۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

یک بعدازظهر بهاری

سه سال پیش، حالا کمی اینور و آنور، برای رفیقم در چت نوشتم که عاشقم. باورش نشد،همان موقع بهم تلفن زد و تا صدای شاد آن روزهایم را نشنید باور نکرد. انگار که هنوز شک داشته باشد، گفت عصری برویم کافه که برایش بگویم، گفت همه چیزوها...با تاکید. 

عصرش رفتیم ال کافه، آن وقت ها چشم هایم برق می زد، این همه تلخ نبودم...راستش اصلن تلخ نبودم ان وقت ها. من گفتم، او شنید، من ذوق کردم، او از خوشحالی من ذوق کرد، من گفتم از ریسکی که می خواهم کنم، از ول کردن همه چیز و رفتن ...به خاطر او... او شنید، تعجب کرد، لایه نازک نگرانی افتاد رو چشم های سیاه اش. آیه یاس نخواند، نسخه نپیچید، انرژی منفی نداد، فقط پرسید خوب فکراتو کردی؟ آدم سرمست کله خر آن روزها گفت آره، خود زندگیه این ریسک. نگفت خود قمار است این ... گفتم که، رفیق بود و هست. 


رفیق دیگرمان زنگ زد به من که کجایی؟ گفتم ال کافه با فلانی. همان نزدیکی ها بود، گفت میاد پیش ما. رفیقمان که رسید، حرف های عاشقی مرا درز گرفتیم. نه که قبلش هماهنگ کرده باشیم، نه که پرسیده باشد به این رفیق نازنین مان گفته ای یا نه؟ آدم ها توافق های ناگفته  بسیار دارند باهم که بر زبان نمی آید. او هم نگفته  می دانست نباید چیزی بگوییم به این یکی رفیق.که همیشه چیزک زیرپوستی نرم جاری دیگری بود بین من و رفیق دیگر. نه فقط خواهش تن ها، نه فقط دلبستگی های نرم که کسی قرار نیست به روی خودش بیاورد و آن همه مدام با هم بودن ها، انقدر صمیمیت ها... همه اینها بود و یک کوله بار دوستی درجه یک که می دانی می تواند بماند، هر گوشه دنیا که باشی و باشد.از ترس خط انداختن، خراشیدن و خراب کردن همان یک کوله بار دوستی درجه یک هم بود که هیچ کدام حرفی نمی زدیم و نمی زنیم از آن خواهش تن های زیرپوستی و دلبستگی نرم و اینکه بابا لامصب تو این همه هستی و چیزی ورای این همه هستی برای من. حالا مگر به زبان آوردنش لازم بود اصلن؟ وقتی چشم ها بود، نگاه ها بود...وقتی ناخودآگاه و خودآگاه هرجا کنار هم می نشستیم، سینما بود یا کافه یا دورهمی خانه فلانی یا تخت ناراحت فلان رستوران درکه. هزار و یک زیرو بم دیگر بود ...دوروبری ها همه می  دانستند، اصلن راستش آدم ها هرچی بیشتر سعی کنند این خواستن ها را مخفی کنند یا وانمود کنند همه چیز عادی است، بیشتر و زودتر لو می روند.

نه من هیچ وقت خوب بلد بودم حرف عوض کنم و نه رفیقی که داشت هیجان عاشقی مرا می شنید. رفیق تازه از راه رسیده مان چیزکی سفارش داد، من هم گفتم یک کاپوچینوی دیگر. آن وقت ها ال کافه با پودرقهوه یا دارچین، یک "ال" روی کاپوچینو می نوشت. همین بهانه ساده را چنگ زدم برای حرف را عوض کردن، قربان صدقه آن "ال" تمیز با بوی مست کننده دارچین رفتم. گفتم انقدر نازه دلم نمیاد با قاشق کاپوچینو را هم بزنم و خرابش کنم. رفیق اولی که روبرویم نشسته بود هم دنباله حرفم را گرفت که آره هنره واقعن و درسته شابلون است ولی این همه تروتمیز در آوردنش آسون نیست و ... داشتیم جفنگ می بافتیم هردو. رفیق تازه از راه رسیده جایی وسط جفنگ بافی ما دونفر قاشق را برداشت، با حرص فرو کرد در کاپوچینوی من و محکم چرخاند... "ال" محو شد و دانه های دارچین هم...

