۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

Preferably ...Likewise...Either This or That ...

یک بطر شامپاین را تمام کرده بودیم، به اصرار «س» که تحت تاثیر سریال های درپیت و مجلات خزعبل  آمریکایی که می خواند، فکر می کند همه چیز فقط یک قاعده دارد و بس و قاعده دلبری در بار، گیلاس کشیده شامپاین در دست است. بعد از نیمه شب بود، بادی گاردهای جلوی بار روی مچ دست زن و مرد تازه وارد مهر می زدند، یعنی از دوازده گذشته است و بعد ازساعت یک تازه واردی را راه نمی دهند.

شامپاین هیچ وقت الکل محبوب من نبوده و نیست؛ یک دستم را گذاشتم روی صندلی های بلند جلو پیشخان بار  و خودم را کشیدم بالا. دستم مانده بود زیر تن، سرم را برگرداندم سمت راست، همان طور که دستم را از بین رویه چرم صندلی و دامن جینم بیرون می کشیدم، «د» را دیدم که دورتر ولو شد روی یکی از کاناپه های بار. سری با موهای طلایی رفت لابلای پر کلاغی موهایش که همین دیروز با هم رفته بودیم آرایشگاه و ده سانتش را بریده و دور ریخته بود. پسرک بار تندر گیلاس «کازماپالیتن» را گذاشت جلویم و چشمک مشکوکی زد از نوع" لتس هو ا وان نایت استند"، اخمی کردم از نوع "بشین سرجات بینم بابا!"

«س» آمد کنارم، موخیتو سفارش داد و گفت:« اون مرده را می بینی کنار ستون؟» گفتم:« اوهوم. همونی که پلیور زرد تنشه، آره؟» سرش را تند و تند تکان داد که یعنی آره. گفت مرده لاس می زند باهاش و دستش را که گذاشته روی ران او، دست  مرد را پس زده و گفته مهندس فلان با درجه بسان در فلان کمپانی دهن پرکن است.سرفه ام گرفت، چند قطره کازماپالیتن  ریخت روی گردنم، سرخورد و لغزید و رفت میان خط سینه ها. گلاس را گذاشتم روی پیشخان، سرم را فرو بردم میان بلوز سفید و آبی تا رد قطره ها را دنبال کنم و گفتم:« برای باز هزارم! چرا فکر می کنی جالبه که بشینی رزومه کاری و تحصیلی تو بار به آدمی که دودقیقه است دیدیش بگی؟ چرا فکر کردی مهندس بودن با مالیده شدن ران پات مغایرت داره؟ چی تو کلته تو؟سی و هشت سالت شده، ارگاسم که تا حالا نشدی و همیشه فیک بازی درآوردی به کنار، کلیتوریس لامصبت هم هنوز کشف نکردی بعد این همه توضیحات من و «م» و «د». آخرش می میری رو سنگ قبرت می نویسند پژمرده گل ارگاسم نشده و کلیتوریس ندیده!» شروع کرد همان توجیه های همیشگی را تکرار کردن که آدم باید قاعده داشته باشه...از خانواده خوب... رابطه ...اصولی...همه چیز که سکس نیست ...گوش نمی دادم، مثل خیلی وقت های دیگر. نگاهم به آن موهای مشکی پرکلاغی و تضادش با آن همه موی طلایی تنیده در هم بود.

یک لیوان آب را یک نفس سرمی کشیدم که آمد طرف من. تلوتلوخوران، سگرمه ها درهم، مست تر از من مست... «د» را می گویم. بی حرف دستش را انداخت دور گردنم، سرش را گذاشت رو شانه ام و زد زیر گریه. هق هق کنان، با آن حس بی پناهی و ترس و وحشتی که انگار صدایت میان این همه ازدحام و همهمه گم و گور است و خودت حتا گم و گورتر. مستی از سرم پرید، هیچ وقت آنقدر سریع مستی از سرم نپریده بود؛ یک لحظه مستی بود و لحظه بعد هیچ ... بغلش کردم، میان هق هق به عربی چیزهایی می گفت، یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم. خیالم جای دیگر بود، آخرین بار دو سه سال قبل تر، «گ» بود که اینطور بی پناه و مستاصل در ساختمان خیابان حافظ در آغوشم فرو رفته بود و هق هق گریه می کرد، انگار بچه ای که از همه حاشیه های امن دور افتاده باشد. مردی تلوتلوخوران تنه زد و چندقطره ای از آبجوی لیوانش پاشید روی دامن من. دستم را دور «د» حلقه کرده بودم، انگار که آن لحظه میان آن همه همهمه و قهقهه، چیزی مهم تر از آغوش امن او بودن نبود. به موهای سیاهش دست کشیدم و فکر کردم چرا دیروز نفهمیدم حالش خراب است، ده سانت مو را چید و ریخت دور ...


۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

می گذرد و این همه لابد که خوب است ...

تو قطار شلوغ  دم غروب که پر است از آدم های خسته ای که  با لیوان قهوه یا روزنامه به دست از سرکار برمی گردند، دنبال یک صندلی خالی با حرکت قطار تلو تلو می خوردم که مردی کیسه های خریدش را از صندلی کناری برداشت تا من بنشینم. از کیفم کتابی درآوردم و سرگرم خواندن شدم. مردی که جا برایم باز کرده بود، با مرد همسن و سالی که رو صندلی روبروییش نشسته بود حرف می زد. فارسی حرف می زدند، درباره کاپشنی که در فلان مغازه دیده بودند و مقایسه اش با کاپشنی در مغازه ای دیگر.خارج از ایران معمولن آدم ها وقتی می دانند کناردستی همزبان است صدایشان را میاورند پایین و نجوا می کنند و معذب می شوند. دلیلش را نمی دانم، خودم هم همین طورم. کتابم انگلیسی بود، قیافه ام هم که پشت کتاب بود، موی مشکی هم  که می تواند مال دو سوم جهان باشد! روبرویی جایی وسط حرف درباره کاپشن ها اسم مردی که کنار من نشسته بود را گفت....«آزاد» ...

همه عمر فقط یک نفر را دیدم که اسمش «آزاد» بود؛ پانزده شانزده ساله بودیم...ما که می گویم یعنی من و رعنا و نسیم و شهرزاد و مستانه... خانه ما کوچه دوازدهم بود، شهرزاد تو یکی از آپارتمان های خیابان روبرویی که بیشتر شبیه تپه بود تا خیابان از دست بابا مامان گیرش حرص می خورد، نسیم خانه شان در مجتمع حافظ در همان فاز2 شهرک غرب، رعنا خانه شان فاز 3 و خودش همیشه ولو در فاز 2 با ما، مستانه هم با خواهر و مادرش که از پدر جدا شده بود در خانه بابابزرگش زندگی می کرد، خیابان پنجم، با آن سرپایینی خفنش. کوچه چهاردهم، یعنی کوچه بالایی ما، حلقه بسکتبال بود. ما در تیم بسکتبال مدرسه بودیم؛ ما که می گویم یعنی من و شهرزاد و رعنا...مستانه آن وقت ها چاق بود، عکس های مراسم نامزدی اش در فیس بوک می گوید این روزها خیلی لاغرتر از آن روزهاست، آن وقت ها بسکتبال که سهل است، کلاغ پر هم حاضر نبود بازی کند. نه مثل حالا که فیس بوکش پر از عکس های والیبال و فوتبال بازی کردن است.شهرزاد آن وقت ها لات بود، کفش کاترپیلار سنگین  بی قواره پاش می کرد، دور انگشت هایش چسب زخم می پیچید، یکی بالا و یکی پایین. نه مثل این روزها که عکس های فیس بوکش همه با کفش پاشنه هفت سانت  است و موهای بلند براشینگ کرده و رژ لب های زرشکی و سری که با دلبری خم شده است رو شانه ی دوست پسرش. نسیم مارموذی بود و بدجنس، هنوز هم هست.حالا این روزها بعد دو طلاق افسرده هم هست که آن وقت ها نبود. رعنا لات بود، خیلی لات تر از شهرزاد، نمی دانم هنوز هست یا نه. از رو پرده سینما و نقش ها نمی شود فهمید هنوز لات مانده یا نه...

