۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

ماجرای پاک‌کنی که دیگر نخواست پاک‌کن باشد

من شنبه‌شب یک پاییز سرد که اگر به عدد باشد آن‌قدرها دور نیست، اما تصویرش حالا دیگر خیلی دور است، تصمیم گرفتم تو را از زندگی‌ام بیرون کنم. همه‌ی آن بعداز‍‍ظهر و شب، مثل خیلی بعدازظهرها و شب‌ها و روزهای قبل‌ترش جایی از ذهن من از دست حرف‌ها و بی‌توجهی‌های تو حرص خورده بود. جایی دیگر از ذهنم به سرعت دنبال توجیه می‌گشت. من عادت بد توجیه کردن رفتارها و حرف‌های آدم‌ها را از روزهای زمستان سال قبلش که برف‌ و ترافیک و سیل ماشین‌هایی که لاستیک‌هایشان در برف گیر کرده بود هم نمی‌تونست جلوی آمدن من به آن خانه‌ی کوچک کوچه‌ب بن‌بست آن سراشیبی تند را بگیرد، یاد گرفتم.

آنقدر تو را که مردی بودی که دوست‌تر داشتمت، و رفتارهای گاه بی‌ادبانه و گاه وقیحانه و بیشتر طلبکارانه‌ات و بی‌مسئولیتی و بی‌خیالی‌ات را که انگار نهایت نداشت برای خودم و دوروبرم توجیه کرده بودم که انگار شده بودم یک پاک‌کن گنده که با وظیفه‌شناسی دنبال تو بود، تو گند می‌زدی و پاک‌کن پاک می‌کرد و رفع و رجوع. تو در زندگی من محافظه‌کار که دوروبرم همیشه پر از مردان حامی، مسئول، جدی ومعقول بود و هست، یک علامت سوال بزرگ بودی. 

دوهفته قبل‌ از شنبه‌شب پاییز سرد که به عدد هنوز آن‌قدرها هم دور نیست، «م» زنگ زده بود که برویم پیاده‌روی. ساعت یازده شب بود. بی‌مقدمه گفته بود یک سوال، تا کی می‌خوای یارو را کاور کنی؟‌برگشته بودم با کمی خشم در نگاه، هنوز دهانم را باز نکرده بودم که «م» گفت:«من بقیه نیستم. جلوی من اسباب بزک دوزکش نشو. فقط جواب بده تا کی؟» رفت روی نیمکت نشست، پا رو پا انداخت و گفت:« قسمت عجیبش این است که عاشقش هم نیستی.» 

من عاشقت نبودم. یادم نمی‌آید آن‌موقع خیال می‌کردم عاشقت هستم یا نه. تصویرهای آن روزها مثل اسنپ شات‌های پراکنده‌ای در ذهنم پخش و پلا است. یادم مانده اما که دست و دلم برای تو نمی لرزید، دست و دلم وقتی با تو بودم مستاصل می‌شد. انگار سرنوشت محتوم گریزناپذیری باشی که دردناکی و درمانی هم جز خودت نیست. حالا که از پس این فاصله‌ی دور به آن روزها فکر می‌کنم، انگار من پاک‌کن زندگی تو بودم و تو ریموت کنترلی که ویرت اگر می‌گرفت دکمه‌ای را فشار می‌دادی و من دو قدم جلو می‌رفتم یا چهارقدم عقب. عشقت اگر می‌کشید دکمه‌ی دیگری را می‌زدی و صدایم را خفه می‌کردی یا می‌راندیم گوشه‌ای دور یا نزدیک. بودن تو چه ملغمه‌ی غریب بی‌نامی بود... 

شنبه‌شب پاییز سرد، در ماشینت را که پشت سرم بستم، صدای چرخ‌های ماشینت که روی آسفالت خیابان دور شد، یک لحظه فکر کردم بس است! آن بعدازظهر و شب اتفاق غریب و بدی نیفتاده بود. مثل همیشه بود، تو طلبکار بودی و پررو و ریموت کنترل به دست، من پاک‌کن و مستاصل و حیران. یک بعدازظهر معمولی مثل همه‌ی روزهای قبلش که گریزناپذیر بودی بی‌آنکه یکی از ما عاشق دیگری باشد. 

در آسانسور موبایلم را درآوردم، خاموش کردم. زیرلب گفتم دیگر بس است. اصلن پای اینترنت نرفتم. سر میز صبحانه سرم را گرم کاسه‌ی شیر و کورن‌فلکس کردم و آرام به بابا و مامان گفتم فلانی هربار زنگ زد بگویید نیستم و نمی‌دانید کجا هستم. بابا روزنامه را تا کرد، از زیرعینک نگاهم کرد و گفت چی شده؟ گفتم هیچی، فقط نمی‌خواهم دیگر باشد و باشم. مامان سرش را تکان داد به نشانه‌ی تایید. رفتم تو اتاق، سرکار نرفتم، خوابیدم. 