هیچ وقت نپرسید آن بعدازظهر چی را سعی می کردیم مخفی کنیم، هیچ وقت نگفتم آن بعدازظهر قبل آمدنش حرف چه بود، هیچ وقت نپرسید دلیل اصلی آن ته دل که داری همه چیز را ول می کنی و می روی چیست، هیچ وقت دلیل اصلی را نگفتم. لازم بود مگر؟ما که بچه نیستیم خب... آدم ها هرچقدر بیشتر جان بکنند که چیزی را مخفی کنند و وانمود کنند همه چیز عادی است، بیشتر لو می روند. لازم بود مگر؟  آدم ها هرچقدر بیشتر جان بکنند ...


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

در ابتدا تن بود

گاهی شانه هایم آرام می لرزد؛ همان وقتی که پشت به بقیه ته سالن نشسته ام و روی صفحه مانیتورم یکی از آن صفحه ها باز است که جز خودم کسی نمی تواند بخواند. از همان صفحه ها که گاهی یکی از کسایی که رد می شود می ایستد و می گوید اوه مای گاد! این الفبا رو چطوری می تونی بخونی؟ ومن تا میام بگم چه سوال احمقانه ای می گوید اسم من را میشه به این الفبا نوشت؟ می گویم بله! چرا که نه و روی یک ورق کاغذ می نویسم احمدی نژاد، سردار رادان یا مرتضوی و حتا مملی مورچه و به جای اسمش به او قالب می کنم. وقتی لبخندزنان کیف می کند از اسم خود به الفبای فارسی، پاهایم را زیر میز تکان می دهم و فکر می کنم گول زدن آدم ها ساده ترین کارها است، اگر قلقش را بلد باشی. 

گاهی وقتی شانه هایم آرام می لرزد، دستت آرام روی شانه ام می لغزد و من هربار فکر می کنم از آنور سالن عریض و طویل تو چطور فهمیدی شانه من دارد می لرزد، در این سالن عریض و طویل که همه سرشان گرم کار خودشان است و سمت راستی و چپی من حتا نمی فهمند که شانه هایم دارد می لرزد. سرت را خم می کنی و می گویی ایتس گانا بی آل رایت! صدایت پر از تردید است، یک ذره هم جمله ات را باور نداری. از ذهنم می گذرد عزیز نازنینم! چطور انتظار داری ایتس گانا بی آل رایت تو را باور کنم وقتی خودت یک ذره باورش نداری؟ و دلم غنج می رود از این تلاش معصومانه تو برای دلداری دادن، تویی که همه عمر در ناز و نعمت و امنیت و آسودگی و آزادی زندگی کرده ای و به قول خودت بدترین و وحشتناک ترین اتفاق زندگیت تا الان که در دهه پنجم عمری، مرگ پدرخوانده ات از سرطان بوده! و همیشه خانواده و دولت و حکومت و قانون و کار و همه دست به دست هم ایستاده اند تا تو بدانی و مطمئن باشی که ایتس گانا بی آل رایت!

گاهی می روم پشت پله های ساختمان پیچ در پیچ می نشینم؛ همان وقتی که همه درباره کارناوال آبجوخوری حرف می زنند یا باربکیو اخر هفته یا دوست پسر شانزده ساله دختر پانزده ساله شان و صداهایشان دور می شود، گم می شود، محو می شود از سر من ... چند دقیقه بعد سروکله ات پیدا می شود، دو سه تا پله بالاتر از من می نشینی، یک بسته اسمارتیز ام اند ام جلوم می گیری. یک وقتی همان اول ها بهت گفته بودم اسمارتیز ام اند ام دوست دارم، حالا انگار همیشه یکی دوبسته در کشو نگه می داری. خنده ام می گیرد، می پرسم وات ایز ایت؟ یور تیریت؟ چشم هایت پر از شیطنت می شود، می گویی خودم می خورم اصلن! و من بسته را که می خواهی خالی کنی تو دهنت نرسیده به مقصد چنگ می زنم از دستت و همیشه چند تایی اسمارتیز قل می خورند روی پله ها ... می خندیم، زیاد. می گویی این دوشنبه چیکاره ای؟ بیا خونه من، گفتم یک رادیو اینترنتی فار سی پیدا کردم؟ می پرسم اسمش چیه؟ جواب میدی سه ماه طول کشید یاد گرفتم اسم تو را درست تلفظ کنم و یادم بمونه، می خوای اسم رادیوتون یادم بمونه؟ میگم اسم من به این آسونی، انگشت اشاره ات را می زنی به شقیقه ات می گویی "فرو ان ایرنین مایند دارلینگ، فور ان ایرنین! نات می." 

