۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

سنگ‌ها

زیباترین زن محله هر روز صبح، حول و حوش ساعت نه و چهل و پنج دقیقه، از ترام خط دوازده پیاده می‌شود. هرروز صبح روی شانه راستش کیف‌دستی زنانه‌ی بزرگی دلبری می‌کند. بیشتر کیف‌هایش از جنس الیاف و نمد است، یکی دوتایی هم کیف‌دستی از جنس پلاستیک براق دارد.زیباترین زن محله، دوسه تایی کلاه پشمی هم برای پاییزها و زمستان‌های طوفانی و بارانی این حوالی دارد. یکی از کلاه‌هایش خاکستری است؛ گوشه‌ی چپ کلاه، یک گل درشت پشمی صورتی و نقره‌ای جلوه‌گری می‌کند. همه روزهای ابری و بارانی، انگشت‌های دست چپ او، دور دسته‌ی سبز چتر بزرگ رنگارنگی حلقه می‌شود.

قدش باید کمتر از صد و هفتاد سانتی‌متر باشد.موهایش تا سرشانه‌اش می‌رسد، مشکی، براق، با رد محو شش هفت دانه سپیدی لابلای خرمن سیاهی.چشم‌هایش قهوه‌ای است؛ روشن، مورب و همیشه غمگین. لب‌هایش گوشتی است، قرمزی محوی همیشه روی لب‌هایش پیداست. معلوم است صبح‌های زود، لوله‌ی ماتیک را آرام یک دور روی لب پایینی و یک دور روی لب بالا می‌کشد، بعد از جعبه‌ی دستمال کاغذی کنار آینه، دستمالی بیرون می‌کشد و لب‌ها را روی دستمال فشار می‌دهد تا فقط ردی بماند از قرمزی روشن. توی چشم‌های قهوه‌ای روشنش مداد می‌کشد، بیشتر سیاه، گاهی سبز، یکی دوباری قهوه‌ای روشن.سینه‌هایش جاافتاده است و درشت، سینه‌های زنی است که لااقل یک‌بار مادر شده‌است. بعضی روزهای بهاری بارانی، بلوزهای دکمه‌دار سفید یا آبی روشنش، خیس از قطره‌های باران یا مرطوب از شرجی هوا، می‌چسبد به تنش و نوک سینه‌ها می‌زند بیرون. نوک سینه‌ها، نشان زنی است که لابد لااقل یک‌سالی بچه شیر داده‍‌‌ است. پوست تنش، قهوه‌ای است، من می‌گویم قهوه‌ای نرم، خیلی نرم.

آرام قدم برمی‌دارد، قدم‌هایش با دقت و حوصله است. یک‌بار که پایش داخل گودال کوچک پرآبی شد و چند قطره‌ای آب گل‌آلود پاشید روی قهوه‌ای نرم ساق پاهایش، حیران چنددقیقه‌ای ایستاد و ساق پا و بعد گودال آب را نگاه کرد. انگار که معادله ای اثبات شده، یک اصل بدیهی همیشه یا منطقی از جنس دو ضربدر دو مساوی چهار ریخته باشد به‌هم. قدم‌هایش را تمرین کرده‌است انگار.

دسته کلیدش یک کره‌ی جغرافیا است. دوکلید را باطمانینه از میان کلیدها جدا می‌کند، اول قفل بالا، بعد قفل پایین را باز می‌کند. چراغ‌ها را که روشن کرد، می‌رود سراغ کشوها و جورواجور سبد و جعبه‌ی پر از سنگ را بیرون می‌کشد. سنگ‌ها مدور و بیضی و مربع، سفید و سبز و آبی و صورتی و سیاه، از تایلند و چین و افغانستان و ترکیه و اکوادور و فراوان دورونزدیک دیگر رسیده‌اند به ویترین کوچک مغازه‌ی زیباترین زن محله. روی میزکارش، چندتایی سبد است.کاتالوگ‌ها را مرتب می‌چیند جلوی پیشخوان، برای خودش از قهوه‌جوش پشت سرش، یک لیوان قهوه‌ی تازه‌دم می‌ریزد، می‌نشیند پشت میز و شروع می‌کند به به‌نخ کشیدن سنگ‌ها یا بریدن و شکل‌دادن به آنها. سنگ‌ها می‌شوند گوشواره، دستبند، گردن‌بند، گل‌سینه، انگشتر یا نیم‌تاج. هریک قطعه‌ای را که تمام می‌کند، می‌برد جلوی نور، با دقت برانداز می‌کند، لبخندکی می‌زند محو و قطعه را می‌گذارد پشت ویترین. باز برای خودش قهوه می‌ریزد و انگار که بخواهد به خودش جایزه دهد، یک تکه شکلات سفید هم می‌گذارد در دهانش.

