۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

نم واژه های ناشناس

کافه های محلی را دوست تر دارم. کافه هایی که وسط شهر، میان ازدحام نیستند و ته کوچه ای و پس کوچه ای بی زرق و برق و هیاهو، جا خوش کرده اند. کافه را یک ماهی بعد از اسباب کشی به این خانه، یک بعدازظهر گرم، سوار بر دوچرخه، وقتی داشتم در محله جدید پرسه می زدم، پیدا کردم.  اولین بار اما یک هفته بعد، وقتی برای مانیکور به سالن زیبایی روبروی کافه رفتم، در سنگین کافه را باز کردم و داخل شدم.

کافه، دکوراسیون مدرنی دارد. شبیه بیشتر کافه های محلی با پیشخوان های بزرگ چوبی و میز و صندلی های کهنه چوبی نیست. میزهای سمت راست بیضی شکل، سفید و از جنس پلاستیک فشرده است و صندلی ها پشتی بیضی شکل و پایه های پیچ در پیچ دارد. میزهای سمت چپ کافه اما از چوب ماهون است و مربع شکل، صندلی ها راحتی چرمی، سیاه رنگ. همان اول که وارد شوی، دو تا کاناپه بزرگ و راحت سه نفره قرمز رنگ است، با میز های ژاپنی پایه کوتاه چوب ملچ. دیوارهای انتها، آینه هایی دارد مثل موج دریا، مواج و به درازای همه طول دیوار. یک در کوچک چوبی هم هست که می خورد به حیاط فسقلی پشت که سه تا میز حصیری دارد، دورهریک دو صندلی حصیری راحت. جایی نزدیک به انتهای سالن رشته های بامبو است، یکی در میان قرمز، یک جور قرمز آتشین چشم نواز. اگر الکل سفارش دهی، زن و مردی که کافه را اداره می کنند بامبوها را کنار می زنند و آن پشت قفسه های چوبی با شکل هندسی عجیبی است، روی هر طبقه بطری های انواع و اقسام نوشیدنی های الکلی. و من هربار یاد داستان« تپه هایی چونان فیل های سفید» ارنست همینگوی می افتم و آن کافه در ایستگاه قطار که زن پیشخدمت رشته های بامبو را کنار می زد و برای زن و مرد داستان عرق افسنطین می آورد یا آبجوی خنک .

اولین بار "لاته ماخیاتو" سفارش دادم، با طعم فندق. لاته ماخیاتو را نه در یکی از این لیوان های دسته دار شیشه ای ساده که رسم این کشور است، که در لیوان باریک، بلند، کمرباریک و موج داری آورد که نظیرش را قبلن ندیده بودم. یک پیش دستی کوچک با طرح مواج هم بود که یک تکه شکلات سفیدنرم شبیه گز خودمان و یک ترافل شکلاتی هم داخلش بود. بعدها دیدم نه فقط منوی این کافه با بیشتر کافه ها فرق داریی دارد، که شیوه پختشان، مخلفات شان و چیدمان شان هم شبیه هیچ کافه دیگری در این حوالی نیست و چیزی است از جنس خودشان و مختص خودشان. مثلن سوپ "کوسکوس" دارد با نودل، پای سیب را برخلاف قاعده اینجا در فر داغ می کند و رویش خاکه قند می پاشد و ترافل  رنگ رنگی و نان سبوس دارش مثلثی شکل است و نرم، با طعمی که شبیه هیچ نان سبوس دار دیگری نیست و اگر بخوای کنار کاپوچینو، یک شات کنیاک با خامه می آورد که خالی کنی داخل کاپوچینو و طعم محشرش را مزه مزه کنی.

روزی که فهمیدم کافه، وایرلس هم دارد، روزهای زیادی کیف و کتابم را زیر بغل زدم، نت بوکم را به سینه فشردم و دو چهارراه فاصله از خانه تا کافه را پیاده، گاهی با دوچرخه، روزهای خیلی سرد زمستان با ترن طی کردم و بند و بساط درسم را روی یکی از میزهای سفید بیضی شکل یا چوب ماهونی قهوه ای رنگش ولو کردم و خواندم، نوشتم، دیلیت کردم، از نو نوشتم یا کلافه همه صفحه ها را بستم و هدفون در گوش فرو کردم . میان این همه لاته ماخیاتو با طعم فندق نوشیدم و کاپوچینو با شات کنیاک یا آب پرتقال طبیعی تازه. گاهی کلاب ساندویچ گیاهی ام را سق زدم، گاهی سوپ کوسکوس را سر کشیدم و گاهی ترکیب آن معجون سس منحصر بفرد را روی سالاد سزارم خالی کردم.

