۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

بی دلیل ...

ساعت دو بعدازظهر، دراز کشیده ایم روی چمن، دورتادورمان گل های درشت نرگس. باد که می وزد، شکوفه های صورتی و سفید درخت بالا سرمان رقص کنان می نشینند روی تن یا صورت.  دوجهت برعکس هم دراز کشیده ایم، سرهایمان کنار هم است، پاهای او به سمت راست درخت، پاهای من به سمت چپ. قبلش رفته بودیم کافه کوچکی که تراسش داخل رودخانه بود. شراب مفصلی خورده بودیم، او سفید، من قرمز. باد موهایم را برهم زده بود، هربار که کشتی یا قایقی رد می شد، آب زیر پایمان موج می خورد و و خود را می کوبید به  دیواره ی سیمانی تراس. صندل هایم را کنده بودم، پاها را گذاشته بودم لب سیمانی تراس و تکیه داده بودم به صندلی، گاهی سرنشین های قایق هایی که رد می شدند دست تکان می دادند، لبخند برلب برایشان دست تکان می دادیم. 

او گفته بود حوصله داری برویم روی چمن دراز بکشیم یا نه. بی معطلی گفته بودم برویم، حالا میان اون همه گل نرگس و شکوفه های صورتی و سفید، ولو روزی زمین، در سکوت لذت می بردیم از آفتاب و سکوت این محله غیرتوریستی پرت آن سوی رودخانه شهر که  هیچ توریست شاد وخندانی کشفش نکرده است تا از هیاهویشان سرسام گرفت. یکی از آن محله هایی که فقط اهالی شهر بلدند، منوی انگلیسی در کافه هایش پیدا نمی شود و می توان بی دغدغه ساعت ها ولو شد روی صندلی کافه ها. 

حالم خوب بود، یک جور سرخوشی موقتی نرم و زیرپوستی. صورتم که خیس اشک شد، مبهوت ماندم. حالم خوب بود، داشت خوش می گذشت به ما، صمیمی ترین دوست غیرایرانیم است، باتوجه ترین آدم این دور و بر، مهربان و باملاحظه و نرم. هوا هم که آفتابی و عالی، شراب خوب، بی حرف از کیفش اسمارتیز درمی آورد، یکی دوتا در دهان من می گذاشت و یکی دوتا در دهان خودش. همه چیز خوب بود، اشک ها برای چه از کدام حفره بدبختی های دل زدند بیرون یهو؟ بی صداترین گریه ی منی بود که همیشه در سکوت گریه می کنم...عینک آفتابی چشمم بود، صورتم را نمی دید، مطمئن بودم که  هیچ تصوری ندارد که  زده ام زیرگریه. دو سه دقیقه بعد اشک ها همانطور که بی دلیل و بی صدا آمدند، بی دلیل و بی صدا تمام شدند و رفتند داخل یکی از حفره های دل. یکی دودقیقه بعد گفت:" کاش پیکاسو زنده بود." گفتم چرا؟ گفت:" تابلوی «زن گریان»(+) را این بار با الهام از تو می کشید. خیلی بهتر می شد. گریه آن زن با صدای بلند و چهره ای هیستریک است. گریه های تو آرام و بی صدا و و قیافه ات یا حیران یا تسلیم. تابلوی خوب تر تری می شد." چه می شود گفت؟ آدم های نزدیک به زندگی، قلب و روحم، انگشت شمار آدم های این سوی حصارهایم، اینجور بومی دل و شناس هستند...آرام دستش را گرفتم...

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

سوختن ...

بادمجان قلمی پیدا کردم. بادمجان های همه سوپرمارکت های اینجا، حسابی چاق و چله هستند و بزرگ. هر یک بادمجان برای سیرکردن دونفر بس است. گاهی می شود از گوشه بازار تره بار یا مغازه ترک ها، بادمجان قلمی کشیده و نازک پیدا کرد که خورشت، شکیل باشد و دلبر.