آن گوشه‌ی انتهایی سمت راست میز، عکسی دارد از شهری لابد دور. آن‌دورهای عکس کوه است و یک توده سبزی درخت، آن نزدیک‌تر کلیسای کاتولیک ساده‌ی بی بزک و دوزکی سفید، کنار کلیسا کافه‌ای که لابد کوچک است و دو میز و چهارصندلی دارد در خیابان عریض.حال و هوای عکس غبارآلود است، انگار که تمیز نباشد هوای شهر لابد دور زن. زن میان به نخ کشیدن‌ها و برش دادن‌ها، گاهی سرش را بالا می‌آورد، به عکس خیره می‌شود، گاهی سرش را آرام برمی‌گرداند، گاهی بلند می‌شود و باز لیوان قهوه‌اش را پر می‌کند،گاهی دستش می‌رود سمت تلفن خاکستری آن‌سوی میز.چشم‌هایش غمگین‌تر می‌شود، گاهی دستش می‌رود روی میز و بی‌دلیل کاتالوگ‌ها را جابه‌جا می‌کند.زیباترین زن محله، اول شب، دیرتر از بقیه مغازه‌اش را می‌بندد، دست در جیب، طره موی پریشان روی پیشانی‌اش را کنار می‌زند و آرام دور می‌شود. آنقدر آرام که انگار می‌خواهد هرگز این پیاده‌روی باریک به انتها نرسد، آنقدر آرام که حتا کبوترهای چاق و پروار این حوالی که از آدم‌ها نمی‌ترسند، با آن تنبلی و رخوت‌شان، از او جلو می‌زنند. دوچرخه‌سوارها نزدیک به زن، رکاب‌زنان دور می‌شوند. آرام آرام دور می‌شود، رنگ می‌شود، نشان می‌شود و بعد نقطه. معلوم نیست زیباترین زن محله، مال کدام دورونزدیک کره‌جغرافیای آویزان از کلیدهای دستش است.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

گاهی، نیم‌نگاهی نزدیک

مریض شدم؛ اول تب، بعد گلودرد، بعد سرم شد منگ منگ. به "ک" و "ش" گفتم نمی‌توانم همراه‌شان به مهمانی بیام، "ک" مرا بست به براندی و ویسکی که حالم بهتر شود، نشد.خزیدم زیر پتوی گرم و نرم اتاق مهمان خانه‌ی "ش." برایم سوپ مرغ درست کرد، آب‌پرتقال تازه در یخچال گذاشت و با "ک" رفتند مهمانی. نفهمیدم کی برگشتند، صبح زود بیدار شدم. تب‌دار، گیج،گلودرد فراوان. "ک" کمی آنورتر خوابیده بود، صدای پای "ش" هم از آشپزخانه می‌آمد. "ک" را بیدار کردم؛ چمدان‌اش خانه من مانده بود، آن روز بلیط برگشت داشت. دوساعتی قطارسواری داشتیم تا خانه من.

در قطار روبروی هم نشستیم، "ک" پاهایش را دراز کرد و گذاشت روی صندلی کنار من. ما یک پایم را گذاشتم روی پایش و برایم تعریف کرد از دخترک که دیشب در مهمانی دیده بود و دلش را برده بود. دخترک را ندیده بودم، خواهرش را دورادور می‌شناختم. از دخترک عکسی دیده بودم در عروسی خواهرش، با پوست برنزه و ماکسی فیروزه‌ای. در عکس جذاب و دلربا به نظر می‌آمد. "ک" رسمن تو فکر بود، شب‌قبل موبایل من دستش بود، شماره دخترک را در موبایل من سیو کرده بود. شماره را برایش نوشتم، وقت رفتن رو نک پا ایستادم و بوسیدمش و گفتم با دخترک دیت که رفتی، خبر بده و بگو چطور بود. بوسیدم و گفت باشه، حتمن. مثل همیشه...

چندهفته بعد برایم گفت از دو دیت ناموفق با دخترک، از کمبود اعتمادبه‌نفس دخترک و از قاعده‌های سفت و سختی که دور خودش چیده‌است و تخطی از آنها را برای خودش چقدر سخت کرده‌است. دخترک گلویش گیر کرده بود اما، به خواهرش پیغام داده‌بود که به "ش" بگوید و "ش" هم به من که برسانم به گوش "ک" که دلش گیرکرده‌است و دوباره دیتی روند. من "ک" را خوب می‌شناسم، می‌دانستم از چه هراسیده و فرار کرده‌است. می‌دانستم جوابش دوباره نه است، که بود.