مهم تر از خود کافه که برای من ایده آل بود و هست، زن و مرد کافه چی بودند که یک کلمه اضافی حرف نمی زنند، سوال نمی کنند، برخلاف اکثر مردم اینجا فضول نیستند و با آرامش غریب منحصر بفردی با کمترین سروصدای ممکن کار می کنند. سلیقه انتخاب موسیقی شان هم عالی ست. حالا بی حرف می دانم که موسیقی های تلفیقی را دوست تر دارند و موسیقی جاز را دوست ندارند. فهمیده ام زن، زیاد از بچه خوشش نمیاد و هربار مشتری داخل می شود که بچه کوچک و به خصوص شیطان یا در حال گریه و زاری دارد، زن می خزد در آشپزخانه و مرد را می فرستد که سفارش بگیرد و سفارش ها را سرو کند. به گمانم مرد گیاهخوار باشد، ساعت دو که دو ساعت شلوغ ناهار تمام و کافه خلوت می شود، با هم می نشینند دورمیز و محتویات بشقاب مرد تقریبن همیشه تره بار است و سبزی و پنیر.

ده روز پیش روی یکی از صندلی های بزرگ و راحت چرمی داشتم چندتایی فرم پر می کردم، از کیفم لوله چسب ماتیکی را دراوردم، عکس سه در چهار اخیرم را به یکی از فرم ها چسباندم و فرم را داخل پاکت نامه گذاشتم. دو سه روز بعد، حال دلم خوب نبود. گرفته بود و تنگ بود، روی دورترین صندلی بیضی شکل سفید پرت ترین گوشه کافه مستطیل شکل ولو شدم، مرد کافه دار با لبخند پرسید اول لاته ماخیاتو با طعم فندق؟ گفتم بله، ته  چشم هایم چند قطره ای اشک نریخته جمع بود، لاته ماخیاتو را که آورد، در سینی لوله چسب ماتیکی بود که از قرار دفعه قبل جاگذاشته بودم و دو شات کنیاک با خامه. چسب را بر داشتم و تشکر کردم، ته چشم هایم سوال بود که چرا شات کنیاک کنار لاته؟ هیچ وقت با لاته کنیاک سرو نمی کنند. سوال را در چشم هایم دید، گفت« زندگی مثل این آیینه هاست.( به آینه های مواج دیوار انتهایی اشاره کرد)  گاهی موج هایش آرام و دلپذیر، گاهی تند و خروشان. وقت موج های شدید، دو شات کنیاک هدیه از طرف من و آنیا شاید کمک کند که موج آنقدرا هم ترسناک و شدید به نظر نرسد. اینجوی ایت.»

 این یک سال، حواسم نبود انگار که فقط من نیستم که در سکوت آنها را کمی شناخته ام. این سکوت دلنشین یک ساله، فرصت فهم ساده دوطرفه ای بود مبهم، دور، نزدیک و لبریز...

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

پدرم می گوید گلوله، چیز بسیار غمگینی ست

گوگل ریدر را بالاوپایین می کنم، پر نوشته ها است از دوم خرداد، نوستالژی و درد و یادبود و حسرت. باز مثل هرسال فکر می کنم کاش دوم خرداد، انقدر نزدیک نبود با سوم خرداد. کاش یکی دو خرداد بود و دیگری مثلن سوم تیر. فاصله ای بود این وسط تا ذهن من هم درگیر دوم خرداد هفتاد و شش می شدو مثلن می نوشتم از من چهارده ساله که با شناسنامه دخترخاله شانزده ساله ام رفتم و رای دادم و دلم تالاپ تالاپ می زد که نکند مامور پشت میز حقه ام را بفهمد، مچم را بگیرد و شوتم کند بیرون... 