بعدازظهرهای بهار و تابستان می رفتیم بسکتبال بازی کردن، نسیم و مستانه رو کاپوت یکی از ماشین ها یا  جدولهای کوچه می نشستند، من و رعنا و شهرزاد سه گام می رفتیم و دریبل می زدیم و پاسکاری می کردیم و وسط این همه، بلند بلند با مستانه و نسیم هم حرف می زدیم. یک روز که خیس عرق همه رو جدول ها ولو شده بودیم و «نوشمک» قرمز می خوردیم، سروکله شان پیدا شد. چهارنفر بودند، نوزده بیست ساله، شلوار جین های زانو سوراخ مد  آن روزها، پلاک های نقره که اسم و فامیل به انگلیسی روی آن حک شده بود و آن موقع ها همه پسر ژیگول های آن دور و بر یکی دور گردنشان داشتند و کله های غرق درکتیرا. آن دور و بر جز ما پنج نفر کسی با آن حلقه بسکتبال کاری نداشت؛ طبق قانون نانوشته ای بهار و تابستان آن حلقه مال ما بود و پاییز و زمستان بی صاحاب خاک می خورد تا سال بعد...گروه چهارنفره اما توپ بسکتبال به دست آمدند و بی اعتنا به پنج نوشمک به دست و توپ بسکتبالی که میان پاهای شهرزاد بود، شروع کردند به بازی.

جنگ از همان روز شروع شد؛ آن حلقه بسکتبال پیزوری، حلقه بسکتبال «ما» بود و بعدازظهرهای بهارما برای نفس کشیدن از دست تمرین شیمی و فیزیک و عربی و امتحان شفاهی هر جلسه کلاس زیست و پاتوق هر روزه تابستان های ما. شاید اصلن آن حلقه بسکتبال، اولین حس «تملک»  دخترکان اول دوم دبیرستانی  بود که مهم ترین دارایی شان نفری دو جفت کتونی آل استار و یک ساعت سواچ بود. حالا این چهارنفر یک کاره خودشونو سر داده بودند وسط مایملک ما و ما جماعت نوشمک به دست را هم ریز می دیدند. از صحبت مودبانه شروع کردیم، رسیدیم به تیکه انداختن و ادای هم را درآوردن. هرچهارنفرشان دانشجو سال اولی بودند، مثل هر دانشجوی سال اولی دیگری و مثل هر دانشجوی دانشگاه شریف و تهران فکر می کردند کون آسمان را سوراخ کرده اند و خداوندگار روزگارند. هر پنج نفرمان دبیرستانی بودیم و مثل هر دختردبیرستانی دیگری اعتماد به نفسی به شکنندگی یک لایه  نازک یخ داشتیم و فکر می کردیم زشت ترینیم و جلو پسرهای بزرگتر دست و پایمان را گم می کردیم. راند اول کل کل را آنها بردند، با دست انداختن سن ما و دبیرستانی بودن ما. مهم نیست که همش چهارسال از ما بزرگتر بودند، در آن دوره سنی سه چهارسال یعنی سی و چهل سال. یعنی ما فنچ و اونها خداوندگار. ریاضیات به سن که می رسد، باید برود پی کارش. دوره های سنی جادو و قاعده خودشان را دارند. همه از شنیدن رابطه دختر هفده ساله با پسر بیست و هفت ساله حیرت می کنند، اما کسی از رابطه زن بیست و هفت ساله با مرد سی و هفت ساله تعجب نمی کند. ریاضی می گوید ده سال، مزخرف می گوید خب! میان این ده با آن ده تفاوت هاست.