مراقب هستی؛ نرم و ملایم. انگار خیلی زود فهمیدی من از مراقبت های عیان، زورچپون و زیادی چقدر بدم میاد. فکر می کنم خوبه تو این سالن های عریض و طویل و پیچ در پیچ تو هستی، با اسمارتیزهایت، با شراب خواری های بعد از کار در کافه کوچک نزدیک ساختمان، با چشمک هایت از کنار دستگاه اتومات قهوه و ایمیل هایت که می فرستی و می نویسی پشت سرت رو نگاه کن، ج  داره از رو شلوار خودشو می ماله، و من با بدبختی جوری که تابلو نشود برمی گردم تا ج را ببینم و چنان به خنده می افتم که  مجبورم بپرم تو اولین دستشویی نزدیک. و چند ساعتی صفحه های مانیتور و نوشته هایی که جز خودم کسی نمی تواند بخواند، دور می شوند و کم رنگ .... 

خیلی وقته که دوستی دیگر؛ دوستی ات نرم، جاافتاده، بی منت، بالغ. شهوت بودی، شهوت سرکش دوطرفه ای بود که شد شراب سکرآور جاافتاده ناب... تنیدگی تن ها بود که شد سر رو شانه هم گذاشتن ها و درددل کردن ها ... چیز غریبی است این تنیدن تن ها در هم، دو سه نفری از عزیزترین عزیزهایم از تنیدگی تن ها و حرف های بعدش از فاصله سه سانتی صورت ها سربرآوردند و عزیز شدند و رفیق و ماندگار و همیشگی، دو سه نفری از عزیزترین هایم از تنیدگی تن ها و حرف ها و خواسته ها و تغییرهای بعدش دور شدند و ناعزیز شدند و رفتنی و محو... 





۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

رفتن

دست خودم نبود. واقعن نبود. به آدمی که نمی شناختم تلفن کردم. نمی شناختم؟ مزخرف است بگویم " نمی شناختم" ... وقتی آنقدر ملموس حضور داشت...تو گوشی تلفنش، رو پنجره کوچک سمت راست مانیتورش، در ابعاد یک تار موری بلند قهوه ای روشن روی سرآستین چپ کتش، یا رد کم رنگ رژ لب صورتی پررنگ روی یقه ..گوشه راست و چپش مهم نیست.  این همه حضور یعنی که ما در خیلی چیزها سهیم بودیم. 

به خانه ما آمد...آن وقت ها هنوز خانه "ما" بود ...بار اولش نبود که به این خانه می آمد، این را تا از در خانه تو آمد فهمیدم. صاف برگشت سمت رخت آویز سمت راست در که در نگاه اول معلوم نیست، اما او جایش را می دانست و صاف رفت نشست رو کاناپه تکی روبرو که شب ها جای من بود که لیوان چای به دست رویش ولو شوم ...آدمی که بار اولش باشد که وارد خانه ای می شود، آرام راه می رود، مکث و تامل دارد و دور و برش را می پاید... معلوم بود بار اولش نبود که به این خانه می آمد.

نمی دانم اصلن چه توقعی داشتم، یا می خواستم چی بشنوم. تا نشست گفت متاسفم، واقعن متاسفم. خب! این یکی را نمی خواستم بشنوم انگار...گفت من نمی خواستم زندگی تو را ویران کنم...خنده ام گرفت راستش... از آن خنده های تلخ، خیلی تلخ ...گفتم چرا فکر می کنی زندگی من ویران شده؟ "ویران" خیلی کلمه بزرگیه، راحت خرجش نکن، زندگی من ویران نشده، فقط عوض شده، گیریم تغییر عمیق و شدید، ویران نشده ولی ... گفت نمی خواستم آزارت بدم... حرفش صادقانه بود، ولی خودش را داشت گول می زد...به خودش هم گفتم حرفت صادقانه است، ولی داری خودت را گول می زنی. خودگول زنی کار بیخودیه... 