اما دو خرداد، خیلی نزدیک است به سه خرداد، به سالروز آزادی خرمشهر، به جنگ، به هشت سال جنگ ... و پدری که نبود، به تنهایی های عظیم مادر که جوان بود، خیلی جوان و بار یک زندگی و بچه ای که من بودم به دوشش بود. دو خرداد به سه خرداد نزدیک تر از آن است که برای من مجال فکر کردن به خاتمی، اصلاحات، شور و شوق هفتاد و شش و مزه شیرین پیروزی باقی بگذارد. می گویند پنج سال اول زندگی هر انسان، نقش بسیار پررنگی در شکل گیری شخصیت او دارد. به پنج سال اول که فکر می کنم اولین تصویر، فوران خرده شیشه های شکسته است که در همه حیاط خانه مادربزرگ و سر من هوار شد وقتی دستم را فرو کرده بودم در خاک نم خورده باغچه تا کرم خاکی را از آن زیر بکشم بیرون و فریاد مادربزرگ که می گفت دراز بکشم روی زمین و جم نخورم... بمب کوچه پشتی افتاده بود، نیم ساعت بعد مادربزرگ چادرش را سرش انداخت، دستم را گرفت و رفتیم تا ببینیم بمب بر سر خانه و زندگی کدام یک از همسایه های بیچاره هوار شده است. یاسمن مرده بود، یاسمن، اولین دوست صمیمی زندگی من که یک سال از من بزرگتر بود، جسدش را اکبرآقای بقال و علی شوهر ملاحت خانم بیرون کشیدند و من دیدم جنازه کوچک ونحیف غرق خونش را... و بعد هفته ها دل پیچه های بی دلیل من بود و  زار زار گریه های شبانه و دکترها که می گفتند عصبی است، کاریش نمی شود کرد...

سه خرداد هرسال دستم می رود سمت تلفن، به پدر می گویم سلام پیرمرد. هرسال وسط حرفم که می گویم سالروز آزادی خرمشهر مبارک و ممنونم از تو که خرمشهر بودی و میان آتش و خون و می دانم این یک جرعه امنیت امروز را مدیون همه شماییم که ایستادید، ماندید، جنگیدید و کشته شدید، پدر آهی از ته دل می کشد و می گوید یادت بخیر محمد! نماندی ببینی خرمشهر را پس گرفتیم. می خندیدیم می گفتیم اول منم که رفتنیم، بعد رضا، بعد توی زبر و زرنگ. تو شهید شدی، من ماندم و رضا. شدیم دو تا پیرمرد که بنشینیم تخته بازی کنیم و یادت کنیم... می فهمم برای خودش حرف می زند پدر، سکوت می کنم هرسال تا هرچه می خواهد بگوید...و فکرم می رود به عمو رضا، همرزم و رفیق سی ساله پدر که بارها به من گفته است شب های عملیات، پدرت مراقب من بود، می گفت تو عقب تر بمان بعدتر بیا. عمو رضا می گوید تا می آمدم مخالفت کنم می گفت تو از من جوان تری، آرزوهای بیشتر داری. من بیشتر از تو زندگی کرده ام، رفتن اول حق من است و بعد تو و همیشه صدایش در گلو می شکند و می گوید پدرت مرد بزرگیست، قدرش را بدانید، حرمتش را همیشه و همیشه نگه دارید. 

سه خرداد برای من خاطره های تلخ و آنقدر  ماندگار حجم عظیم تنهایی من و مادر است که بعد هر عملیات لرزان می نشست پای رادیو تا اسامی شهدا را بشنود، نفسکی آسوده می کشید وقتی نام پدر را از آن رادیو سفید رنگ نمی شنید. بعد باز لرزه هایش شروع می شد که نکند اسیر شده است یا مفقودالاثر، یک پتو دور خودش می پیچید و می نشست کنار تلفن، جم نمی خورد تا مبادا پدر زنگ بزند و او نباشد. نق می زدم گشنمه و مادر می گفت برو یک تکه نان بردار بخور مامان جان! امروز مامان نمی تونه برات غذا درست کنه. ساعت ها می گذشت و هنوز از کنار تلفن جم نمی خورد، تنش خشک می شد، کمرش درد می گرفت، باز تکان نمی خورد تا پدر بالاخره زنگ بزند و پدر گاهی تا سه روز بعد از عملیات هم نمی توانست زنگ بزند و زیر چشم های مادر گود و گودتر می شد... 