از فردایش هر دو گروه سعی می کردیم زودتر برسیم تا زمین را قرق کنیم؛ گاهی ما می بردیم و گاهی آنها. گروه بازنده همیشه شروع می کرد متلک انداختن، گروه برنده اول بی خیالی طی می کرد و بعد شروع می کرد به جواب دادن. کار که میامد بالا بگیرد، همیشه یکی از گروه آنها که روی گونه اش رد یک زخم قدیمی بود و قدش از همه بلندتر بود، جلوی دعوا را می گرفت و با مهارت همه را نامحسوس کنترل می کرد. خود او هم بود که اولین بار گفت به جای دعوا میشود دو گروه مختلط شویم و همه با هم بازی کنیم. روزهای اول دعوا میشد باز، دوباره بحث ما «دخترها» و ما «پسرها» بود. تابستان بود؛ هوا هرروز گرمتر می شد و آفتاب داغ تر ... ما هرروز بیشتر عرق می کردیم و نرم می شدیم و نرم تر ...شهریور آن سال ما دیگرفقط عزای شروع مدرسه و آنها فقط عزای شروع دانشگاه را نداشتند... حالا عزای پایان بعدازظهرهای رخوت گرفته و خلوت و تف دیده تابستان بود و حلقه بسکتبال پیزوری کوچه چهاردهم و آدم هایی که به روی هم تیمی هاشان هم نمی آوردند که با همه معصومیت های آن سن و سال یکی از آن یکی تیم را دوست دارند، چه رسد به خود طرف مربوطه! 

دوستی های ما دخترها هم بعد آن شهریور نرم نرمک کم رنگ و کم رنگ تر شد، دوتا از ما مدرسه عوض کردند، یکی رفت رشته ریاضی و فیزیک، یکی تجربی و من علوم انسانی. سال بعد ما دیگر سراغ حلقه بسکتبال کوچه چهاردهم نرفتیم، چندبار بعدازظهرهای تابستان که از جلوی کوچه رد می شدم، ته کوچه را نگاه  کردم و هیچ کس دور و بر حلقه پیزوری ما نبود. همه دانسته های ما از چهار پنج ماه بسکتبال هرروزه با آن گروه چهارنفره، چهار اسم بود و سن و رشته دانشگاهیشان. حتا نمی دانستیم خانه هایشان کجاست. مستانه بعد تولد هفده سالگی رفت آمریکا و مهندس شد و همین روزها عروسی اش است، نسیم سال اول دانشگاه ازدواج کرد و سال بعد طلاق گرفت. دو سه سال بعد باز ازدواج کرد و باز طلاق گرفت و حالا حسابدار افسرده و بی حال  شرکتی در خیابان وزرای تهران است و سرگرمی اش دخالت  در زندگی دیگران، شهرزاد رفت شریف مهندسی شیمی خواند و تبدیل به یک نرد حوصله سر بر تک بعدی شد که حالا با دوست پسر نردتر و حوصله سربرتر از خودش در آمریکا دارد دکترا می گیرد و چند وقت پیش به من ایمیل زده که می خواهد برای اولین بار در عمر داستان کوتاه و رمان بخواند و می شود چندتایی کتاب و نویسنده به او معرفی کنم و رعنا هم رفت سراغ سینما.

در همه عمرم فقط یک نفر را دیده ام که اسمش «آزاد» بود؛ در قطار شلوغ دم غروب پر از آدم های خسته امروز سرم را آرام از زیر کتاب برگرداندم تا ببینم مردی که کنارم نشسته است روی گونه چپش رد یک زخمی قدیمی هست یا نه، رد زخم قدیمی سه چهارسانتی درست مثل همان روزها وسط گونه چپ بود، میانش کمی عمیق تر،درست مثل آن روزها، رد زخمی اشتباه ناپذیر. اگر همین هفته قبل ایمان نمی آوردم که خاطرات قدیمی را نباید دست زد و  نباید هم زد و نباید تازه کرد و تصویرهای ماندگار را نباید مخدوش کرد و انچه گذشته را باید به حال خود رها کرد، لابد که کتاب را می بستم و نگاهش می کردم و بهار و تابستان یازده سال پیش را یادش می آوردم. کسی جایی گفته بود همه چیز بسته به «زمان» است، لابد که درست گفته است




۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

در اهتزاز شو ...

صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. بابا با سرحالی دم دمای عیدش گفت سلااااااام گربه ی خوابالو و  برای من  باز آهای آهای ستاره/همچین دختری کی داره؟  خوند . صدای بهارخانم آسه بیا هم می اومد و تلق تلوق ظرف ها و صدای بم برادره که مثل بچگی هاش با ریتم می گفت ماااااااااامااااااااان، مامانننننننن، ماااااااااامان، ماماااااااااااااان... این صداها یعنی خانواده ولو در ویلای شمال، مامان که داره سبزی پلو ماهی درست می کنه و سومین عیدی است که دیگر لازم نیست مرغ هم بپزد برای دخترش که لب به ماهی نمی زند و بابا که درست چندساعت مونده به سال تحویل همه را اجیر می کند که الا و بلا همین الان باید بنفشه در باغچه بکاریم و هفت هشت نفری از فک و فامیل که ولو هستند در ویلای شمال. یعنی ترمه های خداتومنی قدیمی ارث رسیده از اجداد که سالی یکبار برای چیدن هفت سین از گاوصندوق مادر بیرون می آید و تا دلت بخواهد گل لاله. صدای تخته نرد از ایوان ویلا و کری خواندن دایی برای بابا و بابا برای دایی. و خودم که نیستم، دیگه نیستم، سومین عیدیست که نیستم و معلوم نیست چند عید دیگر هم نباشم...

سال بدی بود؛ این فقط یک جمله خبری نیست. همین جمله سه کلمه ای ساده اقیانوس اقیانوس درد است برای من، شب های فراوان بی خوابی و کابوس است، افسردگی دوره ای مداوم، تپش قلب و پیشونی عرق کرده، دود شدن خیال برگشتن است، دوباره از دست دادن ها است، دریا دریا اشک است و پیچیدن های به خود در تنهایی...و «او» که در این سال سیاه پیدایش شد و شد دلخوشی و دلیل و پناه. اگر «او» هم نبود...

حوصله نک و ناله هم ندارم راستش؛ دلم می خواد فکر کنم سال بعد، بدتر نخواهد بود. امید بهتر بودن هم ندارم راستش.پای من بیشتر از اینها روی زمین است... به خودم یادآوری می کنم که در سالی که گذشت عده ای از ما به خیابان رفتند و دیگر برنگشتند، عده زیادی از ما زندانی شدند و هنوز در زندان هستند، خیلی هامان آواره شدند و هراس شد قوت هر روزه مان...یادم نرود که چه گذشت بر ما در سال سیاه...

و مثل همیشه و هر روز به خودم یادآوری کنم که  پدر و مادر بی نظیری دارم که همه عمر بودنشان پناه بوده و هست، که تنها کسانی بودند و هستند که فارغ از هر قید و شرط و باید و نبایدی مرا دوست داشته و دارند، با همه دردسرهام و ایرادها و اشتباه ها و ساز مخالف خوانی هایم که کم نیستند. عمریست سکوت کرده اند، تا من حرف بزنم...و گاهی فکر می کنم اگر انقدر مهربان، خوب و همراه نبودند تحمل دوری ها آسانتر بود لابد...سایه شان روی سرمن و برادر باقی ... چندماهی است که با ترس و لرز این جمله رو می گویم که فکر غده های پستان های مادر و قلب پدر شب های زیادی امان بریده است...

سال نو مبارک؛ امید که سال بهتری باشد برای شما.


۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

یک دریاچه فاصله

دو ساعت پیش، موبایلش را برداشت و پرت کرد به سمت دیوار روبرو. همانطور که رو صندلی نشسته بودم و سرم تو مانیتور بود میخکوب ماندم، یک لخته خون سرازیرشد، دیگه بعد این همه سال می دانم از آن لخته هایی است که از شدت غلظت بهم چسبیده است و از فرط قرمزی زیاد، زرشکی می زند و همیشه ترس آن است که از لایه های نوار بهداشتی  بگذرد و یک لکه بزرگ جا بگذارد روی دامن...تو دلم گفتم:" شکست!" 

