۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

...

برایش یک ایمیل کوتاه چندخطی زدم، نه احوال‌پرسی فراوان که فراری‌اش می‌کرد، نه قربان صدقه، نه حتا ابراز دلتنگی. نوشتم اینجایم، اینجا یعنی شهر نه چندان دور که او ساکن آنجا‌ست. نوشتم میام می‌بینمت، نپرسیدم می‌خوای هم را ببینیم یا نه، می‌دانستم او را در فقط باید در موقعیت‌های انجام‌شده قرار داد. 

نوشت نه امروز به دیدنم بیا نه فردا. نوشتم فردا بعدازظهر آن‌جایم. نوشت آدرس مرا نداری. گفتم پیدا کردن آدرس‌اش برای من کار پنج دقیقه بود، چهار دقیقه‌ای انجام شد. 

آخرین روزهای آخرین بهار که همه هنوز در یک جغرافیا بودیم، وسط آن شهوتش برای ساعت‌ها سوال‌های فلسفی پرسیدن، فکر کردن، بحث را کلید زدن و دیگران را به جان هم انداختن، یک روز بعد از آن‌که در آفتاب بی‌دریغ شمال، کنار دریا و مخلوط بوی برنج دودی و شرجی هوا و دریا ساعت‌ها بحث شده بود که ذات «عشق» هم تصاحب کردن است، بعد از آن‌که حسابی همه را به جان هم انداخته بود و دست آخر خودش با سالادهای غریب و خوشمزه‌اش بحث را جمع و جمع را دوباره خندان و رفیق کرده بود، رو به من کرد و گفت:«اگر تو از این سفر با شکم جلوآمده به خانه‌ات برمی‌گشتی، پیش مرد، چی می‌شد؟»

گیج و مبهوت نگاهش کردم، همان‌جور که مغزم درگیر کدگشایی این جمله‌ی عجیبش بود. روی صورتش هاله‌ی ترس و نگرانی آمد، گفت:« همین‌جوری، همین‌جوری، در راستای همین بحث عشق هم نوعی تصاحب کردن است گفتم. ذهنم رفت به سمت عمل‌گرایی...» و چیزهای چرند دیگری که بهم بافت. من ف او را گرفته و تا فرحزاد را فهمیده بودم. گفتم چه حرف‌های غیرممکن بیخودی می‌زنی. دلم می‌خواست آن لحظه‌ای را عقب بیاندازم که ناگهان بفهمم خیلی هم «ممکن» است. 

او چند هفته بعد رفت، من چندماه بعد، آخرین بار که دیدمش می‌خواست چیزی بگوید، نگفت. نمی‌خواستم بگوید، نفس راحتی کشیدم که نگفت. خبرش را دورادور داشتم، آن شور و انرژی بحث‌های فکری‌اش معلوم نبود در رفتن دوباره و تنهایی و دل شکستگی و شکست‌های فردی چه بلای غریبی سرش آمده بود که آدم باانرژی دلپذیر اون روزها را به آدم سخت گزنده‌ای تبدیل کرد. 

از در خانه‌اش که وارد شدم، غم و اضطراب و رکودی که خانه را تاریک کرده بود، هجوم آورد. زیرسیگاری پر از سیگارهایی که با حرص و فشار خاموش شده‌اند، کی سیگاری شد؟ لباس‌های انباشته روی هم، ظرف‌های تلنبار شده روی هم، بوی اندوه در تاریکی خانه. نور کرکره‌های منعکس بر ملافه‌ها، درست مثل میله‌های زندان بود. منظره خانه رود سن بود، در شهری که به نظرم نه تنها نگین شهرهای جهان نیست، که زشت و کثیف است. بوی شاش گوشه و کنار این شهر معروف را برداشته است، خیابان‌هایش کثیف‌اند، متروهای زشتش غمگین است و همیشه یک نبرد واقعی میان پلیس و ماموران مترو با شهروندان سیاه‌پوست و مهاجر و طبقه‌ی فرودست برقرار است. پلیس‌هایش ترسناک و خشن، خیابان‌های معروفش تا خرخره مملو از توریست، هتل‌هایش مزخرف و گران، نماد شهرش زشت و بدقواره و مردمش کج‌خلق و مفتخر سرخودند. 