چاقو را گذاشتم وسط کلاهک بادمجان ها و  هر کدام را از وسط نصف کردم، نمک پاشیدم و بادمجان ها را به دقت چیدم میان آبکش بزرگ سیمی. تکیه دادم به کرکره های چوبی پنجره آشپزخانه، خیالم اینجا نبود. خیالم باز رفته بود به سه سال قبل، به اردیبهشت لعنتی سه سال قبل. دستم از گلدان ریحان روی پیشخوان با حرص ریحان می کند، دستم می رفت سمت دهان، دندان هایم با حرص فرو می آمد روی نازکی ریحان، درد می گرفتند ... فکرم اینجا نبود. پررنگ ترین تصویر اردیبهشت سه سال قبل، ساعت یازده صبح یک پنج شنبه آرام است که مانتو صورتی برتن، شال بنفش برسر، کیف یک وری رو دوش، صندل صورتی به پا با چه سبکبالی، با چقدر شور، وای با چه دل خجسته شادی کریم خان را می رفتم پایین، جلسه داشتیم در کافی شاپ مزخرف خانه هنرمندان. از دکه روزنامه فروشی، یک نسخه روزنامه مان را برداشتم. مطلبم صفحه اول تیتر شده بود، نیشم تا بناگوش باز. پیرمرد روزنامه فروش گفت دختر جان! دلم باز شد تو را دیدم. همه مردم اخمو و عبوس، تو چه سرزنده و شادی. چه با خودت انرژی می بردی اینور آنور. خندیدم، از آن خنده های رها، آزاد، مستانه که فقط از یک تا خرخره عاشق برمی آید. گفتم حالم خوشه آخه، پیرمرد سرش را تکان داد که معلومه دخترجان! این مو را که تو آسیاب سفید نکردم، خوشبخت بشید با هم. قدر بدانید، قدر. من خندیدم باز، چه چشم بلند از ته دلی گفتم...

چقدر گذشته است؟ نیم ساعت؟ یک ساعت؟ یک ساعت و نیم؟ تلخ آب بادمجان حسابی راه افتاده است،  لوله دستمال کاغذی آشپزخانه را می کشم، سه تکه دستمال، بادمجان ها را خشک می کنم.ماهیتابه روی شعله گاز، شیشه روغن زیتون بودار را برمی دارم، روغن سرازیر در ماهیتابه. روغن زیتون بودار، که دوست داشتی، که دوست دارم، که دوست داشتیم ... بادمجان را به ردیف می چینم روی ماهیتابه، اولین قطره اشک می چکد توی ماهیتابه، درست وسط جلز ولز روغن داغ.

مریم می گفت چشم هایت چه برقی می زند، فریده می گفت وای چشم هایت یکجوری شده، خیلی براق، یک جور عجیبی براق. رفیق ترین رفیقم می گفت رفتی نکنه عمل کردی یک لایه چشم برداشتند، همه گرد و خاک رو چشم رفته؟ می خندید، می خندیدم. قلهک بودیم، نزدیک خانه شان، داشتیم کافه گلاسه تیک اووی می خوردیم، در ماشینش. تکیه دادم به در، نگاهش کردم گفتم مثل خر دلت برام تنگ میشه وقتی برم. گفت مثل سگ دلم برات تنگ بشه بری، ولی برو عاشقی کن خوش باش. لیوان های کاغذی کافه گلاسه را بالا بردیم، گفتیم به سلامتی، لیوان ها را زدیم به هم، گفت به سلامتی دخترکمون که بالاخره گاردها را گذاشت کنار، دم به تله داد. خندیدم، از ته دل...از آن خنده های رها، آزاد، مستانه که فقط از یک تا خرخره عاشق برمی آید.

پیاز خرد می کنم، خیالم آن دورها است. اولین بار برایم خورشت بادمجان پخت، با بادمجان های باغچه خانه خودش. با آن انگشت های کشیده اش،  از گلخانه اش گوجه هم چید.  بادمجان ها را چه نرم پوست گرفت، دستش با چه  دقت و هارمونی نمک پاشید روی بادمجان ها. به جای رب، آب گوجه طبیعی به خورشت اضافه کرد، گفت چقدر از هرچیز "فیک" بدش  می آید. قاشق چوبی دستش بود، قاشق را گرفت سمت من و گفت هرچیز اصیلش خوبه، درست مثل تو که هیچ کجای صورتت، تنت، بودنت، فکرت، اداهایت، خنده هایت و رفتارت فیک نیست...قند تو دلم آب شده بود...آره...قند تو دلم آب شده بود..