دوروبر که خلوت شد، رئیس که آمد و رفت، آب که به حلقش بستند، در به در دنبال آرام بخش که گشتند، سیل " وات د هل هپنز؟" را که سرش آوار کردند، شانه اش را که مالیدند، تکه های موبایل داغون شده را که از زیر میز و صندلی و پاهامون بیرون کشیدند، بالاخره امان دادند و هرکس برگشت سر کامپیوترخودش. بردنش تو یکی از اتاق های استراحت خواباندند که آرام باش و استراحت کن و تیک ایت ایزی ... ده دقیقه بعد از پنجره دیدمش که جایی وسط چمن ها و درخت ها، نزدیک ایستگاه اتوبوس پرت و خلوت ما نشسته است. روی یک "پست ایت" نوشتم من نیم ساعت دیگه برمی گردم، چسباندمش به مانیتورم و راه افتادم سمت پله های مارپیچ.
کفش هایم را درآوردم، روی چمن های همیشه نمناک این دور و بر راه افتادم و نشستم کنارش. آنقدر مرهم بوده ام، گوش بوده ام، شنونده ی خوب بوده ام که بدانم باید حس امنیت را بی کلام رد و بدل کرد تا شروع کند به حرف زدن. پاهایم را دراز کردم،نگاهش روی ناخن پاهایم بود. گفت لاک پات چه رنگیه؟ از رو این جوراب شلواری آبی روشنت نمیشه فهمید.چیزی نگفتم، از جام بلند شدم، روبرویش ایستاده بودم، هر دو دست را بردم زیر دامن سفید و آبی، جوراب شلواری را که دراوردم باز نشستم روی چمن ها و پاهایم را دراز کردم... گفت صورتی پررنگ.گفتم تو زبان ما بهش میگند سرخابی. دو بار گفت سرخابی، سرخابی...

گفت مردم نمی فهمند؛ حرف می زنی درباره اش، گریه می کنی،  همین طور مات و بی حس نگاه می کنند.گاهی هم انقدر ابله هستند که هرهر می خندند.  گفتم بعضی چیزها درک کردنی است، با حرف و توضیح  نمی توانی حسش را به کسی منتقل کنی، بشناسونی و عمقش را حالی کنی. باید درکش کنی، زندگی کنی تا بفهمی.درک کردن ربط مستقیمی به شنیدن و خواندن و دیدن ندارد.  سرش را محکم تکان داد که یعنی نه، تا اومد با آن لحن قاطعانه اش برایم دلیل ردیف کنه که چرا مخالفه دستم را دراز کردم روی ناخن های پای راست، سرم را برگرداندم طرفش و گفتم:" فکر کن در جواب سوالت می گفتم لاکم سرخابی است، بعد می گفتی سرخابی چه رنگیه دیگه؟ می گفتم صورتی پررنگ، خب پررنگ یعنی چقدر رنگ؟ سرخابی ذهن تو از توضیح من میشد این رنگ؟" دستم را کشیدم روی ناخن های پای راست...سرش را تکان داد که یعنی نه...بلند شدم، دستم را دراز کردم که بلند شود، دستم را گرفت و بلند شد. اتوبوس خلوت خط "نود و سه" آرام از کنار ایستگاه پرت چندمتری ما رد شد.




۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

همه چیز عوض شده است و هیچ چیز...

تعارف که نداریم، من رابطه های تنانه یا احساسی را  معمولن طبق آن اصلی که می گویند درست تر است و «شفافیت» حرف اول و آخرش تمام نمی کنم .سرد می شوم کم کم، زنگ ها را جواب نمیدهم، زور می زنم سرو ته چت ها را بزنم، بهانه می تراشم، خلاصه یک کاری می کنم که طرف مرغ پخته هم که باشد، بفهمد کفگیر این رابطه به ته دیگ خورده است. 

این وسط دوسه تایی استثنا هم بوده که رودررو یا تلفن به دست با شفافیت گفته ام، شنیده ام، حرف زده ام وتصمیم گرفته ایم. همان ها بالغ ترین رابطه ها با بیشترین دلبستگی های من هم بوده است. همان دو سه نفر کسانی بوده اند که همیشه چیزی، حسی، دلبستگی یا آرامشی ما را تنیده در هم نگه داشته است. آنقدر که هرجای دنیا که باشیم، شماره های تلفن هایمان در گوشی آن دیگری باشد و گاهی  به وقت هق هق بی توجه به اختلاف ساعت ها، تلفنی به صدا درآید. و همیشه میان این دو سه نفر آدم های ماندگار ، یکی عزیزتر می شود و ماندگارتر...