چرا برگشت به این شهر؟‌ از کنار پنجره‌ی رو به سن خانه‌اش برگشتم، نگاهش کردم و پرسیدم:«چرا برگشتی؟»  نگاهم کرد، همان‌طور عمیق و دقیق مثل سابق. گفت:« که خودم را کت بسته تحویل بدهم و شکنجه کنم و رنج بکشم.»  گفتم:« سد جلو راهت را نتوانستی برداری. سو وات؟ این خودزنی چیه؟» 

بلند شد، رفت سمت پنجره، چیزی زیر پایش ترقی صدا کرد و شکست. نگاهم به دست‌هایش افتاد، یک تتو کوچک، در تاریکی خانه‌ی غمبرک زده معلوم نبود چیست. قبلاها تتو نداشت. دستش را لای موهایش کرد و گفت:«وقتی سد را نتوانی جابجا کنی، وقتی حتا با شدت و عمق احساست هم نتوانی تکانش دهی...بعد باید با ریز ریز جویدن خود، خودت را از بین ببری.» 

سرد بود، اول‌های پاییز غم‌انگیز شهر....نگاهش کردم، زیاد. در سکوت بازویش را فشار دادم و بی‌حرف بیرون آمدم. شالم را سفت‌تر دور گردن پیچیدم، کناره رود سن راه افتادم و یاد جمله‌ای از ابراهیم گلستان در «مد و مه» افتادم:«بدبختی و نکبت و دردسر جای خود، آن‌چه علاجی ندارد و مرد را می‌کشد، تلخی‌ست.» ...مرد، تلخ شده بود. 


۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

دورهای سخت

یادت هست گفتم بعد از تو دیگر من و دلم با هیچ کس کاری نداریم؟ حوله‌ی لباسی سفید بلندم تنم بود، مچاله شده بودم روی پله‌های چوبی زرشکی، از پشت پرده‌ی اشک تار و محو می‌دیدمت. قلبم تیر می‌کشید، نه کنایی و استعاری، قلبم تیر می‌کشید. 

دروغ گفتم و آن موقع ذره‌ای فکر نمی‌کردم دروغ گفته باشم و هیچ چیز تلخ‌تر و واقعی‌تر و دردناک‌تر از همان تک جمله‌ای که با بدبختی از ته حلقوم با هزار هزار بغض گفتم نبود:«بعد از تو دیگر من و دلم با هیچ‌کس کار نداریم.» 

حالا کسی هست که صبح‌ها با زنگ تلفن‌اش و قربان صدقه‌هایش بیدار می‌شوم، مرا می‌خنداند و تو بهتر از او حتا می‌دانی خنداندن من سخت است. وقتی که هست، خوش می‌گذرد، امنیت و لذت و آرامش و شور هست. وقتی که نیست، می‌دانم همیشه و هر لحظه هست.  

ولی حتا وقتی هست لحظه‌های گذرا اما عمیقی هم هست که ته چشم‌هایش به غایت عمیق‌اش که از چشم‌های تو هم عمق و قصه‌های بیشتری دارد، دنبال تو می‌گردم یا ته‌رنگ همان چیزهایی که خیلی سال پیش دلم را لرزاندی و بردی. او را از تو بیشتر و عمیق‌تر دوست‌ دارم، می‌توانی بیش از همه عالم روی او حساب باز کنی و مطمئن باشی که نمی‌گذارد آب توی دلت تکان بخورد، هیچ قدم پسی ندارد، قدم‌هایش همه رو به جلو است. دلپذیر و بذله‌گو است، اخم‌های گاه بیگاه ترسناک تو را هم ندارد. ولی لحظه‌های گذرای عمیقی هم هست که انگار هنوز بعد این همه سال جای تو خالی‌ست و باید ته چشم‌های عمیق کسی دنبال نشانه‌ای از تو گشت. مسخره است، نیست؟ 

حفره‌ی خالی تو انگار با هیچ چیز پر نمی‌شود. صدایت، آن‌طور نرم و آرام...نگاهت، نافذ و عمیق و مهربان...دست‌های کشیده‌ی بی‌نقص‌ات...شوری که مرا مثل پر کاه از روی زمین سفت زیرپایم کند و هزاران کیلومتر دورتر نشاند. تو همین کناری و من سال‌هاست نمی‌خواهم ببینمت، نه با بغض و هراس و کینه و تلخی، با آرامش و تصمیم عاقلانه‌ای که خدشه به آن وارد نیست.

 مدت‌هاست احوالت را هم  دیگردورادور جویا نمی‌شوم،زمین زیر پای تو سفت بود و حالا سفت‌تر هم هست و می‌دانم مراقب خودت هستی. من هم جدی‌تر و مصمم‌تر و آرام‌تر از همیشه دارم به زندگی خودم می‌رسم، پایم را روی زمین سفت بند می‌کنم و تصمیم‌های بزرگ می‌گیرم. هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها از مچالگی من روی پله‌های چوبی که رنگ زرشکی خورده بود می‌گذرد، جای رفتنت هنوز گز گز و سوزش دارد،هیچ کس جای دیگری را نمی‌گیرد، ولی زندگی گذشت، می‌گذرد و خواهد گذشت و این لابد چیز خوبی‌ست.