۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

Once Upon A Time,There Was a Young Teenager ...

خط چشم آبی کشیدم، قبلش مداد چشم را خوب تراشیده بودم، که وقتی مداد را داخل چشم هم کشیدم، نوک تیزش بیایید بنشیند روی پوست کنار چشم، خمیده، رو به پایین، تا وقتی خط آبی بالای چشم را هم کشیدم، دنباله باریکش برسد به این خمیدگی رو به پایین و چشم های درشتم، درشت تر شوند. ریمل سورمه ای زدم، قبلش با دقت سایه مالیده بودم پشت چشم، آبی کمرنگ، بالایش یک خط باریک سایه نقره ای... بفهمی نفهمی کمکی رژگونه هم مالیدم به گونه ها. وقتی رژگونه بمالم به گونه ها، یعنی آن شب، قرار است شب مهمی باشد، ولی این فقط یک روی سکه است. روی دیگرش می شود اینکه  آن شب نگرانی مبهمی هم دارم، ممکن است رنگم بپرد، صورتم مثل گچ سفید شود، کمکی رژگونه باید باشد روی گونه ها و خودش ته کیف تا رنگ بپاشد به سفیدی احتمالی...

اولین "کراش" جدی زندگی من بود و دور از دسترس ترینشان هم. از آن دل تپیدن هایی که با همه بچگی ات می دانی اپیسیلون شانسی نیست که جدی شود، که دوطرفه شود، لااقل به بوسه ای ختم شود یا حتا عیان شود. چه انتظاری بود؟ من همش پانزده سال داشتم، او نه سال بزرگ تر بود. جادوی ریاضیات می گوید نه سال همیشه نه سال محسوب نمی شود. نه سال، وقتی تو پانزده ساله ای و دیگری بیست و چهار ساله یعنی یک دره عمیق، یعنی او حتا تو را نمی بیند، حالا تو هی مانور بده و با کودکی معصومانه پانزده سالگیت تقلا کن که ببیند تو را. نه سال از من بزرگ تر بود و طبیعی است که در بیست و چهارسالگی اش هیچ وقت مرا ندید، نفهمید و طبیعی است که پانزده ساله ای که من بودم هیچ وقت چیزی نگفتم.

یازده سال بعد از پاییز و زمستانی که روزی نبود که به او فکر نکنم، یازده سال بعد از شب برفی که پشت میز تحریرم نشسته بودم و روی یک تکه ورق کنده شده از دفتر مشق دوخطه درس زبان انگلیسی اسمش را نوشتم و اسم خودم را زیر اسم او و بعد خندیدم، از آن خنده های تلخ، خیلی تلخ، بسکه دور بود رویایش حتا ...یازده سال بعد، قرار بود در مهمانی در کشور سمت چپی، خانه دوستی که حالا از قرار با دوست او ازدواج کرده است ببینم او را. خیلی اتفاقی فهمیدم آنجا خواهد بود، از آن مهمانی های سالگرد ازدواج بورینگ بود، از قبل تصمیم گرفته بودم عذرخواهی کنم و بهانه بتراشم و نروم. نمی ارزید به چندساعت قطارسواری و یک شب هتل ماندن بابت مهمانی دوستی که درست است عزیز است، اما حوصله سر بر است و شوهری کرده است حوصله سربرتر از خودش. زن و شوهر منظم مرتبی که این دو باشند، برای مهمان هایی که ما باشیم، لیست اسامی مهمان ها را ایمیل کرده بودند. از این کارها که من بهش میگویم "قرتی بازی زیادی" و چه خوب که دیگران از این قرتی بازی های زیادی بلدند. اسمش را در لیست مهمانان دیدم، با دو سه تا سوال غیرمستقیم فهمیدم خودش است، خود خودش. حالا دیگر می ارزید چندساعت قطارسواری و هتل رزرو کردن و چندساعت مهمانی بورینگ، می شد چندساعت هیجان انگیز، چیزکی هم ته دل قیلی ویلی می رفت، بهش می گویند " زا زا زو" ...

همان ده دقیقه اول، همکلاسی سابقم در دانشگاه درگوشم گفت«امشب اومدی آدم بلند کنی ها!نه؟» وقتی با حیرت پرسیدم چی؟ گفت بابا یادم نرفته تو هروقت ریمل سورمه ای و خط چشم آبی می کشیدی، به قصد بود.هروقت فرست دیت داشتی یا می خواستی دلبری ویژه کنی، تو را با ریمل سورمه ای و خط چشم آبی می دیدیم. گفتم اون مال جوانی ها و سال های دانشگاه بود، گذشت آن دلبری ویژه ها ...خندیدیم، دروغ گفتم مثل سگ، دو ساعت بعد حتمن فهمیده بود دروغ گفته ام مثل سگ وقتی چشم های اولین "کراش" جدی زندگی مثل سگ همه جای سالن دنبال من بود و من به تعمد هی از این سوی سالن به آن سو می رفتم، و ناغافل برمی گشتم چشم تو چشم مرد سی و پنج ساله زن طلاق داده ای می شدم که هنوز ردی از شیطنت بیست و چهارسالگیش را در چهره داشت و نگاهش را گیر می انداختم.