خواهر بزرگ‌تر دخترک را گاهی اینور آنور می‌دیدم، یک جور فاصله‌ای را با من حفظ می‌کرد، گاهی جوری نگاهم می‌کرد گنگ و پرازسوال. حس می‌کردم ربطی دارد شاید به صمیمیت من و "ک" و گلوی خواهرش که گیر کرده‌بود. شب کریسمس مرا همراه دوستان مشترک دیگر دعوت کرد به خانه‌شان. از در که تو رفتیم، چشمم به پسر جذابی با موهای فرفری ببعی‌مانند افتاد که داشت با دخترک دلربایی می‌رقصید. پیراهن دخترک سورمه‌ای براق چشم‌نوازی بود، قیافه‌اش آشنا. فهمیدم همان دخترکی است که تا حالا ندیده بودمش، یعنی خواهر میزبان. نیم ساعت بعد، تازه داشت سرم با شراب گرم می‌شد که پسر، مرا کشاند وسط. دورگه بود، مصر و ایتالیا.عیاش بود، عیاشی از نگاه‌اش، صدایش و دست‌های حریص‌اش می‌بارید. دوست همسر میزبان بود، از کارش پرسیدم. گفت مثل کار تو هیجان‌انگیز نیست، دکترای فیزیک دارم و در "سرن" درگیر پژوهش‌ام. گفتم و به نظرت کار در بزرگ‌ترین طرح تحقیقاتی فیزیک تاریخ هیجان‌انگیز نیست؟ جواب داد وقتی بخشی از آن هستی، نه زیاد! خوش‌صحبت بود، رفتیم سر میز، باز شراب ریختیم، بعد نشستیم روی کاناپه‌ی بزرگ گوشه‌ی راست خانه و سرمان گرم صحبت.یکی را دورادور می‌شناختم که در "سرن" کار می‌کرد، شناخت و شروع کرد درباره‌ی او غیبت کردن. وسط خنده نگاهم به دخترک با پیراهن سورمه‌ای براق افتاد، با یک‌جور گوشه‌گیری، کمی با خجالت و حرص عجیبی نگاهمان می‌کرد. نگاهش بد بود؛ هم ملتسمانه هم خشمگین، هم مظلوم و هم آزاردهنده. نگاهش داشت معذبم می‌کرد، به پسر گفتم می‌روم دستشویی، کیفم را برداشتم و بلند شدم تا از تیررس نگاه دخترک دور شوم.در دستشویی به صورت عرق‌کرده ام، مشتی آب پاشیدم، لوله‌ی ماتیکی رژلب را یکی دوبار روی لب مالیدم و رفتم سمت آشپزخانه تا یک لیوان آب بخورم. دخترک آنجا بود، از در دوستی وارد شدم گفتم تعریف او را از خواهرش و از "ش" شنیده‌ام و خوشحالم که می‌بینمش و چقدر لباسش زیبا و خوش‌رنگ است.تشکر کرد، با صدای آرام، بی هیچ مقدمه و پس و پیشی گفت:"ببین میشه این پسره رو ول کنی که بیاد سمت من؟ من ازش خوشم اومده، قبل اینکه تو بیای، داشتم باهاش فلرت می‌کردم، تو اومدی حواسش دیگه به من نیست. میشه تو اصلن محلش ندی که باز بیاد سراغ من؟"