سوخت، باز سوخت. روغن ته کشیده است، بادمجان ها سیاه، ماهیتابه کوره آتش، باز بدون دستگیره دستم می رود سمت ماهیتابه، دستم می سوزد باز...همه صورتم که هیچ، همه گردنم هم باز خیس اشک است. دست را می گیرم زیر شیر آب سرد، نگاهم به کمی بالاتر از مچ دستم است که هنوز نشان سوختگی قدیمی را دارد، سوختگی دوسال و نیم قبل که از هر یک ساعت، چهل و پنج دقیقه اش اشک بود ...کف دستم فوری تاول می زند...نگاهم می رود به نشانه کوچک سوختگی یک سال و نیم قبل، پایین تر از آرنج...چندبار دیگر باید خودم را بسوزانم تا از یادم بروی تو؟روی دستان من جای چند سوختگی باید بماند که هرروز تو را یادم بیارد؟ یا تا کی گیج خیالت بخورم به در و دیوار و تخت و کبودی اندازه کف دست روی تنم نقش ببندد؟ که جل و پلاست، خرده های ناگزیرت، این حجم سنگین بودنت، خیالت، خیالت، خیالت و یادت دور شود از چهاروجب زندگی من؟تا کی بادمجان و گوجه و بهار و اردیبهشت و مارسل خلیفه و روغن زیتون بودار و گردنبند مرواریدم و کدوی سبز و در و دیوار و هوا و پنجره همه باید نشانی از تو باشند؟چرا خرده های ناگزیر باقیمانده تو را نمی شود چپاند گوشه ای، انتهایی یا کنار دوری؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

تا کجا باید ...؟

پدر بزرگ مادرم، دوماه بعد از تولد من فوت کرد. وقت مرگ، هشتاد و شش ساله بود. خان بود، تا خود انقلاب هنوز شش هفت پارچه آبادی اش را داشت. بعدانقلاب، اموالش را مصادره کردند و همه می گویند همین کمرش را تا کرد و دیگر چیزی نماند از آن پیرمرد سرحال، مغرور، یک دنده با آن همه کیا و بیا.

پدربزرگ مادرم، باسواد بود. نه فقط سواد قرآنی، یکی دوسالی روسیه درس خوانده بوده و همیشه می گفته مادربزرگم که عروس بزرگش بود، شبیه زن های خاندان های اشرافی روسیه است. مادربزرگ همیشه با یادآوری این تعریف پدرشوهر، سرخ و سفید می شد. زیبا بود، خیلی زیبا،حواسش نبود که زیباترین است..اسمش آسیه بود، بسکه زیبا بود همه به او می گفتند "آی خانوم" که به آذری یعنی زیبا خانوم.

از پدربزرگ مادرم، جز یک آلبوم عکس و دوجفت دکمه سردست طلا و یک عصای پرنقش و نگار، یک دفتر خاطرات با جلد چرمی قهوه ای باقی مانده است که کنج کتابخانه دایی بزرگ جاخوش کرده است. دفتر قطوری است، چهارصد صفحه، شاید پانصد صفحه. معلوم است دفتر را به سفارش خودش درست کرده اند، با نخ عجیب و محکمی دفتر را از وسط دوخته اند، صفحه اول با جوهر آبی و آن خط خوش منحصر بفردش نوشته است:«یا ستارالعیوب.»

