیاط سرسبز خانه نشستم و گریه کردم، تلختر از هر وقت دیگر. انگار یکی من را از من کنده باشد و برده باشد و حالا آدم تازهای در من گذاشته که هیچ شبیه به خودم نیست. وقتی که رفت- که خودش هم میداند و اعتراف میکند که بد رفت، غیر منصفانه رفت و غیرانسانی برخورد کرد- من ماندم با یک کولهبار خردههای دوستنداشتنی آن لایههای زیرین شخصیت که آمده بودند نشسته بودند وسط رابطهای که آنقدر بد ته کشید و مثل زالو، بودنم را میمکیدند. غم نداشتن و از دست دادنش و آن آوار تنهایی در شهر دور کم بود، باید با این خردههای حال بهم زن هم دست و پنجه نرم میکردم.اعتراف به گند زدن، به این خردههای دوست نداشتنی و رفتن او، برای منی که همیشه خواسته شده بودم، معشوق بودهام و بسیار دوست داشته شده بودم اصلن ساده نبود.آنقدر که تا ماهها تنها راهحل تدافعی من، حرف نزدن درباره او و آنچه گذشت بودبا همان سه چهارنفر آدم نزدیک به دلم که درجریان همه عاشقی بودند. آنقدر حرف نمیزدم که دوستانم نگرانم شوند، که شبی رفیقترین رفیقم آنقدر ویسکی روانه حلقم کند تا شاید مستی افاقه کند، زبانم را باز کند تا این همه درد تلنبارشده را بیرون بریزم.
نگاهم به آخرین تکهی چیزکیک و چنگال دستهچوبی در فاصلهی ده سانتی صورتم مانده بود و جملهها یکی بعد از دیگری بیرون میآمدند؛آرام، شمرده و متین. من خود دوست نداشتنیام را در آینهی او پیدا کردم، حالم از تماشای این خود دوست نداشتنی بهم خورد، دوست نداشته شدن را با او تجربه کردم و تا مغز استخوان فهمیدم پس زدهشدن یعنی چی. بعد، همه تنهایی بود و تقلا برای کندن این لایهی سربرآوردهی دوس نداشتنی. سخت هم بود، خیلی سخت. گاهی این میان توقفهایی بود برای خود را در آینه دیگران دیدن و دوباره محک زدنها که کجای آن همه لایههای درون سرگردانم. خیالش بود وسط اتو کردن لباسها، ظرف شستنها، آشپزیها و میخکوب شدن وسط خیابان از بوی اودکلنی آشنا. اشک بود، آنقدر که گاهی فکر کنم شاید واقعن کوری باشد بعد این همه خیسی.تنهای جذاب بود و همدمهای خوب به عمق دو سانت و کلی "هم" کذایی وسط جملهها. این همه باید که میبود برای خلاص شدن از شر خردههای دوست نداشتنی، خلاص شدن از خیال او، برای گذشتن از او تا دلی که دوباره بلرزد...
نفس عمیقی کشیدم، چنگال را از دستش گرفتم و گفتم چقدر ممنونم از او بابت این همه و اینجا که حالا ایستادهام خیلی دور است از چندسال قبل، با "او" بودن دیگر محال. آخرین تکهی چیزکیک را که خوردم دستش را گرفتم که مثل همیشه نرم بود و کمی سرد و گفتم پوستاندازی که نه، این پوست کندهشده این سالها را مدیون اویم و آینهاش. چندوقت قبل دوستی میگفت چقدر دوست دارد که من راحت، بیخشم و بغض و صادقانه از عشق از دسترفته حرف میزنم و از اشتباههای بدم در آن رابطه، دوستم نمیداند صداقت و لحن بیبغض این روزهابا چه جانکندنی، ذره ذره به دست آمده است.شاید که شاعر درست گفته باشد، شاید که بیرون میتوان کرد، به قیمت روزگاران* ...
* بیت معروف: بیرون نمیتوان کرد/الا به روزگاران
کاش صبرت هم, اندازه مهربانیت قد کشیده بود...
پاسخحذفگفتي به روزگار ي مهري نشسته گفتم
پاسخحذفبيرون نمي توان كرد حتي به روزگاران
الا به روزگاران البته! یعنی شاعر درست گفته و این طور که شما نوشتی هم یعنی باز شاعر درست گفته... دارید می تونید که بیرون کنید.