من خشکم زد؛ نه به خاطر صراحت‌اش. اصلن چیزی که در لحن و نگاهش نبود، همین صراحت بود. از دیدن آن همه استیصال که سعی می‌کرد قایم کند، از آن حجم فراوان کمبود اعتمادبه‌نفس،از آن همه دست کم گرفتن خودش. از اینکه برای لاس‌زدن با پسری، باید دست به دامان دیگران شود که همه کور شوند،دور شوند، نامرئی شوند تا او کاری کند. یک‌ور مغزم سرتاپایش را برانداز می‌کرد که زیبا بود، خوش‌هیکل بود، خوش‌لباس و دلنشین، ور دیگه‌ام داد می‌زد چرا انقدر کلیشه‌ای فکر می‌کنی اعتمادبه‌نفس حتمن ربطی به سروهیکل دارد؟اون‌ور مغزم باز داد می‌زد ربط داره بالاخره، نمیشه منکر تاثیرش شد. موقعیت بدی بود، اولین‌باری بود که کسی اینجور ملتمسانه،خشمگین، بغض‌کرده و تسلیم از من چیزی می‌خواست، آن هم چیزی از این دست!نمی‌دانستم باید چی بگم، بالاخره گفتم من اصلن دنبال چیزی نیستم، به نظرم پسر آن‌قدرها هم جذاب نیست و بابا اصلن من دوست‌پسر دارم!گفتم خواهشت را نمی‌فهمم، من وقتی به مهمانی میام که رو مود اجتماعی و بجوش باشم و نمی‌توانم یهو کسی را بی‌دلیل نادیده بگیرم، بی‌محلی کنم یا راهم را بکشم و برم. یهو فکر کردم چرا اصلن باید خودم را بیاندازم رو دور توجیه و چرا دارم این‌همه توضیح می‌دهم؟ چی بدهکار بودم مگر؟!

از آشپزخانه بیرون آمدم، پسر با دو گیلاس شراب سراغم آمد، همانطور ایستاده سرمان باز گرم حرف‌زدن شد، گاهی تنی تکان می‌دادیم. نیم ‌ساعت بعد سرم آنقدر گرم شده بود که دخترک و مکالمه عجیبمان را از یاد برده‌بودم.سال که نو شد، با دو بطر شامپاین و گیلاس‌های مخصوص شامپاین همه بیرون رفتیم. هوا سرد بود، خیلی سرد، جایی نزدیک ساحل، سرم را بالا برده بودم و نیمه‌مست آتش‌بازی‌ را نگاه می‌کردم که نگاهم به دخترک افتاد. من این جنس نگاه طلبکار، عصبانی و مغموم را می‌شناسم. نگاه‌هایی که نمود بیرونی ضعف‌های درون است. توهم غم‌انگیز "از دست‌دادن" یا "به یغما رفتن" چیزی یا کسی که خودت را نسبت به او محق می‌دانستی و در واقعیت حقی نداری نسبت به او یا آنچه هست.این نگاه‌ها، دنباله‌اش معمولن نفرت است، نفرت‌های بی‌دلیل، کینه‌های عمیق سر هیچ. نگاهش مرا ترساند، وقایع بعدی این نگاه‌ها را می‌دانم دیگر، بس‌که در تیررس رگبار بی‌دلیل این نگاه‌ها بوده‌ام. فکر کردم چه سالی شود سالی که با چنین نگاه خشمگین طلبکاری شروع شود. بعدتر، همان شد که حدس می‌زدم. به خواهرش گفته بود، خواهرش به "ن"، "ن" به "ش"، تا "ش" به گوش من برساند که می‌داند من رای "ک" را زده‌ام که از او روی‌برگردانده است. مثل همه مواقع مشابه در مواجهه با این توهم هم خندیدم، شانه بالاانداختم، رفتم دنبال زندگی‌ام، خراشی ماند ولی باز. و دوباره فکرم رفت سراغ واژه‌ی "بلوغ؛ این بلوغ لعنتی که به ادا نیست، به سن نیست، به موقعیت اجتماعی نیست، درونی است و هزار و یک ملزومات دارد پشت خود، اولین‍ مقدمه‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش شاید قبول ضعف‌ها و گوشه‌های خراشیده‌ی شخصیتت، تا که به‌جای انگشت اتهام به سوی دیگری گرفتن، ایراد خودت را بیایی و اگر آزارت می‌دهد، بروی دنبال رفعش. آوار خشم‌های بی دلیل‌تان، ای امان از این حجم آوار خشم‌های بی‌دلیل تان...

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

ردی می‌گذارند باقی ...

- بیست و هفت‌سالگی شاید یعنی جرعه‌ای آرامش،سرسوزنی امنیت،ته لبخندی از سررضایت و "او" که انگار آمده‌ست تا بماند. بیست و هفت‌سالگی شاید یعنی همه تعارف‌های با خود را کنارگذاشتن،یعنی نم نمک تسلیم‌شدن، نه از سر استیصال یا یاس،که به یمن کوله‌بار تجربه‌های پشت‌سر.

- بیست و هفت‌سالگی شاید یعنی جرعه‌ای آرامش،سرسوزنی امنیت،ته لبخندی از سررضایت و "او" که انگار آمده‌ست تا بماند. بیست و هفت‌سالگی شاید یعنی همه تعارف‌های با خود را کنارگذاشتن،یعنی نم نمک تسلیم‌شدن، نه از سر استیصال یا یاس،که به یمن کوله‌بار تجربه‌های پشت‌سر..