تاریخ ها را هم به هجری شمسی و هم هجری قمری نوشته است، کاری به کار خطوط نداشته، گاهی از گوشه چپ مورب تا وسط صفحه نوشته است، گاهی از وسط صفحه مدور نوشته است و هی باید دفتر را بچرخانی تا بفهمی چی نوشته است، گاهی گوشه پایین، گاهی هم از راست به چپ، معمولی. صادق بوده است در این دفتر، از هراس سال کم آبی نوشته است و نگرانی برای محصول دیم، از دلی که لرزیده برای دختر رعیت، از دلی که بار دیگر لرزیده برای زن سابق حاج ملایری و شده است زن دوم او، از «مقبول خانم»  زن اول که با او حرف نمی زند و سفرش به آبادی مجاور که مال پدر مقبول خانم است و هیچ کس محل سگش نگذاشته، چون فهمیده اند سر مقبول خانم هوو آورده است...

تاریخ ها را نوشته است، تاریخ تولد همه بچه ها و نوه ها و نتیجه ها، تاریخ عروسی ها، عزاها، رفتن ها... بعد از تاریخ تولد هرکس، نوشته است «امید که این نورچشم، سلامت باشد و عمرش دراز.» یا «خدایش پناه او باشد و زندگیش پربرکت باد.» آخرین صفحه دفتر جلدچرمی قهوه ای، دو نوشته دارد. یکی را از گوشه راست بالای صفحه نوشته است، نالیده از مریضی و ناتوانی و پادرد و استخوان درد و نالیده یا ستار العیوب! نخواه که صد سال شود...آخرین نوشته  دفتر سالیان را، درست وسط صفحه نوشته است، با جوهر قرمز. نوشته تاریخ روز تولد مرا دارد، با خطی که معلوم است دستی هنگام نوشتن آن لرزیده است: « امروز، نور چشم مریم، اولین فرزند نوردیدگان مهناز، سومین صبیه حاصل عمر محمد چشم به جهان گشود. امید که خدای عزووجل عافیت و شوکت به او عطا کند. امید که ستار العیوب او را از شر گرگان و پلیدان در امان دارد. تمنا که ایمن باشد.»*

از همان صبح تابستان هفده سالگی که دایی بزرگ اجازه داد دفتر خاطرات خان را از کتابخانه اش بردارم و ورق بزنم، تا این بعدازظهر بهاری بیست و هفت سالگی دلم خواسته پیرمرد زنده بود، او را می دیدم و می پرسیدم با آن هوش و ذکاوتی که می گویند زبانزد بوده است، با آن تجربه سالیان، چه چیز را پیش بینی کرده بوده که میان آن همه تاریخ تولد ثبت کردن ها، فقط و فقط برای من دلش شور زده است، دعای دیگری کرده است، دستش لرزیده و خط خورده است و فقط برای من از ستار العیوبش تمنا که از «شر گرگان و پلیدان» در امان بمانم و ایمن باشم. هنوز چند بازی دیگر باقی مانده است؟


* همه اسامی عوض شده است.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

و نترسیم از ترس

کمی بالا و پایین، سیزده سالی می شود که کلاستروفوبیا دارم. همان اختلال روحی و روانی که از فضای تنگ و بسته و تاریک وحشت می کنی، تپش قلب می گیری، هراسان می شوی و مضطرب و گاهی به وقت حمله های شدیدترش، دست های آدم ها، تن آدم ها و صورت هایشان در فضای تنگ و پرازدحام می شود بدتر از هراس مرگ، می شود خود مرگ. و شهرهای پراز ساختمان های بلند تنگ هم چسبیده، می شود خود جهنم. 

