کمی بالا و پایین، سیزده سالی می شود که کلاستروفوبیا دارم. همان اختلال روحی و روانی که از فضای تنگ و بسته و تاریک وحشت می کنی، تپش قلب می گیری، هراسان می شوی و مضطرب و گاهی به وقت حمله های شدیدترش، دست های آدم ها، تن آدم ها و صورت هایشان در فضای تنگ و پرازدحام می شود بدتر از هراس مرگ، می شود خود مرگ. و شهرهای پراز ساختمان های بلند تنگ هم چسبیده، می شود خود جهنم.
یازده سال از این سیزده سال، انرژی زیادی از من صرف شد برای پنهان کردن کلاستروفوبیایم از جمع، از آدم ها، از فک و فامیل و دوست و هم کلاسی و معاشر و همکار. خودش یک درد بود و هراس لو نرفتنش دردی دیگر. یکی از اولین حمله های جدی همان سال های اول در ولوله نماز جماعت اجباری مدرسه آمد سراغم، میان دولا راست شدن های توده ای مانتو و شلوار سبز ان دماغی یک شکل دخترکانی که ما بودیم. آن همه سبز بدرنگ یهو شد مثل یک موج بلند و آن همه مقنعه های مشکی شد مثل طناب به دور گردن. به نفس نفس افتادم، قلبم چنان تاپ تاپی می کرد که فکر می کردم از سینه ام ده متر می زند جلو و بغض داشت خفه ام می کرد. بغل دستی که حال بدم را فهمید، به معلم پرورشی گفت، زنک داد زد نمازت را تمام کن بعد! داشتم خفه می شدم از هراس، توده سبز ان دماغی و مشکی های سرشان هی دولا و راست و من مجبور به دولا و راست شدن با توده ، هی هراسان تر و داغون تر. آخرهای نماز کنترلش دیگر محال شد، جیغ زدم و بعد گریه. معلم پرورشی مرا کشان کشان برد دفتر، هفته های قبل چندبار بهانه تراشیده بودم برای فرار از این دولا و راست شدن مزخرف نماز جماعت. مچم را گرفته بود که دو هفته پشت هم چاخان کرده ام که «عذرشرعی» دارم. گفت این هم بامبول تازه این هفته اش است که بگوید می ترسم و تپش قلب دارم، بعد هم عربده بزند و نماز خدا را به هم زند. مدیر حتا یک کلمه از من نپرسید چه مرگت است و چرا اینطور نفس نفس می زنی و همه صورتت خیس است. «حق» با معلم پرورشی، این نایب بر حق خداوند در فکسنی مدرسه ما بود و من سه نمره از انضباطم کم و بابا مامانم به مدرسه احضار می شدند.
بابا مامانم پی اش را نگرفتند که چرا اینطور شدم و اینطور کردم، مامان گفت لابد فکر و خیال بد می کردی و شب خواب بد دیده بودی، بابا گفت بسکه بچه از این گه بازی زورچپون نماز خواندن تو مدرسه بدش میاد، استرش گرفته است لابد. من یاد گرفتم وقت نماز جماعت اجباری، درست دم در نمازخانه دولا راست شوم و هی سرم را خم کنم سمت در نیمه باز و پنجره بیرون و زور بزنم فراموش کنم که سقف بالای سرم چقدر کوتاه است.