پدر گاه نامه می فرستاد برای مادر، مادر لباس خواب سفیدش را می پوشید، دوتا بالش پشتش می گذاشت، پتو را روی پا می کشید و نامه را ساعت ها می خواند و می خواند و باز می خواند... تصویر بازوهای سفید تپل زیبایش در لباس خواب سفیدش هنوز زنده ترین و جاندارترین تصویر من از مادر است و ابروهای قهوه ای روشنش که گاهی درهم گره می خورد، گاهی با لبخندی نرم باز می شد و نامه را فردا هم وسط برنج پاک کردن یا فلفل خرد کردن برای بار صدم می خواند. نامه ها را مادر نگه داشته است، فقط یکبار یکی از آنها را برایم خواند. پدر نوشته بود گاهی آرزو می کنم عراقی ها هرشب حمله کنند، شب های حمله کمتر یادتان می افتم و حواسم به دشمن است و خمپاره و آر پی جی. عکستان را می بوسم، می گذارم در جیب و دیگر شش دانگ حواسم به معمولی های جنگ و جبهه است، به کشته ها و کشتن و مردن و سنگر گرفتن و دریای خون ...اما شب هایی که حمله نیست، امان از دلتنگی شب هایی که حمله نیست...

پدر برای من هم نامه ای نوشته بود، به مادر گفته بود اگر کشته شدم، شانزده سالش که شد دخترک، نامه را به او بده. فردای تولد شانزده سالگی ام، پدر خود نامه را دستم داد و گفت  همه ما چنین نامه هایی برای بچه هامان می نوشتیم، هیچ وقت یادت نرود چقدر خوشبخت و خوش شانسی که نامه را نویسنده نامه خودش دارد حالا به دستت می دهد. بچه های زیادی این نامه ها را از دست پدرانشان نگرفتند، پدرهای آنها زنده نماندند که بزرگسالی بچه هایشان را هم ببینند... پدر سالهاست عذاب وجدان دارد که همه کودکی مرا از دست داده است، گاه گاهی که مرخصی می آمد، من دلم می خواست این مرد غریبه که یهو با آمدنش خلوت من و مادر را بهم می زد، زودتر برود. می آمد بغلم کند، در می رفتم. می رفت برایم اسمارتیز می خرید، می گرفتم و بی حرف باز می رفتم یک گوشه دیگر خانه. هربار وقتی می رفت، زانو می زد، تو چشم هایم نگاه می کرد، بی حرف می بوسیدم و من دلم می خواست زودتر بلند شود و برود...

وقتی جنگ تمام شد و پدر بازگشت، یک سالی طول کشید عادت کنم به حضور این غریبه و بپذیرم که من هم پدر دارم. تا قبل آن فکر می کردم من پدر ندارم، یکبار مادر شنیده بود که به دخترخاله ام می گویم خوش به حالت که بابا داری، من بابا ندارم و مادر بعد شنیدن این حرف، گریه کرده است. برای پدر هم آسان نبود، برگشته بود و دختر شش ساله ای داشت که همه رشد و کودکی او را از دست داده بود، یکی از اولین روزهای بعد از آتش بس که پدربرگشته بود، برایم دوچرخه خرید و یک بعدازظهر آفتابی برای اولین بار دوتایی بیرون رفتیم تا به من دوچرخه سواری یاد دهد. سکوت عجیب تلخی بینمان بود، پدر هم نمی دانست با دخترک شش ساله اش باید چه بگوید، چطور رفتار کند، یک سالی طول کشید تا یخ ها و بهت میان من و پدر از بین رفت و پدر هنوز عذاب وجدان دارد و فکر می کند پدر خوبی نبوده است و باور نمی کند بهترین پدر دنیاست، بی اغراق بهترین است و جنگ دست او نبود، تقصیر او نبود و من می فهمم که آدمی حق دارد برود دنبال آرمانش، اعتقادش، هدفش ...