گفت چطور اینقدر خونسردی؟ گفتم داری تو دلت اضافه می کنی و ازخودمتشکر؟  گفت نمی دانم، این همه خونسردی و ادب ترسناکه، من خودم را برای شنیدن کلی داد و هوار و فحش آماده کرده بودم و زنی که از قیافه اش خشم و درماندگی و داغونی بباره ...گفتم چه کلیشه ای! ادای عق زدن در آوردم ...خندید...پاهامو جمع کردم زیر تنم، پرتقال را قاچ کردم ، گفتم دیده ای تو سرمای سیبری چای داغ را می ریزند رو برف و چای هنوز رو زمین نرسیده یخ می بندد؟ سرش را تکان داد که یعنی آره.  دسته چاقو را گرفتم سمت قلبم و گفتم قلب هم همین طوره، درفاصله یک چشم برهم زدن می شود سنگ .. بیست دقیقه بعد گفتم قرار دندان پزشکی دارم که برود، رفت ...بیست و پنج دقیقه بعد از او رفتم ... 

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از رنجی که می بریم*

  هشت ماه شد... درست ترش هشت ماه و یک روز از آن روزی که رفتم قرارداد خانه جدید را بستم، مادر را که اینجا بود راضی کردم تا با من دوساعت قطارسواری کند و بیاید سفارت دولت فخیمه تا رای دهد و مادر همه راه غر زد که خوش خیالید! مگه یک دولت دیکتاتوری مثل دولت این ملیجک اجازه می دهد از صندوق وزارت کشورش اسم یکی دیگه دربیاد؟ و من فکر کردم روز به روز بدبین تر می شود مادر ...

هشت ماه و یک روز پیش نیم ساعت توصف جلو سفارت ایستادم و نیم ساعت فریاد سلطنت طلب ها را چندمتر آنورتر شنیدم که تف می انداختند سمت ما و می گفتند خائن مزدور کثافت جاسوس ج.ا هستیم ... هشت ماه و یک روز پیش با خودکار بیک آبی سفارت نوشتم میرحسین موسوی خامنه، کد هفتاد و هفت ...و صدای مادر را از چندقدم انورتر شنیدم که غرغرکنان می گفت کد انتخاباتی این مردک چند بود؟ و گفتم هفتاد و هفت ...و پسر جوانی که کارمند سفارت بود سینی آب پرتقال و بیسکوئیت را با لبخند بهمان تعارف کرد، و من همان طور که یک لیوان آب پرتقال برمی داشتم فکر می کردم  مگه سیاهی لشکر تظاهرات بیست و دو بهمن و روز قدسیم که به ما آب پرتقال و بیسکوئیت می دهید؟و خنده ام گرفته بود از مادر که به پسر می گفت پسرجان تو هم جای بچه من! اومدی سفارت کار کردن که چی؟ پاشو برو درستو بخون،و اسه خودت کسی بشی. هرروز لعنت پشت سرت نباشه!

هشت ماه بدون یک روز گذشت از روزی که مادر در خانه راه می رفت، لیوان ها و بشقاب هایم را روزنامه پیچ می کرد و می گفت من که گفتم! از چی تعجب کردید؟ فکر می کنید عقل کل هستید و ما هم پرتیم و حالیمون نیست! دکترا لازم نداره که بفهمی دیکتاتوری، اون هم از مدل این دولت، نمی ذاره اسم مخالف از صندوق بیرون بیاد و بشه رئیس جمهور. دودوتا چهارتای عقلی است، خودتون هم ماشالله همه عقل کل می دونید ! و من حیرت می کردم از خونسردی مادر و مادر انگار که حیرتم را می فهمید  سر تکون می داد که مگه بار اولشونه؟ بدتر از اینشو دیدیم بچه ...

چهارماهی می گذرد از تصویری که هر شب، همان وقت که چشم هایم دارد گرم می شود، همان چند لحظه بین خواب و بیداری سراغم می آید...آنقدر زنده و جاندار... کسی تپانچه می گذارد روی شقیقه طرف ...وقتی طرف خواب است ...شلیک می کند...جای یک سوختگی کوچک می ماند روی شقیقه ...بوی سوختگی بلند می شود...درجا مرده است ...آن لحظه بین خواب و بیداری خودم را نمی بینم، تردید ندارم اما که هرشب بوی سوختگی که بلند می شود لبخند می زنم ...