پاسخحذفمطمئنید ترسای عزیز؟ من همیشه این شعر را با "حتا" شنیدم. باز چک می کنم. ممنون :)
پاسخحذفسعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
پاسخحذفبیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
این هم غزل کامل:
پاسخحذفبگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
گريان چو در قيامت چشم گناهكاران
اي صبح شبنشينان، جانم به طاقت آمد
از بس كه دير ماندي چون شام روزهداران
چندين كه برشمردم از ماجراي عشقت
اندوه دل نگفتم، الا يك از هزاران
سعدي به روزگاران مهري نشسته بر دل
بيرون نميتوان كرد اِلّا به روزگاران
چندت كنم حكايت؟ شرح اينقدر كفايت
باقي نميتوان گفت الا به غمگساران
خیلی ممنون ترسای عزیز. اصلاحش کردم :)
پاسخحذفيه نوشتههايي انگار صداي بلند فكرهاي بقيه است، كه لاجرم بر دل نشيند؛ بر دل نشست
پاسخحذفيه نفس خوندمش... خيلی بی نقص گفتی. دقيقاً اگه ميخواستم منم بگم، همچين چيزی دلم ميخواست بگم. دلم ميخواست ميتونستم بگم.
پاسخحذفممنونم سایه و البرز :)
پاسخحذفاین خاصیت زیاد خواستن کسی است که وقتی به بن بست رسید و تلخ شد و راه علاج نداشت از زور زیاد خواستن ته می کشد و میرود.
پاسخحذفاین نوشته منو یاد موزیک آفتاب عشق - آراز میندازه !
پاسخحذففکر می کردم آسونه
جای پات روی دل نمی مونه
از خاطرت می پرسم کجایی؟
اگه چه سوزوندم حاصلم
فکر نکن که از تو غافلم
می بره طوفان ساحلم دلم
آسمونم می باره
مثل دل ما دلش غم داره
نمونده پیش تو واسم جایی
خزونم فصلی از این دنیاست
عاشق تو زندون غم تنهاست
اما عشق من و تو رویایی بی فرداست!
خیلی زیبا و گیرا مینویسید .. خوب از پس این واژه های چموش بر میایید .. مرسی :)
دردي كه تحمل كردي از بين جملاتت خودنمايي مي كرد. حتما خيلي سخت بوده اما انگار تجربه بخش جدانشدني زندگي است. نمي شود با تجربه ديگران زندگي كرد
پاسخحذفGhaabele ghabul
پاسخحذفچه خوب که کسی بتواند اینطوری وجودش را الک کند ، از شر خرده ریزه های دوست نداشتنی خلاص شود و به خوبی هم بنویسدشان.
پاسخحذفعالی می نویسی... خیلی عالی
پاسخحذفاز دیشب که نوشتهات را خواندهام، فکرم درگیر است: چه واقعیت باشد و چه خیال. من فکر میکنم گت اور هیم شدن، از رابطهای که در آن حس خوشایندی نسبت به خود نداشتهای، آنهم چون چیزهایی در خودت میدیدهای که فکر نمیکردهای در تو باشد، تنها فراری باشد به دنیایی بیآینه که در آن میشود نقاط ضعف خود را فراموش کرد. عیبی هم ندارد، یک انتخاب است.
پاسخحذفولی اگر طرف دیگر رابطه ارزش آن را داشته است که مدتهایی مدید فکر را به خود مشغول دارد، آنگاه میتوان به گت اور مای سلف شدن فکر کرد. حسادت و خشم و خیلی احساسات منفی دیگر کم و بیش در همه ما وجود دارند، تنها باید وجود آنها را پذیرفت و یاد گرفت که آنها را مدیریت کرد. اگر حسادت هست، اعتماد هم هست، تنها باید تعادلی بین آنها به وجود آورد.
احساس خواستنی نبودن حس بدی است، ولی همیشه خواستنی بودن هم توهمی بیش نیست، و آن «هم» های گذایی از این واقعیت تلخ میآیند.
معركه. عالي. خيلي خيلي خيلي دقيق توصيف كردي جايي رو كه حالا هستم..
پاسخحذفممنون
ميام و مي خونم، خيلي طولانيه !
پاسخحذفتوي وبم كتاباي جالبي و كه مي خونم معرفي مي كنم!
like be "در من زنیست که در ایینه نیست"
پاسخحذف