باز کم و بیش هراس بود، بیشتر خفیف و گذرا، کمتر شدید و مانا. یاد گرفتم قایمش کنم، مثل هرکسی که چیزی را قایم می کند، به راه حل ها و گریزهای فردی هم رسیده بودم که چطور معلوم نشود در هراسم. هیچ وقت دور از پنجره نمی نشستم، یا صندلی وسط ماشین، کنسرت رفتن به ندرت، همیشه به بهانه ای از کافی شاپ تنگ و تاریک بیرون زدن به هوای تنفس... چند سال بعد با دوست پسر هجده سالگی رفتیم تولد پسرعمه اش، آن سالها هنوز انقدررقص نور و دی جی و همه چراغ ها خاموش مد نبود. از در که رفتیم تو، آن سقف کوتاه، آن همه ازدحام و آدم که درهم می لولیدند، آن حجم تاریکی و رقص نورهای روی اعصاب تنم را به رعشه انداخت. از در تو نرفته دستم عرق کرده و زبانم خشک شده بود، ازهجوم همه مخلفات کلاستروفوبیا گریزی نبود. حالا هرچقدر هم هی سر از پنجره بیرون می بردم، هی می رفتم دم در یا سعی می کردم خودم را بکشم کنار از آن توده رقصان مواج در تاریکی. نفسم به شماره افتاد، تپش قلب آمد، صورتم خیس عرق شد و بعد بغض، بعدتر گریه. روی کاناپه خوابانده بودنم، یک توده سر بالای سرم، هیچی بدتر از یک توده سر بالای کسی که از کلاستروفوبیا در هراس و اضطراب است، حال را خراب تر نمی کند. تپش قلب من هی شدیدتر می شد، دستم را تکان می دادم که یعنی تو را خدا سرهایتان را ببرید کنار، یکی از سرها گفت واه! چه دختر گه ننریه! بعد رو به دوست پسر گفت:« این بچه ننه ننرو از کجا پیدا کردی دیگه؟ باز رفتی از این بچه پولدار تیتیش ها تور کردی؟» یکی دیگه از سرها گفت چه تن لشی هم هست. بلند نمیشه! ضربه آخر را اما آنی زد که گفت داره دلبری می کنه واست بابا! عشوه لوس ننری خرکی! .. یک ربع است دارم می نویسم و پاک می کنم تا کلمه پیدا کنم برای توصیف حالم بعد از شنیدن این حرفها، که واژه بچینم کنار هم که بگویم چطور داغون می کند این جمله ها کلاستروفوبی را که یکی از بدترین حمله های سالیان را داشته و هراسان، مضطرب و با حس عمیق تنهایی ولو شده است میان دلیل هراس، یعنی فضای تنگ و تاریک پرازدحام! واژه ندارم، اعتراف می کنم کم آورده ام و نمی توانم واژه ها را جوری بچینم که حس ویران گر آن لحظه را توصیف کند. بد بود، خیلی بد...
روان شناس هربار از پشت عینک نگاهم می کرد می گفت فوبیاها دلیل قاطع و مشخص ندارند، نمی شود رگ و ریشه شان را یافت که از کجا سبز شده اند وسط زندگی ات، هربار می گفت با عامل ترس رودررو شو! بیشتر و بیشتر ... هی می رفتم کافی شاپ های تنگ و تاریک، آسانسور سواری پشت سرهم، انباری، هی میان ساختمان های بلند پرسه زدن...هراس بود، گاهی خفیف، گاهی معمولی، گاهی شدیدتر، همیشه بود اما و همیشه گریز لازم. گفت کاریش نمی شود کرد، می شود راه های کنترل یافت. خودم استاد شده بودم در یافتن راه های کنترل و گریز! حالا ترس زندان رفتن هم اضافه شده بود، هیچ کس دور و بر نباید می فهمید من کلاستروفوبیا دارم. کافی بود یکی به دیگری پشت تلفن بگوید راستی فلانی کلاستروفوبیا دارد، برای آنها که مکالمات را می شنیدند و دیر یا زود سراغمان می آمدند، چه آتویی بهتر از این؟همه آن سالها گدشت، کسی نفهمید.