چهارماهی است که هر صبح وقتی دوش گرفته، با حوله لباسی سفید و آبی حمامم می روم تو آشپزخانه، بسته به حالم یک روز قهوه پیمانه می کنم و روز دیگر چای ساز را زیر شیر آب می گیرم و پر می کنم... همان وقت که دوتکه نان سفید یا قهوه ای تست می کنم، از یخچال ورقه پنیر موزارلا یا پنیر خامه ای یا گاهی یک ورقه کالباس درمیارم و از گلدان چند برگ ریحان جدا می کنم، یک لحظه کوتاه می لرزم از تصویر شبانه بین خواب و بیداری و لذتی که برده ام از جای سوختگی روی شقیقه و بوی سوختگی  که انگار داد می زند کلکش کنده شد... همه آموزه های اندرباب لزوم تقبیح خشونت را به خودم یادآوری می کنم...باز می لرزم از این حجم نفرتی که درست تا بیخ گلویم را پر کرده است و یادم می آید که وقتی نوزده ساله بودم و یک فعال اجتماعی تازه کار به خودم قول داده بودم هرگز نگذارم از آنها کینه و نفرت به دل گیرم که سیاهی نفرت و خشم کورم کند ...  از نوزده سالگی من سالها گذشته است ...

* گفتن ندارد که عنوان، نام کتابی از جلال آل احمد است. 

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

به خویشاوند روحی

زمین گیرم ...نه پایم پیچ خورده، نه چلاق شده ام و نه درد جسمی دیگر...زمین گیرم ولی. چشم هایم را بستم تا صدای خودم را نشنوم، همانطور که همیشه میگی و من هربار خندیدم ... ولی سماجت کردی و  تن دادم و بالاخره این روزها چشم هامو که می بندم، صدای خودم را نمی شنوم! و فکر می کنم همه چیز تمرین است و تلقین ...باقی کشک است.

رفتم تو بالکن، حوله پیچ. سردم شد، قاعدتن. باد می آمد، موهایم پریشان دور سرم، طبیعتن. شده بودم مصداق شعر شمس لنگرودی...به سرش زده باد/ نگاهش کنید... فکر کردم قصه نبودن هم، قصه خوبی است ...

گفتم که! زمین گیرم ...نه پایم پیچ خورده، نه چلاق شده ام... اما زمین گیرم... و مستاصل، لابد!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

Love the children,Regardless of ...

من بچه خوشگلی نبودم. به دنیا که آمدم، نوزاد سیاه سوخته کولی بودم که چندساعت بعد تولد با ناخن هایم به جان صورتم افتاده ام و خودم را چنگ زده ام، آنقدر که پرستارها دستکش دستم کرده اند تا بیشتر از این خودزنی نکنم و به مادر که در یک شب سرد برفی، در هیاهوی بمباران و در تاریکی مرا به دنیا آورده است گفته اند واه واه واه! چه بچه کولی ای!

زشتی من شاید آنقدر به چشم نمی آمد اگر همین یک ماه قبل تر خاله بزرگ ترم دختر خوشگل سفید تپل مپلی با چشم های درشت به دنیا نمی آورد، و اگر مامان چندسال بعد پسری به دنیا نمی آورد که از خوشگل ترین بچه هایی بود که میشد تصور کرد. آنقدر که این بار پرستارهای بیمارستان صف بکشند برای بغل کردن و بوسیدن این موجود گرد و قلنبه خوشگل و خوردنی پیچیده لای پتو. 

ساعت ها پشت تل رخت خواب های خانه مادربزرگ یا میان فاصله کم بین کمد و دیوار خانه خودمان قایم می شدم و کتاب می خواندم. دلم نمی خواست کسی مرا ببیند، به خصوص کنار برادرم یا دخترخاله ام. به جایش غرق می شدم در جادوی کتاب ها، گروه سنی الف و ب و ج و د ه و رده بندی سنی از فلان ساله تا فلان ساله اش برای من کشکی بیش نبود، همه کتاب ها را جلوتر از رده سنی که نوشته بود خواندم. جزئی بینم، فکر کنم جزئی بینی من از همان قایم شدن ها پشت تل رخت خواب های خانه  بابا بزرگ مامان بزرگم شروع  شد که کسی مرا نمی دید و من همه را می دیدم. می دیدم یکی از بچه ها از سهم گوجه سبز دیگری کش می رود، دخترخاله بزرگم بی اجازه سر کیف خاله کوچکم می رود وشوهر خاله بزرگم چطور حواسش هست کسی لپ بچه هایشان را بوس نکند و نکشد و چطور ساعت ها وراجی می کند درباره لزوم عدم بوسیدن لپ بچه. 