آخر شب که بلند شدم تا خداحافظی کنم و به هتل برگردم، بلند شد گفت اون از کشور دست چپ کشور دست چپی ما با ماشینش آمده و اون هم داره برمی گرده هتلش و می تواند مرا هم برساند تا هتلم. می دانستم تا من بلند شوم که خداحافظی کنم، او هم بلند خواهد شد. آدم معمولن خودش خوب می داند میخش را کجا و چطور کوبیده است، حالا عمقش مساله  دیگری است.

ساعت حول و حوش شش صبح، پیچیده میان ملافه های سفید روی تخت اتاق من در هتل، خواستم از پشت سر بغلم کند، بی اینکه صورتش را ببینم همه چیز را گفتم، از یازده سال پیش که می دانستم یادش نمانده است تا امشب. حیرت کرده بود، باورش نمی شود آدمی این همه سال "کراشی" از یادش نرفته باشد. گفتم« اولین ها مهمند. تو اولین بودی و من آنقدر کوچک بودم که اصلن ندیدی. این ندیدن یک جایی را خراشیده بود، اینه که از یادم نرفتی.» در جواب حالا چی؟ حالا چیکار کنیمش خندیدم، گفتم« کرمم خوابید. حالا این بار تو چهارچشمی با لب و لوچه آویزان مرا دیدی، یادت هم نمیره. بی حساب شدیم.» ویشگونم گرفت، جیغ زدم، مخلوط با خنده.

نیم ساعت بعد یک دستش را زیرچانه زده بود، نگاهم می کرد، گفت«چه ذهن جزئی بینی داری. اصلن می شود چیزی را فراموش کند این ذهن تو؟» میان ملافه های سفید غلط زدم و گفتم ریموند کارور جایی در شعری گفته بود ذهن این زن/ اتاقک زیرشیروانی است/ گه گاه چهره اش ...حرفم را قطع کرد و خواند: گه گاه چهره اش/ در پنجره های کوچک زیر سقف نمایان می شود/ چهره غمگین او که در به رویش قفل بوده ...لبم را روی لبش گذاشتم، همان لحظه می دانستم این شروع یک دوستی نرم و  ماندگار است، مگر هنوز چند نفر در دنیا پیدا می شوند که شعری را بخوانی که چندان هم شناس نیست و بتوانند بی تامل دنباله زمزمه تو را بگیرند؟ ساعت دوازده که "چک اوت" کردم، رد باریکی از مداد چشم آبی و ریمل سورمه ای  روی سفیدی روبالشی مانده بود. 

۱۴ نظر:

  1. اگر واقعی بود که خوش شانسی که کرمت خوابید.. امان از کرمهای بیدار،
    اگه داستان هم بود عالی بود!
    اینجا باید زیاد بنویسی ، لطفا همیشه بنویس.

    پاسخحذف
  2. عجب تصادفی . شما همیشه آدمهای خاطرات قدیمیت رو دوباره میبینی و یا تخیل قوی و ذهن داستان پردازت این کارو میکنه ؟!!!!

    پاسخحذف
  3. من هيچي ازت نمي دونم جز اينكه عاشق نوشتنتم ،عاشق اينم كه وقتي كامپيوترم رو روشن مي كنم قبل از هر چيزي بيام تو گوگل ريدر و تو يه چيز جديد نوشته باشي...............

    پاسخحذف
  4. I wish I lived somewhere near you and were a part of your never ending love stories. I alreadt love you. Wish you the best

    پاسخحذف
  5. مرسی طناز. خب من الان لپم گل انداخت :)

    ممنون اس ای. حالا لازم نبود حتمن بخشی از خرده های ناگزیر و پاره پاره های عاشقانه من باشی، من دوست دارم قصه های آدم های دور و نزدیکم را بنویسم. اگر می شناختمتان، شاید قصه ای هم از شما می نوشتم:)

    پاسخحذف
  6. As a long time , silent reader of yours I think I know you. Also we havent met yet but make sure if you someday come to Paris just let me know and dont worry about anything. Good luck

    پاسخحذف
  7. Thanks for the invitation. I'll think about it. You think you might know me in real life? My real name Perhaps?Interesting! :-)

    پاسخحذف
  8. Dear SA:
    I did not published your last comment, i guess you know why. But wow!You are clever and a sharp reader of my writings ;)

    پاسخحذف
  9. Hi again, thanks for the comment. this was just to show you that you have also some fans how like you and they are amongst the so called geeks, but as smart as any other journalist or activists you met :). I hope someday we could meet.Take care and have fun

    پاسخحذف
  10. مهرنوش جان:
    کامنت شما را هم پابلیش نکردم، خودتان می دانید چرا :-)

    پاسخحذف
  11. :)عجب شانسی من ده سالی هست که آرزو مه فقط یک ساعت یه نفر را ببینم .

    پاسخحذف