وقتی ایران قطعنامه را پذیرفت و جام زهر را سرکشید، مادر افتاد به جان خانه. می رفتیم خیابان ولیعصر، ملافه های نو می خریدیم، چارپایه را نگه می داشتم تا مادر اندازه های پنجره های اتاق خواب را بگیرد، فرش ها شسته شد، میوه می خریدیم، خاله میوه ها را می ریخت در سبد پلاستیکی های بزرگ و آب می کشید، دست من به دستمال داده بود تا سیب ها را برق بیاندازم.  مادر بیست و شش ساله بود و تارهای سفید فراوان بود میان خرمایی موهایش. یادم هست میان آن همهمه بشور و بساب، خاله بزرگم به زور مادر را فرستاد آرایشگاه و مادر موهایش را برای اولین بار رنگ کرد. پدر، یک بعدازظهر گرم و آفتابی برگشت. یکی از عموها و دو تا از دایی ها رفتند دنبالش، مادر مضطرب بود، من گیج، برادر یک ساله ام بی خبر از همه چیز می خندید و دست و پا می زد. پدر که آمد، مادر زد زیر گریه، گریه که نه، ضجه می زد، زاری می کرد، و چیزهایی نامفهوم می گفت که کسی نمی فهمید. همه این هشت سال چقدر قوی بود و صبور، بغض هشت ساله اش شکست، هنوز هیچ کس را ندیده ام که آنطور شانه هایش بلرزد و ضجه بزند.  رفتم بغلش کردم، عصبانی بودم از این مرد غریبه که باز اومده بود و این بار با آمدنش دلیل گریه وزاری مامانم شده بود. پدر آمد بغلمان کرد، من با دست های کوچکم زور می زدم پدر را پس بزنم و پدر مبهوت نگاهم می کرد، بعد اشک پدر هم سرازیر شد...هنوز نمی دانم از ضجه های مادر، یا خشم کودکی که بچه اش بود و نمی خواست او نزدیک شان باشد یا هشت سال جنگ و سرب و خون... 




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

دربطن ...

در زندگی زن، بیست و چندساله، نزدیک تر به سی، دورتر از بیست، روزهای بسیاری بوده است تهی و متروک، که با  ملالی گریزناپذیر ولو شده است روی صندلی حصیری خانه اش که کوسنی طوسی رنگ، روی آن افتاده است. صندلی که مال روزهای خالی و متروک ملال است و تکه سقف بلند بالای سرش، منگی دیده است در چشم های زن که پاها را در شکم جمع کرده و با نگاهی گیج، مردد و گاه خالی، خیره شده است به تکه سقف بالاسر. و کوسن طوسی فشرده شده است میان دست های زن، جایی بین پاهای جمع کرده و شکم.

در زندگی زن، مهاجر، تنها، تلخ، روزهای چندی بوده است که هزارجور گله و شکایت نوک زبان داشته که نگفته است. لام تا کام حرف نزده است، به روی خود نیاورده، گاه نگاهی سرد حواله کرده است و گاه لبخند احمقانه ای آویزان صورت. به جایش ولو شده است روی مبل تک نفره کرم رنگ، که کوسنی دارد از صنایع دستی ایران، نقش و نگاردار، چشم نواز، هدیه ی مریم. زن، کوسن را بغل کرده است ، پاهایش را از یک طرف مبل آویزان کرده است، از پنجره نورگیر روبرو به حیاط همسایه و خانه های روبرو خیره شده است و در ذهن دعوا گرفته است با همه آنها که گله و شکایت از آنها، تلنبار شده است روی دلش.

زن، متوسط القامت، چشم و ابرو و مو مشکی، با شانزده تارموی سفید، شب های زیادی بوده که در تاریکی خزیده است در اتاق مهمان، روی تخت خواب اتاق مهمان ولو شده است و کوسن صورتی با نقش و نگار قهوه ای روشن، صنایع دستی چین را در آغوش گرفته، از پنجره اتاق که ماه را قاب گرفته است، خیره شده است به دورها و فکر چندنفری رژه رفته است در ذهنش و جایی از ذهن لعنتی حواسش بوده که حال را، زندگی در لحظه را، قال گذاشته است زن و تمام سهمش از بودن حالا، این ماه قاب گرفته در پنجره است و کوسن صورتی ساتن، با نقش و نگار قهوه ای روشن، صنایع دستی چین، حاصل پرسه زدن در محله چینی ها در یک شنبه ای سرد. کفایت می کرد آن سهم بودن از اکنون، اصلن تمرین قناعت بود شاید.