آخرین حمله شدید، دوسال پیش وسط کنسرتی رخ داد. این سالها فهمیده ام کنسرت رفتن برای کلاستروفوبیای من، مثل رفتن به قعر جهنم است. کنسترت خواننده محبوبش بود، شوق و ذوق داشت برای رفتن، و با هم رفتن. نتوانستم نه بگویم. گیلاس پشت گیلاس شراب قرمز خالی کردم، الکل معمولن حمله هراس های کلاستروفوبیا را بسیار کم می کند، اما این بار اثر نکرد. اول تپش قلب آمد، بعد نفس نفس زدن ها، پیشانی خیس عرق، دلهره و بعد هم اشک... فوری با آرامش دستم را گرفت و گذاشت رو سینه، سرم را خم کرد رو سینه اش که نه سقف را ببینم و نه صورت او را، فهمیدم می داند کلاستروفوبیا چیست و وقت حمله باید از چه اجتناب کرد. با دستش کمرم را نوازش می کرد و با دست دیگر ازدحام را پس می زد تا شده به قدر دو سه سانت فضا باز کند برای من. هراس، زود دور شد و رفت؛ زودتر از هرحمله شدید دیگری در این سالها. میان آن همهمه، مرهم هراس را پیدا کردم. گاهی به وقت ترس، فقط باید کسی باشد که بداند ترسیده ای، نترسد، وحشت نکند، حرف نزند، آغوش امن باشد و جان بکند به قدر دو سه سانت فضا برایت باز کند، تو هم دلت غنج برود از این جان کندن مذبوحانه. دوسال است دیگر پنهان نمی کنم اختلال روحییم را، آن شب میان نفس نفس زدن ها فکر کردم شاید میان آدم های دور و نزدیکم، دیگرانی هم باشند که آغوش امن شدن را بلد باشند و ارزش سکوت را بدانند و بلد باشند قاپیدن دو سه سانت فضا برای تسکین درد را... هرکس مرهمی می یابد برای دردهایش، دوسال است می دانم موثرترین مرهم فوبیای من، آغوش موجود زنده ای است که بداند جنس این هراس از چیست و نترسد از آرام کردن من هراسان.
من هم سالهاست اين مشكل را دارم البته فكركنم شدتش از شما كمتر باشد.مي دونم چقدر سخته و چقدر سخت تر ميشه وقتي كسي نمي فهمه.
پاسخحذفنوشته تون رو مثل هميشه عاشقش شدم.
معرکه بود
پاسخحذفعاشق نوشته هات شدم
چقدر ترسناکه این تجربه،فکرشم که می کنم تپش قلب می گیرم.
پاسخحذفمثل همیشه ...نیازی هست که بنویسم عالی بود؟
ادوست داشتنی هستند نوشته هات، خودم حتما هستی
samin
دلم می خواست آغوش امنی رو که توصیف کردی تجربه کنم حتی به قیمت داشتن کلاستروفوبیا.نمی دونم دلیلش اینه که تو زیادی خوب توصیف می کنی یا من زیادی آغوش لازمم...
پاسخحذفاونقدر تاثیر گذاره قلمت که همیشه خط پایان وبگردیهای شبانه منه.....
پاسخحذفاون قصه تور بسکتبال..پسری که اسمش آزاد(؟)بود....باز چشام پرآب شد...برم بخوابم و به مگوهای خودم فکر کنم و...
امیدوارم این حمله ها یه روز برن تو آرشیو خاطراتت
( بخش خاک خوردش)!!!!!!!!!!!!!
چقدر خوب که نوشتی که خوب احساس می شه ... امیدوارم به زودی خوب شی ..
پاسخحذفسلام
پاسخحذفچقدر جالب بود.خیلی عجیب بود.
اما بدون که انچه من را نکشد قوی ترم میکند
تو الان با تحمل این رنج باارزشتری نسبت به ادمهای معمولی
از طرف یکی که شاید همین درد را داره شایدم نداره.
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
ترس...زمان بیشترش کرد که کمتر نکرد
پاسخحذفسلام من هم چند سالي ميشه كه ازين قضيه رنج ميبرم نميدونم بايد چيكار كنم
پاسخحذفمی دونم چقدر وحشتناکه...خیلی تجربه اش کردم! می دونی فکر می کردم از این بدتر دیگه نیست تا چیزی رو تجربه کردم به نام حمله ی وحشت .ترجمه ی panic attackاست.
پاسخحذفامیدوارم تجربه اش نکنی...حالا می خواستم این کتابو بهت معرفی کنم:وقتی اضطراب حمله میکند مال دکتر دیوید برنز .یه بخشش مربوط به فوبیاهاست.به من کمک کرد...شاید واسه تو هم بد نباشه:) این پست رو اوکی نکن..فقط برای خودت زدم...موفق باشی بسیااااار:)