یازده سال از این سیزده سال، انرژی زیادی از من صرف شد برای پنهان کردن کلاستروفوبیایم از جمع، از آدم ها، از فک و فامیل و دوست و هم کلاسی و معاشر و همکار. خودش یک درد بود و هراس لو نرفتنش دردی دیگر. یکی از اولین حمله های جدی همان سال های اول در ولوله نماز جماعت اجباری مدرسه آمد سراغم، میان دولا راست شدن های توده ای مانتو و شلوار سبز ان دماغی یک شکل دخترکانی که ما بودیم. آن همه سبز بدرنگ  یهو شد مثل یک موج بلند و آن همه مقنعه های مشکی شد مثل طناب به دور گردن. به نفس نفس افتادم، قلبم چنان تاپ تاپی می کرد که فکر می کردم از سینه ام ده متر می زند جلو و بغض داشت خفه ام می کرد. بغل دستی که حال بدم را فهمید، به معلم پرورشی گفت، زنک داد زد نمازت را تمام کن بعد! داشتم خفه می شدم از هراس، توده سبز ان دماغی و مشکی های  سرشان هی دولا و راست و من مجبور به دولا و راست شدن با توده ، هی هراسان تر و داغون تر. آخرهای نماز کنترلش دیگر محال شد، جیغ زدم و بعد گریه. معلم پرورشی مرا کشان کشان برد دفتر،  هفته های قبل چندبار بهانه تراشیده بودم برای فرار از این دولا و راست شدن مزخرف نماز جماعت. مچم را گرفته بود که دو هفته پشت هم چاخان کرده ام که «عذرشرعی» دارم. گفت این هم بامبول تازه این هفته اش است که بگوید می ترسم و تپش قلب دارم، بعد هم عربده بزند و نماز خدا را به هم زند. مدیر حتا یک کلمه از من نپرسید چه مرگت است و چرا اینطور نفس نفس می زنی و همه صورتت خیس است. «حق» با معلم پرورشی، این نایب بر حق خداوند در فکسنی مدرسه ما بود و من سه نمره از انضباطم کم و بابا مامانم به مدرسه احضار می شدند. 

بابا مامانم پی اش را نگرفتند که چرا اینطور شدم و اینطور کردم، مامان گفت لابد فکر و خیال بد می کردی و شب خواب بد دیده بودی، بابا گفت  بسکه بچه از این گه بازی زورچپون نماز خواندن تو مدرسه بدش میاد، استرش گرفته است لابد. من یاد گرفتم وقت نماز جماعت اجباری، درست دم در نمازخانه دولا راست شوم و هی سرم را خم کنم سمت در نیمه باز و پنجره بیرون و زور بزنم فراموش کنم که سقف بالای سرم چقدر کوتاه است. 

باز کم و بیش هراس  بود، بیشتر خفیف و گذرا، کمتر شدید و مانا. یاد گرفتم قایمش کنم، مثل هرکسی که چیزی را قایم می کند، به راه حل ها و گریزهای فردی هم رسیده بودم که چطور معلوم نشود در هراسم. هیچ وقت  دور از پنجره نمی نشستم، یا  صندلی وسط ماشین، کنسرت  رفتن به ندرت، همیشه به بهانه ای از کافی شاپ تنگ و تاریک بیرون زدن به هوای  تنفس... چند سال بعد با دوست پسر هجده سالگی رفتیم تولد پسرعمه اش، آن سالها هنوز انقدررقص نور و دی جی و همه چراغ ها خاموش مد نبود. از در که رفتیم تو، آن  سقف کوتاه، آن همه ازدحام و آدم که درهم می لولیدند، آن حجم تاریکی و رقص نورهای روی اعصاب تنم را به رعشه انداخت. از در تو نرفته دستم عرق کرده و زبانم خشک شده بود، ازهجوم همه مخلفات کلاستروفوبیا گریزی نبود. حالا هرچقدر هم هی سر از پنجره بیرون می بردم، هی می رفتم دم در یا سعی می کردم خودم را بکشم کنار از آن توده رقصان مواج در تاریکی. نفسم به شماره افتاد، تپش قلب آمد، صورتم خیس عرق شد و بعد بغض، بعدتر گریه. روی کاناپه خوابانده بودنم، یک توده سر بالای سرم، هیچی بدتر از یک توده سر بالای کسی که از کلاستروفوبیا در هراس و اضطراب است، حال را خراب تر نمی کند. تپش قلب من هی شدیدتر می شد، دستم را تکان می دادم که یعنی تو را خدا سرهایتان را ببرید کنار، یکی از سرها گفت واه! چه دختر گه ننریه! بعد رو به دوست پسر گفت:« این بچه ننه ننرو از کجا پیدا کردی دیگه؟  باز رفتی از این بچه پولدار تیتیش ها تور کردی؟» یکی دیگه از سرها گفت چه تن لشی هم هست. بلند نمیشه! ضربه آخر را اما  آنی زد که گفت داره دلبری می کنه واست بابا! عشوه لوس ننری خرکی! .. یک ربع است دارم می نویسم و پاک می کنم تا کلمه پیدا کنم برای توصیف حالم بعد از شنیدن این حرفها، که واژه بچینم کنار هم که بگویم چطور داغون می کند این جمله ها کلاستروفوبی را که یکی از بدترین حمله های سالیان را داشته و هراسان، مضطرب و با حس عمیق تنهایی ولو شده است میان دلیل هراس، یعنی فضای تنگ و تاریک پرازدحام! واژه ندارم، اعتراف می کنم کم آورده ام و نمی توانم واژه ها را  جوری بچینم که حس ویران گر آن لحظه را توصیف کند. بد بود، خیلی بد...