اما در زندگی زن، بیست و چندساله، نزدیک به سی، دور از بیست، مهاجر، تنها، متوسط القامت، چشم و ابرو و مو مشکی، با همه شانزده تار موی سفیدش روزها و شب هایی بوده است تا خرخره غرق در هراس، یاس، استیصال و خشم گیرگرده در گلو که هیچ کوسنی و تیر و تخته ای ماوا و همراه نبوده و نتواند بود. روزها و شب های این چنین، تابستان بوده یا زمستان، هوا منفی ده درجه بوده یا سی درجه بالای صفر، زن، ژاکت به تن، دو لبه ژاکت را محکم دور خود پیچیده است، خزیده زیر یکی از سه پتوی نرم و سبک روی کاناپه، سر را گذاشته است روی کوسن پرنقش و نگار هندی و انگشت هایش بی هدف، پشت سر هم، واژه تایپ کرده است، مشت مشت کلمه را، بی نظم و هارمونی ولو کرده است روی سفیدی صفحه تا شاید سیل واژه ها تسکینی باشد و مرهمی. در سکوت هوار زده است " نوشتن، تسکین است و راه نجات." ور منطقی ذهنش مدام سیخونک زده است چندجمله معروف ناتالیا گینزبورگ را فراموش کرده ای؟ که "نمی توان امیدوار بود با نوشتن بشود تسکینی برای اندوه فراهم کرد. نمی توان خود را گول زد و از پیشه خود امید نوازش و لالایی داشت. در زندگی من یک شنبه های پایان ناپذیر خالی بوده اند که خواسته ام چیزی بنویسم که در  تنهایی و خستگی تسکینم دهد، ولی یک سطر هم نتوانسته ام بنویسم. پیشه من همیشه مرا پس زده است." زن، نت بوک و دکمه ها و واژه ها را رها کرده است، سر را برده است زیر کوسن هندی پرنقش و نگار، در سرش همهمه ها بوده است. از میان همهمه ی مخمصه های هراس انگیز ...استیصال ها...مخمصه های استیصال های ...هراس ...انگیز...گریزناپذیر...و همه یک شنبه های پایان ناپذیر...هوار از این یک شنبه ها

عکس: شیرین علم هولی، یکی از پنج انسانی که امروز، یک شنبه، بر دار شد. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

Once Upon A Time,There Was a Young Teenager ...

خط چشم آبی کشیدم، قبلش مداد چشم را خوب تراشیده بودم، که وقتی مداد را داخل چشم هم کشیدم، نوک تیزش بیایید بنشیند روی پوست کنار چشم، خمیده، رو به پایین، تا وقتی خط آبی بالای چشم را هم کشیدم، دنباله باریکش برسد به این خمیدگی رو به پایین و چشم های درشتم، درشت تر شوند. ریمل سورمه ای زدم، قبلش با دقت سایه مالیده بودم پشت چشم، آبی کمرنگ، بالایش یک خط باریک سایه نقره ای... بفهمی نفهمی کمکی رژگونه هم مالیدم به گونه ها. وقتی رژگونه بمالم به گونه ها، یعنی آن شب، قرار است شب مهمی باشد، ولی این فقط یک روی سکه است. روی دیگرش می شود اینکه  آن شب نگرانی مبهمی هم دارم، ممکن است رنگم بپرد، صورتم مثل گچ سفید شود، کمکی رژگونه باید باشد روی گونه ها و خودش ته کیف تا رنگ بپاشد به سفیدی احتمالی...

اولین "کراش" جدی زندگی من بود و دور از دسترس ترینشان هم. از آن دل تپیدن هایی که با همه بچگی ات می دانی اپیسیلون شانسی نیست که جدی شود، که دوطرفه شود، لااقل به بوسه ای ختم شود یا حتا عیان شود. چه انتظاری بود؟ من همش پانزده سال داشتم، او نه سال بزرگ تر بود. جادوی ریاضیات می گوید نه سال همیشه نه سال محسوب نمی شود. نه سال، وقتی تو پانزده ساله ای و دیگری بیست و چهار ساله یعنی یک دره عمیق، یعنی او حتا تو را نمی بیند، حالا تو هی مانور بده و با کودکی معصومانه پانزده سالگیت تقلا کن که ببیند تو را. نه سال از من بزرگ تر بود و طبیعی است که در بیست و چهارسالگی اش هیچ وقت مرا ندید، نفهمید و طبیعی است که پانزده ساله ای که من بودم هیچ وقت چیزی نگفتم.