هفت سال پیش بدو بدو پله های ساختمان نشست سازمان های جامعه مدنی را بالا می رفتم که با سر رفتم تو شکمش، همه کاغذهای دستش پخش زمین شد و کیف من هم گوشه ای پرت. هول هول گفتم ببخشید! عذرمی خواهم واقعن، من دیرم شده خیلی، وقت دیگه ای بود می ایستادم کمکتون می کردم کاغذها را جمع کنید. بدو دویدم  و پیچ پله های بعدی نگاهم به نگاهش افتاد که با حیرت نگاهم می کرد. بعدها گفت تو دلش فحش می داده به پررویی و چلفتی من. فقط یکی دوهفته بعد تو جلسه ای در همان ساختمان، باز روبرو شدیم و تکه بدی پراند به من و غضب آلود نگاه بدی کردم بهش و جوابش را دادم. چقدر از او بدم آمد، چقدر از من بدش آمد.


فقط شش هفت ماه بعدتر، رو موکت آن خانه سرد طبقه اول میان تاریکی من به چشم های سبز و عسلی و شاید هم خاکستری او نگاه می کردم و دستش دور کمرم بود و فکر می کردیم راست گفته اند که روی دیگر نفرت، عشقه و از  آن همه جنگ و غیض، رسیده ایم به این همه خواستن، این همه آرامش و شاید که خودعشق... 


چهارسال و نیم قبل، در اتاق طبقه دوم هتلی در آن دوست داشتنی ترین شهر نزدیک به ایران، چمدانم را می بستیم و جان می کندیم که زل نزنیم در چشم هم. من برمی گشتم ایران، او چندهفته بعد می رفت جایی دور ...وسط آن فرودگاه بزرگ بالاخره بغضمان شکست و اشک بود که سرازیر شد ...اشک هایمان جایی جلو پایمان هم می چکید و شرط می بندم او هم تا حالا اشک هایی به این درشتی ندیده بود. بعد، همان درد فاصله و جدایی و حضوری که نیست و گند می زند به رابطه ها ...من  اینور درگیر کار و زندگی و درس، او آن طرف درگیر درس و کار و زندگی. تا اینکه بالاخره شبی به وقت من که ظهر بود به وقت او تلفن دو ساعت و سیزده دقیقه مشغول باشد و بعد من سه قرص خواب آور بخورم تا سیزده ساعت بی وقفه بخوابم و او سه روز تلفن خاموش کند برود جایی وسط دره و کوه ...

حالا، چهل و هشت ساعت دیگر ،بعد از کمی بیشتر از چهارسال و نیم قرار  است سوار قطار شوم، بروم فرودگاه شهر نزدیک، دم "ورود" شماره دو بایستم، منتظر بایستم تا چمدانش را بردارد و از میان درکشویی بیرون آید و نگاه کنم به موهای شقیقه هایش که حالا از عکس های فیس بوکش می دانم  سفیدی اش بیشتر از سیاهی است و هفت سال قبل که میان پله ها رفتم تو شکمش، همه سیاهی بود... و فکر کنم این بهار، سی و هفت سالش می شود. 


تعارف که نداریم، حالا که بعد این همه اصرارش  قرار است باز  هم را ببینیم، فکر می کنم هیچ وقت انقدر نخواسته ام کسی را باز ببینم و انقدر نخواسته ام همان کس را هرگز نبینم ...هیچ وقت این طور گریزناپذیر نخواسته ام آن هفت ساله را ، نو کنم و این طور ناگزیر نخواسته ام لگد بزنم به همه هفت ساله دیرین... بعضی ها ماندگار می شوند، خرده های ناگزیرشان می ماند با تو . برای بعضی ها ماندگار می شوی، خرده های گریز ناپذیرت می ماند در قلبشان.ماجرا به همین سادگی است.