زیباترین زن محله هر روز صبح، حول و حوش ساعت نه و چهل و پنج دقیقه، از ترام خط دوازده پیاده میشود. هرروز صبح روی شانه راستش کیفدستی زنانهی بزرگی دلبری میکند. بیشتر کیفهایش از جنس الیاف و نمد است، یکی دوتایی هم کیفدستی از جنس پلاستیک براق دارد.زیباترین زن محله، دوسه تایی کلاه پشمی هم برای پاییزها و زمستانهای طوفانی و بارانی این حوالی دارد. یکی از کلاههایش خاکستری است؛ گوشهی چپ کلاه، یک گل درشت پشمی صورتی و نقرهای جلوهگری میکند. همه روزهای ابری و بارانی، انگشتهای دست چپ او، دور دستهی سبز چتر بزرگ رنگارنگی حلقه میشود.
قدش باید کمتر از صد و هفتاد سانتیمتر باشد.موهایش تا سرشانهاش میرسد، مشکی، براق، با رد محو شش هفت دانه سپیدی لابلای خرمن سیاهی.چشمهایش قهوهای است؛ روشن، مورب و همیشه غمگین. لبهایش گوشتی است، قرمزی محوی همیشه روی لبهایش پیداست. معلوم است صبحهای زود، لولهی ماتیک را آرام یک دور روی لب پایینی و یک دور روی لب بالا میکشد، بعد از جعبهی دستمال کاغذی کنار آینه، دستمالی بیرون میکشد و لبها را روی دستمال فشار میدهد تا فقط ردی بماند از قرمزی روشن. توی چشمهای قهوهای روشنش مداد میکشد، بیشتر سیاه، گاهی سبز، یکی دوباری قهوهای روشن.سینههایش جاافتاده است و درشت، سینههای زنی است که لااقل یکبار مادر شدهاست. بعضی روزهای بهاری بارانی، بلوزهای دکمهدار سفید یا آبی روشنش، خیس از قطرههای باران یا مرطوب از شرجی هوا، میچسبد به تنش و نوک سینهها میزند بیرون. نوک سینهها، نشان زنی است که لابد لااقل یکسالی بچه شیر داده است. پوست تنش، قهوهای است، من میگویم قهوهای نرم، خیلی نرم.
آرام قدم برمیدارد، قدمهایش با دقت و حوصله است. یکبار که پایش داخل گودال کوچک پرآبی شد و چند قطرهای آب گلآلود پاشید روی قهوهای نرم ساق پاهایش، حیران چنددقیقهای ایستاد و ساق پا و بعد گودال آب را نگاه کرد. انگار که معادله ای اثبات شده، یک اصل بدیهی همیشه یا منطقی از جنس دو ضربدر دو مساوی چهار ریخته باشد بههم. قدمهایش را تمرین کردهاست انگار.
دسته کلیدش یک کرهی جغرافیا است. دوکلید را باطمانینه از میان کلیدها جدا میکند، اول قفل بالا، بعد قفل پایین را باز میکند. چراغها را که روشن کرد، میرود سراغ کشوها و جورواجور سبد و جعبهی پر از سنگ را بیرون میکشد. سنگها مدور و بیضی و مربع، سفید و سبز و آبی و صورتی و سیاه، از تایلند و چین و افغانستان و ترکیه و اکوادور و فراوان دورونزدیک دیگر رسیدهاند به ویترین کوچک مغازهی زیباترین زن محله. روی میزکارش، چندتایی سبد است.کاتالوگها را مرتب میچیند جلوی پیشخوان، برای خودش از قهوهجوش پشت سرش، یک لیوان قهوهی تازهدم میریزد، مینشیند پشت میز و شروع میکند به بهنخ کشیدن سنگها یا بریدن و شکلدادن به آنها. سنگها میشوند گوشواره، دستبند، گردنبند، گلسینه، انگشتر یا نیمتاج. هریک قطعهای را که تمام میکند، میبرد جلوی نور، با دقت برانداز میکند، لبخندکی میزند محو و قطعه را میگذارد پشت ویترین. باز برای خودش قهوه میریزد و انگار که بخواهد به خودش جایزه دهد، یک تکه شکلات سفید هم میگذارد در دهانش.
آن گوشهی انتهایی سمت راست میز، عکسی دارد از شهری لابد دور. آندورهای عکس کوه است و یک توده سبزی درخت، آن نزدیکتر کلیسای کاتولیک سادهی بی بزک و دوزکی سفید، کنار کلیسا کافهای که لابد کوچک است و دو میز و چهارصندلی دارد در خیابان عریض.حال و هوای عکس غبارآلود است، انگار که تمیز نباشد هوای شهر لابد دور زن. زن میان به نخ کشیدنها و برش دادنها، گاهی سرش را بالا میآورد، به عکس خیره میشود، گاهی سرش را آرام برمیگرداند، گاهی بلند میشود و باز لیوان قهوهاش را پر میکند،گاهی دستش میرود سمت تلفن خاکستری آنسوی میز.چشمهایش غمگینتر میشود، گاهی دستش میرود روی میز و بیدلیل کاتالوگها را جابهجا میکند.زیباترین زن محله، اول شب، دیرتر از بقیه مغازهاش را میبندد، دست در جیب، طره موی پریشان روی پیشانیاش را کنار میزند و آرام دور میشود. آنقدر آرام که انگار میخواهد هرگز این پیادهروی باریک به انتها نرسد، آنقدر آرام که حتا کبوترهای چاق و پروار این حوالی که از آدمها نمیترسند، با آن تنبلی و رخوتشان، از او جلو میزنند. دوچرخهسوارها نزدیک به زن، رکابزنان دور میشوند. آرام آرام دور میشود، رنگ میشود، نشان میشود و بعد نقطه. معلوم نیست زیباترین زن محله، مال کدام دورونزدیک کرهجغرافیای آویزان از کلیدهای دستش است.
who knows what's going on in her heart...her eyes,however,talk well enough!
پاسخحذفamazing! enjoy your writings every time I check out the blog:)
پاسخحذفThanks Samaneh :)
پاسخحذفچه زن تنهائیست زیبا ترین زن محله.
پاسخحذفزیبا مثل زیباترین زن محله...
پاسخحذفهمیشه قشتگ و گیرا مینویسی
پاسخحذفمن ممثل تو نه قشنگ می نویسم نه خوندنی ولی می نویسم اگر خواستی دل به دلتنگیی منم بسپار.