بعدازظهرهای تابستان که همه می خوابیدند، باز می خزیدم پشت تل رخت خواب ها، به  ردیف خفتگان نگاه می کردم و برای هرکدام قصه می بافتم. برادرم عزیزتر و بچه تر و گرد و قلنبه تر از آن بود که بشود ازش کینه گرفت که چرا سهم خوشگلی تو را هم بلند کرده است، اما میشد از دیگری که سهم خوشگلی تو را بلند کرده است کینه کودکانه به دل گرفت و در قصه ها و خیال بافی هایت او را تبدیل به فورباغه و کردگدن و شترمرغ کرد! من در خیال بافی ها و قصه گویی کودکانه ام انتقام می گرفتم و تخلیه می شدم و دست آخر از تصور دیگران در هیبت خر و کردگدن و کرکس ریز ریز می خندیدم و بعد که ردیف خفتگان بیدار می شدند و بساط کاهو و سنکجبین به راه می افتاد، من حال بهتری داشتم.

بزرگ تر شدیم، دوران گند و گه بلوغ که  با آن زشتی گریزناپذیر همه بچه های آن سن و سال گذشت، ورق برگشت... دخترک خوشگل فامیل یهو دماغش سه برابر شد، صورتش پر از جوش شد و هیکلش پف کرد و قدش روز به روز درازتر شد. بچه زشت پشت تل رخت خواب ها دماغش کوچک ماند و صورتش بی جوش و چشم هایش یهو درخشان شد و هیکلش نه پف کرد نه قدش روز به روز درازتر شد. هفده سالگی کسی یک روزبا تحسین نگاهم کرد و به بابا گفت چه دختر خوشگلی دارید ماشالله... باید یک عمر از پشت یک تل رخت خواب دیگران را پاییده باشید تا بتوانید حس آن روز هفده ساله ای که من بودم را بفهمید... چند روز جلو آینه قدی راهرو سینه ها رو به جلو، دست در گودی کمر ایستاده باشم و خودم را پاییده باشم خوب است؟ یا موها را بالای سر جمع کردن، بعد روی شانه ریختن، و میزان گودی چال رو گونه ها را تخمین زدن ...

کم کم شنیدن چه دختر خوشگلی، عزیز خوشگل، تو چقدر نازی و جمله های دیگری تو همین مایه ها عادی شد، روزمره شد،، بخشی از بودن شد... در بیست و یک سالگی در مهمانی ای کسی جلو آمد پرسید تو دخترخاله فلانی هستی؟ وقتی گفتم آره گفت عجب! فکر نمی کردم و وقتی پرسیدم چرا و کجایش عجیب است گفت اینجایش که تو خیلی خوشگلی و نازی و او اصلن نیست. هیچ ربطی به هم ندارید... جواب درست لابد این بود که بگم این نظر اوست و خوشگلی که تعریف ثابت ندارد و معیار خوشگلی برای همه یکسان نیست، یا که بگم اینکه او خوشگل هست یا نه و من خوشگل هستم یا نه اصلن چه ربطی به او دارد... اما گفتم که،  شما باید یک کودکی  کامل را از پشت تل رخت خواب ها همه را پاییده باشید و سیل قربان صدقه ای که نثار خوشگل فامیل می شود را دیده باشید تا بدانید حس آدم وقتی چنین تعریفی می شنود، حس خیلی انسانی  و منطقی نیست... من آن شب لبخند روی لب هایم احتمالن شادتر از همیشه یود و چال گونه هایم عمیق تر از هروقت دیگر... دیگر کودک سیاه سوخته و لاغر و مو فرفری که پشت تل رخت خواب ها کز کرده بود و همه این سالها با من بود، دلش نمی خواست ردیف خفتگان روبرو کرگدن و قورباغه و شتر مرغ شوند ... تمام شد...طلسم شکست ...هرچند که راستش را بخواهید، هنوز هم که سال هاست شنیدن تعریف از چهره اش عادت شده و روزمره ، جایی ته دل هنوز دخترک سیاه سوخته ای نشسته که باور نمی کند و فکر می کند زیبایی مال ردیف خفتگان روبرو است و نه او!