 

- من گاهی بدقلق می‌شوم، گاهی کلافه و سردرگم، روزهایی هم هست که حوصله شنیدن صدای آدمی‌زاد،محبت کردن و حتا محبت دیدن را ندارم. خیلی وقت‌ها دلم یک‌جاست، سرم جای دیگر . وقت دودوتای احساسی که برسد، حواسم پی خودم است و دودستی دل و جان و زندگی‌ام را چسبیدن که ضرر نکنم. بگذریم دیگر از اینکه چطور مثل ماهی لیز می‌خورم و درمی‌روم؛ به‌خصوص اگر حس کنم شده‌ام "همه کس" و "همه چیز" دیگری.تنوع‌طلبم، چشمم ببیند و دلم بخواهد می‌روم دنبالش،همه تعریف‌های سنتی رابطه برای من یک "ولم کن بابا" و یک شانه بالاانداختن است و بس. صبوری می‌کند با من، جنس صبوری‌اش هم از جنس بلوغ‌اش است. نه از سر تظاهر و ادا با هزار قصد پنهان، که از رسیدن به دورهایی از شعور، بلوغ و درک که مال این حوالی نیست. ازآن خودش است، غریب، منحصربه‌فرد،نرم و جاافتاده."همه چیز" او شدن، ترسناک نیست و الزام‌آور.یک‌سال شد...

- من از حرص و ولع آدم‌ها می‌ترسم.

- دامن جین به‌پا، تاپ سفیدومشکی بر‌تن،کوله‌پشتی بر دوش،سربالایی‌ها و سرپایینی‌های این شهر دور و نزدیک دوست‌داشتنی را بالا و پایین می‌کنم،آفتاب روی سرشانه‌های برنزه‌ام بی دریغ می‌تابد، گاهی باد ملایمی می‌پیچد لای موهایم،شهر از خانه دوراست، به خانه نزدیک است، دو سه روز پیش دوستی لب استخر ازم پرسیددلم برای تهران تنگ شده است یا نه. سرم گرم بود، مست که نه، سرم خوش بود و گرم کوکتیل.گفتم دلم برای یک سری آدم‌های نزدیک به دلم که ایران هستند و نمی‌توانند بیرون آیند تنگ شده و برای کوه‌های تهران، زبان‌فارسی را شنیدن و خانه‌مان.وسط سربالایی شهر دورونزدیک یاد مکالمه دو سه روز پیش لب استخر افتادم، ایستادم، بغض داشتم، از آن بغض‌ها که "او" می‌گوید بغض خوب و نرم. سرم گیج فکر می‌کردم آدمی که از خانه‌اش دل کند... در چای‌خانه نزدیک، مرد استکان و تعلبکی چای را که دستم داد گفت ایرانی هستی.نه؟ گفتم بله، از کجا فهمیدید؟ جواب داد از نم اشک چشم هایت، نمی‌دانم چرا چشم‌های خیلی از شما ایرانی‌ها نمناک است همیشه، مرموز و زیباست این نم. از میز که دور می‌شد گفت بوی گیلاس می‌دهی، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، نمناک...

- در من زنی‌ست که در آینه نیست...

- اتفاق‌های بی‌دلیل، هیجان‌های گذرای چندروزه،گاه رایحه‌ی ادکلن غریبه‌ای که انقدرآشناست، روزهای انگشت‌های قلمی و کشیده‌ی دیگرانی با ناخن‌های بیضی‌شکل یک‌دست روی میز یا دسته‌ی کاناپه‌ها ،و خیالت که نمی‌رود از یاد. و هنوز هم تکرار ناگزیر یک سوال: از من هم چیزی مانده‌ست با تو و جاری در تو؟

- دوست دارم وقتی رسیدم، تلفن را از جیب پشتی کیف دربیارم، شماره‌ات را بگیرم و بگویم هی! عزیزکم! من رسیدم...

- اعتراف به نظرم سنت مسیحی و به‌خصوص غربی‌ است، قرن‌ها حضورکلیسا و اتاقک‌های اعتراف و مناسک هفتگی‌اش، "اعتراف" را برای آنها آسان‌تر کرده است و هراس گریزناپذیرش را کمتر. یکی دو اعتراف بزرگ مانده‌ست بیخ گلو، کاش این وبلاگ نقس اتاقک‌های اعتراف کلیسایی هم داشت...

- نه! راستی انگار آمده‌ست که بماند ...