۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

جایی آن وسط‌ها

همین هفته‌ی پیش دو دوستم گفتند که عاشق شده‌اند. هر دو مرد، یکی اوایل دهه‌ی پنجم زندگی، یکی اواسط دهه‌ی چهارم. اولی اروپایی و دومی ایرانی. اولی متاهل و دومی درگیر رابطه‌ی جدی. اولی به قول خارجی‌ها رابطه‌اش با همسرش،«اپن مریج» است. از اول قرارشان این بوده که هردو می‌توانند اگر خواستند با دیگران رابطه‌ی جنسی و برو و بیا داشته باشند. مرز را «درگیر رابطه‌ی عاطفی جدی نشدن با دیگران» تعریف کرده‌اند. هفت سالی از ازدواجشان می‌گذرد. 

مرد دوم، دوست دختری ایرانی دارد. خودش ساکن یکی از کشورهای قاره‌ی سبز، دختر ساکن کشوری دیگر در همین قاره‌ی سبز. قرارشان این بوده که تا می‌شود متعهد بود و ماند، حالا این وسط اگر یک وقتی یکی‌شان با کس دیگری خوابید، جنجال اساسی برپا نکنند و درک کنند که بالاخره رابطه، رابطه‌ی راه دور است. هم زن مرد اول را از نزدیک می‌شناسم و هم دوست‌دختر مرد دوم را. 

هفته‌ی پیش، مرد اول را بعد چندماه دیدم. آخر ایمیل‌هایی که رد و بدل کرده بودیم که لانگ تایم نو سی و من آنطرف‌هایم و برویم مشروبی بخوریم، نوشته بود دلم دردودل می‌خواهد و مشاوره از نگاه تو که زن هستی.  رفتیم کافه‌ای در گوشه‌ای دنج که توریست از سر و کولش بالا نمی‌رود، اولین جرعه‌ی شراب را سرکشیده بودیم که زد زیر گریه. اولین‌بار بود که گریه‌اش را می‌دیدم، دستپاچه منتظر بودم که کمی آرام‌تر شود و نگران که چه شده است. آرام‌تر که شد از زن گفت، که قرار بوده است رابطه‌ی عادی باشد که احتمالن با چندبار هم‌آغوشی تمام شود، که زن خود اصلن رابطه‌ی موازی دیگری با مردی دیگر داشته است که وضع رابطه‌ی جنسی‌شان تعریفی نداشته است و محور رابطه‌ی این دو قرار بوده فقط هم‌آغوشی باشد و بس. 

حدس زدن ادامه‌ی ماجرا خب برای شما هم ساده است. هفته‌ای یک‌بار دیدار می‌شود هفته‌ای سه بار، اس‌ام‌اس‌ها از دو روزی یک‌بار می‌شود روزی ده بیست تا، هم‌آغوشی می‌شود شام بعدش و فیلم دیدن روی کاناپه و یک روز به خودش آمده است و دیده که شماره‌ی زن که روی گوشی موبایل می‌افتد، دلش را می‌لرزاند و زن سر خورده است جایی آن ته ته‌های دل. زن اما عاشق او نشده است، به او دلبستگی دارد و دارد از دوستی و هم‌آغوشی خوب‌شان لذت می‌برد، چیز بیشتری هم نمی‌خواهد.نمی‌خواهد مرد عاشق او باشد، زنش را ول کند، صبح و ظهر و عصر و شب به فکر او باشد. زن، که از عاشق شدن مرد ترسیده است، حالا ده قدم عقب‌گرد کرده است و از دست بودن این دوست من فرار می‌کند، مثل خیلی‌های دیگر از ما که در مواجهه با عشق یک‌طرفه می‌ترسیم و در می‌رویم. 

برای مرد دوم در چت نوشتم چطوری پسر؟‌چند هفته است غیبی. نوشت سلام. نوشتم خوبی؟ نوشت نه نه نه.عاشق شدم ...بعد از مسنجر زنگ زد و تا آمدم بپرسم چی شدی، زد زیر گریه. رابطه‌ی این مرد با زنی که عاشقش شده است اما قرار نبوده است هیچی جز دوستی ساده‌ی دو نفر باشد. مرد اما خیلی زود عاشق حرکت دست‌های زن وقتی که حرف می‌زند، خنده‌های از ته‌دلش، نگاه مهربانش، درک زن از حرف‌هایش و آن همه علاقه‌مندی‌های مشترک‌شان می‌شود. مرد دوم، اصلن حتا به زن نگفته است که عاشق او شده است. می‌گوید خسته است از این‌که در این  یکی دوسالی که رابطه‌‌اش با دوست‌دخترش راه دور شده است، این همه به او خیانت کرده است. می‌گوید عقلش می‌داند که دوست‌دختر خودش و رابطه‌ی چندین ساله‌‌شان برای او بهتر است و آرامش‌بخش‌تر از هر رابطه‌ی دیگری. ولی دلش لرزیده، زن تازه‌وادر سر خورده است ته دلش و دارد اگاهانه از سفر هفته‌ی بعد به کشور دوست‌دخترش شانه خالی می‌کند. 

هر دو مرد از من هم‌فکری و مشاوره می‌خواهند، که کاش هیچ‌وقت هیچ‌کسی در موقعیت‌های این‌جور از من نخواهد. من که آدم «شدیدی» در عاشقی و دوست‌داشتن نیستم، که چندان اهل ریسک در رابطه‌هایم نیستم، که معمولن از تعهد شانه خالی می‌کنم، که ته ته اش آرامش خودم را دودستی می‌چسبم و به جز مورد استثنای این مرد (در زندگی همه‌ی آدم‌ها مردی یا زنی هست که استثنا می‌شود و استثنا می‌ماند)، سال‌هاست که عاشقی‌های مجنون‌وار و دلبستگی‌های عمیق دیگران مرا می‌ترساند و باعث فرارم می‌شود.

هرچقدر در دنیای روابط اجتماعی و کاری‌ام، آدمی هستم رک که عیان نظرش را می گوید، انتخابش را می‌کند و هزینه‌اش را هم می‌پردازد، وقتی پای رابطه‌های شخصی‌ و به خصوص روابط عاطفی‌ام می‌رسد، همیشه دنبال راه‌حل‌های از نوع «نه سیخ بسوزد و نه کباب» و دوری از هرگونه مجادله و رویارویی هستم. من اصلن تا بشود از انتخاب‌های فردی و دوراهی و سه راهی  و چند راهی‌ها در می‌روم. هربار هم که گیر دوراهی‌های این‌جور و موقعیت‌های موازی می‌افتم، بیشتر استرس و حال بدم به خاطر آن لحظه‌ای است که ناگزیر از انتخاب شوم و رویارویی و نه خود انتخاب! من فقط می‌دانم و دیده‌ام که سیاست «نه سیخ بسوزد و نه کباب» معمول من، هیچ کجای معادله‌هایی که هر دو مرد درگیرش هستند، پشیزی نمی‌ارزد و کاربرد ندارد. من حتا نمی‌دانم و نمی‌توانم به کسی بگویم دلش را بچسبد و برود دنبال دل یا عقل و دو دو تا چهارتای منطقی را.