روان شناس هربار از پشت عینک نگاهم می کرد می گفت فوبیاها دلیل قاطع و مشخص ندارند، نمی شود رگ و ریشه شان را یافت که از کجا سبز شده اند وسط زندگی ات، هربار می گفت با عامل ترس رودررو شو! بیشتر و بیشتر ... هی می رفتم کافی شاپ های تنگ و تاریک، آسانسور سواری پشت سرهم، انباری، هی میان ساختمان های بلند پرسه زدن...هراس بود، گاهی خفیف، گاهی معمولی، گاهی شدیدتر، همیشه بود اما و همیشه گریز لازم. گفت کاریش نمی شود کرد، می شود راه های کنترل یافت. خودم استاد شده بودم در یافتن راه های کنترل و گریز! حالا ترس زندان رفتن هم اضافه شده بود، هیچ کس دور و بر نباید می فهمید من کلاستروفوبیا دارم. کافی بود یکی به دیگری پشت تلفن بگوید راستی فلانی کلاستروفوبیا دارد، برای آنها که مکالمات را می شنیدند و دیر یا زود سراغمان می آمدند،  چه آتویی بهتر از این؟همه آن سالها گدشت، کسی نفهمید. 

آخرین حمله شدید، دوسال پیش وسط کنسرتی رخ داد. این سالها فهمیده ام کنسرت رفتن برای کلاستروفوبیای من، مثل رفتن به قعر جهنم است. کنسترت خواننده محبوبش بود، شوق و ذوق داشت برای رفتن، و با هم رفتن. نتوانستم نه بگویم. گیلاس پشت گیلاس شراب قرمز خالی کردم، الکل معمولن حمله هراس های کلاستروفوبیا را بسیار کم می کند، اما این بار اثر نکرد. اول تپش قلب آمد، بعد نفس نفس زدن ها، پیشانی خیس عرق، دلهره و بعد هم اشک... فوری با آرامش دستم را گرفت و گذاشت رو سینه، سرم را خم کرد رو سینه اش که نه سقف را ببینم و نه صورت او را، فهمیدم می داند کلاستروفوبیا چیست و وقت حمله باید از چه اجتناب کرد. با دستش کمرم را نوازش می کرد و با دست دیگر ازدحام را پس می زد تا شده به قدر دو سه سانت فضا باز کند برای من. هراس، زود دور شد و رفت؛ زودتر از هرحمله شدید دیگری در این سالها. میان آن همهمه، مرهم هراس را پیدا کردم. گاهی به وقت ترس، فقط باید کسی باشد که بداند ترسیده ای، نترسد، وحشت نکند، حرف نزند، آغوش امن باشد و جان بکند به قدر دو سه سانت فضا برایت باز کند، تو هم دلت غنج برود از این جان کندن مذبوحانه. دوسال است دیگر پنهان نمی کنم اختلال روحییم را، آن شب میان نفس نفس زدن ها فکر کردم شاید میان آدم های دور و نزدیکم، دیگرانی هم باشند که آغوش امن شدن را بلد باشند و ارزش سکوت را بدانند و بلد باشند قاپیدن دو سه سانت فضا برای تسکین درد را... هرکس مرهمی می یابد برای دردهایش، دوسال است می دانم موثرترین مرهم فوبیای من، آغوش موجود زنده ای است که بداند جنس این هراس از چیست و نترسد از آرام کردن من هراسان. 




۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

"The Lady of Shalott"

پنج صبح از خواب پریدم، تنم خیس عرق، زبانم خشک، نفس نفس می زدم و تپش قلب بیداد می کرد. تا از خواب پریدم و مچاله نشستم روی تخت، زدم زیر گریه. تمام نمی شود. مثل همیشه که اینطور مچاله و وحشت زده از خواب می پرم، مثل برق چهارتایی این وضع از ذهنم گذشت، بروم دکتر دوباره قرص بخورم، برگردم ایران، تمام کنم این شکنجه را، گوشی را بردارم زنگ بزنم به او. مثل همیشه هیچ کدام این کارها را نکردم، یک پا را از زیر پتو بیرون آوردم، یخ زدم، همه تنم مور مور شد. پتوی دونفره را پیچدم دور تنم و همانطور راه افتادم طرف آشپزخانه، دلم می خواست قلپ قلپ آب بخورم، اما می لرزیدم، همه تن می لرزید. به جایش پاکت شیر را از یخچال درآوردم و اولین لیوان دم دست را برداشتم، لااقل هفت هشت قطره شیر سرد ریخت روی پیشخان و بعد هم شره کرد روی در کابینت های آبی و فاتح شد و خودش را روی پارکت های آشپزخانه ثبت کرد. در مایکروویو را باز کردم، لیوان شیر را گذاشتم آن وسط، دو دقیقه و نیم... 

یاد دوستم بودم که دوماه پیش که پیشش رفته بودم یک شب کابوس ها و دردها که تعطیلی ندارند باز خودشان را چپانده بودند در چس مثقال خواب های زورکی من و همین طور از خواب پریده بودم. ترسیده بود، فردایش هی می گفت کسی هست این شب های درد مراقبت باشد؟ فلانی شب ها می ماند پیش تو؟ بهش نگفتم با فلانی به هم زده ایم ... حالا گیرم که دوستانه و معقول، و درست که من رابطه را تمام کرده ام،اما به هم زده ایم به هرحال...

تکیه دادم به لبه سینک ظرفشویی، دست های همیشه سردم را چنان دور لیوان شیر گرم حلقه کرده بودم، انگار که آخرین منبع گرمای زمین باشد. هنوز داشتم مزه مزه اش می کردم که بالا آوردم. همین طور که سرم در سینک عق می زدم، اشک ها باز سرازیر شد. قطره های اشک درشت، آنقدر که همه گردنم خیس اشک شد باز...عق که می زنم، دلیلش هر درد و کوفتی که باشد مهم نیست، فقط یاد او می افتم و دردم می گیرد. شده است آیینه دق که یادم بیاورد بی دقتی ام را، بی عرضه گی مرا، بی مبالاتی من را. هی ور منطقی ام زر بزند تقصیر تو نبود و نیست و اتفاق است و برای همه ممکن است رخ بدهد و آن یکی ور فکر کند خفه شو!... ازهمه دنیا و آدم هایش فقط وقتی او می گوید تقصیر تو نبود و نیست، باور می کنم و بس. 

کلید خانه اش را که پس دادم، نگرفت. با دست هایش انگشت هایم را روی کلید ها آورد و بست و گفت می خوام پیشت بمانند، من هزار بار گفتم برای تو همیشه هستم، همیشه هرکاری لازم باشد و بخوای انجام میدم. فقط بخواه، فقط کاش تو حرف بزنی، کاش یاد بگیری کمک خواستن را، حرف بزنی، انقدر تلنبار نکنی، این همه حصار دورت...این همه حصار دورت... سختی تو. و من فکرم رفته باشد چندهزار کیلومتر دورتر پیش دوست صمیمی ام که هربار می خواهد از دختری متفاوت و پیچیده حرف بزند می گوید سخته دختره، سخت. درست مثل تو! 