یازده سال بعد از پاییز و زمستانی که روزی نبود که به او فکر نکنم، یازده سال بعد از شب برفی که پشت میز تحریرم نشسته بودم و روی یک تکه ورق کنده شده از دفتر مشق دوخطه درس زبان انگلیسی اسمش را نوشتم و اسم خودم را زیر اسم او و بعد خندیدم، از آن خنده های تلخ، خیلی تلخ، بسکه دور بود رویایش حتا ...یازده سال بعد، قرار بود در مهمانی در کشور سمت چپی، خانه دوستی که حالا از قرار با دوست او ازدواج کرده است ببینم او را. خیلی اتفاقی فهمیدم آنجا خواهد بود، از آن مهمانی های سالگرد ازدواج بورینگ بود، از قبل تصمیم گرفته بودم عذرخواهی کنم و بهانه بتراشم و نروم. نمی ارزید به چندساعت قطارسواری و یک شب هتل ماندن بابت مهمانی دوستی که درست است عزیز است، اما حوصله سر بر است و شوهری کرده است حوصله سربرتر از خودش. زن و شوهر منظم مرتبی که این دو باشند، برای مهمان هایی که ما باشیم، لیست اسامی مهمان ها را ایمیل کرده بودند. از این کارها که من بهش میگویم "قرتی بازی زیادی" و چه خوب که دیگران از این قرتی بازی های زیادی بلدند. اسمش را در لیست مهمانان دیدم، با دو سه تا سوال غیرمستقیم فهمیدم خودش است، خود خودش. حالا دیگر می ارزید چندساعت قطارسواری و هتل رزرو کردن و چندساعت مهمانی بورینگ، می شد چندساعت هیجان انگیز، چیزکی هم ته دل قیلی ویلی می رفت، بهش می گویند " زا زا زو" ...

همان ده دقیقه اول، همکلاسی سابقم در دانشگاه درگوشم گفت«امشب اومدی آدم بلند کنی ها!نه؟» وقتی با حیرت پرسیدم چی؟ گفت بابا یادم نرفته تو هروقت ریمل سورمه ای و خط چشم آبی می کشیدی، به قصد بود.هروقت فرست دیت داشتی یا می خواستی دلبری ویژه کنی، تو را با ریمل سورمه ای و خط چشم آبی می دیدیم. گفتم اون مال جوانی ها و سال های دانشگاه بود، گذشت آن دلبری ویژه ها ...خندیدیم، دروغ گفتم مثل سگ، دو ساعت بعد حتمن فهمیده بود دروغ گفته ام مثل سگ وقتی چشم های اولین "کراش" جدی زندگی مثل سگ همه جای سالن دنبال من بود و من به تعمد هی از این سوی سالن به آن سو می رفتم، و ناغافل برمی گشتم چشم تو چشم مرد سی و پنج ساله زن طلاق داده ای می شدم که هنوز ردی از شیطنت بیست و چهارسالگیش را در چهره داشت و نگاهش را گیر می انداختم.

آخر شب که بلند شدم تا خداحافظی کنم و به هتل برگردم، بلند شد گفت اون از کشور دست چپ کشور دست چپی ما با ماشینش آمده و اون هم داره برمی گرده هتلش و می تواند مرا هم برساند تا هتلم. می دانستم تا من بلند شوم که خداحافظی کنم، او هم بلند خواهد شد. آدم معمولن خودش خوب می داند میخش را کجا و چطور کوبیده است، حالا عمقش مساله  دیگری است.

ساعت حول و حوش شش صبح، پیچیده میان ملافه های سفید روی تخت اتاق من در هتل، خواستم از پشت سر بغلم کند، بی اینکه صورتش را ببینم همه چیز را گفتم، از یازده سال پیش که می دانستم یادش نمانده است تا امشب. حیرت کرده بود، باورش نمی شود آدمی این همه سال "کراشی" از یادش نرفته باشد. گفتم« اولین ها مهمند. تو اولین بودی و من آنقدر کوچک بودم که اصلن ندیدی. این ندیدن یک جایی را خراشیده بود، اینه که از یادم نرفتی.» در جواب حالا چی؟ حالا چیکار کنیمش خندیدم، گفتم« کرمم خوابید. حالا این بار تو چهارچشمی با لب و لوچه آویزان مرا دیدی، یادت هم نمیره. بی حساب شدیم.» ویشگونم گرفت، جیغ زدم، مخلوط با خنده.

نیم ساعت بعد یک دستش را زیرچانه زده بود، نگاهم می کرد، گفت«چه ذهن جزئی بینی داری. اصلن می شود چیزی را فراموش کند این ذهن تو؟» میان ملافه های سفید غلط زدم و گفتم ریموند کارور جایی در شعری گفته بود ذهن این زن/ اتاقک زیرشیروانی است/ گه گاه چهره اش ...حرفم را قطع کرد و خواند: گه گاه چهره اش/ در پنجره های کوچک زیر سقف نمایان می شود/ چهره غمگین او که در به رویش قفل بوده ...لبم را روی لبش گذاشتم، همان لحظه می دانستم این شروع یک دوستی نرم و  ماندگار است، مگر هنوز چند نفر در دنیا پیدا می شوند که شعری را بخوانی که چندان هم شناس نیست و بتوانند بی تامل دنباله زمزمه تو را بگیرند؟ ساعت دوازده که "چک اوت" کردم، رد باریکی از مداد چشم آبی و ریمل سورمه ای  روی سفیدی روبالشی مانده بود. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

پاره پاره

یکم - خوراکی هایی که حال مرا خوب می کند و سر ذوقم می آورد، معمولن گره خورده اند با خاطره و یاد عزیز رفته ای یا عزیز دوری و یا از دست رفته ای. شده اند ملغمه دلتنگی و حسرت. گاهی حتا آینه دق و اسباب زهرمار کردن لذت، حتا نیشتری بر قلب. قانون تازه من این است که خوردنی های محبوبم را گره نزنم با یاد و خیال دیگری. اصلن پای خوراکی ها را نکشم وسط دوستی ها و رابطه ها و دلبستگی ها. یا اصلن پای خوراکی هایی را وسط رابطه ها باز کنم که دوست ندارم تا بعدش فکر کنم چه کوفتی بود مگه حالا؟ دورنمایش ترسناک است، اما آدمیزاد به "از دست دادن" و " دوری" عادت می کند، بدجور هم عادت می کند...

دوستم می گفت آن اوایل که مهاجرت کرده بود، مدام نامه می نوشت به همه فک و فامیل و دوستان. می گفت می ترسیدم، می ترسیدم که فراموش بشم. حقیقت آن است که آنکه رفت، همیشه دیگر عضو رفته خانواده و محفل های دوستی است و چه بخواهد و چه نه فراموش خواهد شد. پسرخاله هفت ساله ام، از روزی که به دنیا آمد تا وقتی که چهارساله بود، تقریبن در خانه ما و در آغوش من بزرگ شد. آن روز پشت تلفن می گویم متو یادت میاد؟ میگه نه! شما کی هستی؟ ...آمدم ادای آدم منطقی دربیاورم که بچه کوچک معلوم است یادش نمی ماند و چه انتظارهای بیخودی داری ها! کی را می خواهم گول بزنم اما...؟ انکه رفت، دیگر رفته ... 

دوم- در عکس های تشییع جنازه "علی محمد حق شناس" می بینمش، همانطور که انتظار داشتم و می دانستم حتمن آنجا خواهد بود. یک روز بالاخره باید قصه اش را بنویسم، که از معدود رازهای من است. مردی که آنطور دیوانه وار عاشق من بود، که "آن همه خواستنش" می ترساند مرا حتا. بعد فکرم می رود به مردانی که عاشقم بودند و هستند ... و مردی که عاشقش بودم و نیستم دیگر. نیستم دیگر؟ هستم هنوز؟ این همه خرده های ناگزیرش چی پس؟ نمی دانم...یک روزی بالاخره باید قصه اش را بنویسم...

سوم- آن شر و شور پیشین، چه بخواهم و چه نخواهمف ته کشیده است دیگر. چه شتابی داشتم برای "بزرگ شدن." برای هجده ساله شدن، بعد بیست ساله شدن، بعد بیست و پنج ساله شدن. یک جایی آرام می گیری، خیلی وقت است آرام گرفته ام... رخوت ملال آور دلچسبی ست حتا.

دست آخر اینکه آرامش بعد از طوفان؟ آرامش قبل از طوفان؟ مساله این چیزا نیست اصلن جانم ...