اولین بلوز گرم دم دست را تنم کردم، با یک شلوار جین آبی، یک دستم شال گردن آبی و پالتو، دست دیگر کیفم را قاپ زدم و کلید خانه اش را که بعد چندماه آن گوشه افتادن یک لایه ضخیم گرد و خاک رویش نشسته است قاپ زدم، در را باز کردم، هوا تاریک بود هنوز.خانه اش دور نیست، تند تر راه می رفتم، زودتر رسیدم. در را که آرام باز کردم، فکر کردم چندماه گذشته، شاید دوست دختر دارد الان و دخترک شب را اینجا خوابیده باشد. دخترک شاید اصلن هیچ نداند از صد جلد هیستوری ما، آمده ام اینجا چیکار؟ درسته هر ایمیل تاکید می کند برای "تو" همیشه، جفت پا یهو اول صبح تو خانه اش پریدن که چی؟رفتم سمت اتاق خواب، در را باز کردم، نیم رخش روی بالش مثل همیشه سمت در بود، یک دستش زیر بالش و دست دیگر روی بالش دیگر. پالتو و شال را آرام گذاشتم لبه تخت، آرام خزیدم زیر تخت، مثل گربه. داشتم دستش را آرام از روی بالش دیگر برمی داشتم که چشم هایش را باز کرد. تا آمدم چیزی بگویم گفت:« میدونی! آی فیل لایک آی ام اسپشال.تو کل دنیا به زحمت ده نفر پیدا میشند که تنشون انقدر سرد و یخچال در حال حرکت باشند، یکیشون نصف شب یهو می خزه تو تخت من!» زدم زیر گریه باز، مثل همیشه بی حرف و سوال بغلم کرد. مثل همیشه یک دست را گذاشت روی موهایم، درست روی گردن، با دست دیگر مثل پر کاه بلندم کرد نشاند روی پا و مثل همیشه یادش نرفت بگوید چقدر مردم سمت کشورهای شما کوچولو هستند. وسط هق هق پرسیدم تقصیر من بود؟ صورتم را میان دست هایش گرفت، زل زد تو چشم هایم، گفت:« لیست مقصرها را اگر بخواهیم بنویسم، تو حتا ته ته لیست هم نخواهی بود. کسی که چشم هایی اینطور گیرا دارد، بخواد هم نمی تواند مقصر باشد.» 

نیم ساعت بعد با چشم های پف کرده مثل گربه خزیده بودم زیر پتو، از پشت بغلم کرده بود و تو گوشم می گفت:
Who is this? And what is here?
And in the lighted palace near
Died the sound of royal cheer;
And they crossed themselves for fear,
    All the Knights at Camelot;
But Lancelot mused a little space
He said, "She has a lovely face;
God in his mercy lend her grace,
    The Lady of Shalott." (+)
قهوه داغ را که به دستم می داد گفت: " You have a lovely face/ God in his  mercy lend you grace/ My Lady of Shalott"  ...هشت صبح با هم از خانه اش زدیم بیرون، در ایستگاه لبش را بوسیدم که آنقدر طعم آشنای امنیت است. سوار دوقطار جداگانه شدیم، میز بغلی امروز گفت برای اولین بار در همه این مدت می بینم خر در چمن و شلخته لباس پوشیدی. 

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

بعد از ...تو بگو جنگ، یا که بلای طبیعی، یا که بلای انسانی، تو بگو کودتا اصلن

الف 

پس آنچه که می ماند نامش زندگی ست._

توفان جنگ می گذرد
با خانه ها و خیابان ها و آدمیان، 
و مغاره های عظیمی به وسعت شهرها باقی می ماند
وسگانی آلوده و لاغر
که از بسیاری گشنگی 
در زیر پوست مان
استخوان هامان را می لیسند. 

ب

پس
اینایی که به جا می مانند زندگانند._
ژنده
آلوده
گرسنه
حسرت کش مردگان. 

این شعر را شمس لنگرودی بیست سال پیش منتشر کرده است؛ در کتاب «چترسوراخ.» آنچه که مانده لابد هنوز نامش زندگی ست و ما  لابد هنوز خیل حسرت کش مردگان که به جا مانده ایم ...