دلم تنگ می‌شد برایت. تنم درد می‌گرفت حتا از ندیدنت، لمس نکردنت، نبوسیدنت. حتا دلم برای حیرت‌های مداومم از رفتارهای غریب پیش‌بینی‌ناپذیرت تنگ می‌شد. تلفنم زنگ می‌خورد، گوش‌هایم را می‌گرفتم تا نشنوم یا گوشی را سریع خاموش می‌کردم. چندبار دستم رفت برای پی‌ام فرستادن یا ایمیل زدن به تو و انگشتانم را از روی کیبورد عقب کشیده باشم خوب است؟ برای دانشگاه رفتن تاکسی‌ها هر روز از نزدیک خانه‌ی کوچک کوچه‌ی بن‌بست رد می‌شدند، تاکسی‌ها که می‌رسیدند به خیابان باریکی که به کوچه می‌رسید، سرم را می‌بردم پایین که مثلن دارم بند کفش‌هایم را می‌بندم، کفش‌های من از هر ده تا یکی‌شان هم به زور بند داشت!

دلم تنت را می‌خواست، جادوی تنت که بعد از اولین هم‌آغوشی حیرت‌زده و غرق لذت فکر کرده بودم بهتر از این تن و هم آغوشی دیگر ممکن نیست و پس‌فردای روزگار که رابطه ما نباشد من چطور از تن هیچ مرد دیگری لذت ببرم اصلن؟‌ راستی! مادربزرگم همیشه به هرکس که معشوق از کف داده بود، طلاق گرفته بود، رها شده بود و رها کرده بود می‌گفت:« یادتون نره همیشه یکی بهتر اون بیرون هست.» راست می‌گفت، بهتر از تو اون بیرون بود...

غده‌ی سرطانی زندگی من بودی انگار، من جان می‌کندم این غده را از خودم جدا کنم و دور بیندازم. تو نمی‌دانی، ولی همه‌ی روزهای باقی‌مانده‌ی آن پاییز و زمستان و بهار بعدش من زیاد گریه کردم. از دلتنگی برای چیزی که نمی‌دانستم حتا چیست...و اعتیاد به بودن آزاردهنده‌ی تو، که درد بودی و انگار درمان هم فقط خودت... پاییز و زمستان و بهار از تنها ماندن فرار می‌کردم، می‌دانستم تنها ماندنم نقطه‌ی خطر است و وسوسه‌ی این‌که دستم سراغ تلفن برود یا کیبورد. تو درست مثل سم ناشی از اعتیاد، ذره ذره، با جان کندن و درد از تن و فکر و زندگی من بیرون رفتی. 

حالا که بعد این سال‌ها پیدایم کردی و اومدی پرونده‌ی کهنه را باز کردن، می‌بینم هنوز همانی، بی‌کم و کاست. بی‌مسئولیت، پررو، گاه وقیح و بی‌ادب و غیرقابل پیش‌بینی. هنوز لحنت و حرف‌هایت پر از طلبکاری، پر از خشونت با چاشنی تمسخر. این‌جایی که من ایستادم اما خیلی از من آن روزها دور است. حالا کلافه شده‌ای که چرا ریموت کنترل دستت از کار افتاده است، هیچ قدرتی ندارد. حالا از تماشای تو که هیچ تغییر نکرده‌ای، تنها حسم شادی و رضایت از خودم است که شنبه‌شب یک پاییز سرد از ماشین تو پیاده شدم و تصمیم گرفتم تو را از زندگی‌ام بیرون کنم، این رابطه‌ی سادومازوخیستی را تمام کنم و خودم را از استیصال و مرداب با تو بودن بیرون کشیدم. اتفاق خوبی است که آمده‌ای دوباره پیدایم کردی، باید سروکله‌ات دوباره پیدا می‌شد تا بفهمم چقدر تصمیم آن روزهایم درست بوده است. من این روزها به خودم می‌بالم که ذره ذره، با درد و رنج، خودم را از مرداب با تو بودن بیرون کشیدم و دیگر نه پاک‌کن زندگی تو شدم و نه گذاشتم تو ریموت کنترل زندگی من باشی. شنبه است، امشب می‌خواهم به افتخار خودم، اراده‌ام و تصمیم درست آن شنبه‌شب پاییزی، یک گیلاس شراب قرمز بخورم. 










۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

...

- در ذهن من اتفاق غریبی افتاده است. بعضی از «اولین‌ها» در ذهنم پاک شده است. بعضی‌هایش کامل، بعضی‌هایش نصفه و نیمه...مثلن؟ یادم رفته است اولین بوسه را، طعمش یادم مانده، اما یادم نیست آن آدم کی بود یا اسمش چه بود! یادم رفته است اولین دیت با او را، یادم هست هیجان شدید قبلش را، ولی یادم نیست که کجا بود و کی و چطور گذشت آن روز ...گردن کشیده و زیبا و حس معرکه‌ی بوسیدن پشت گردن آن دیگری را روشن‌تر از هر تصویری به یاد دارم، اما یادم نمی‌آید چطور شد که لغزیدیم در زندگی هم! 

توالی وقایع هم بهم ریخته است انگار، پس و پیش شده است و گاه گنگ و مبهم ...آن هم منی که این اندازه جزئی‌بینم و همیشه به حافظه‌ی خوب درازمدت‌ام نازیدم ...در ذهن من اتفاق غریبی افتاده است که حالا در برابر بعضی سوال‌ها در جمع دوستان می‌گویم یادم نمی‌آید! و چشم‌ها گرد می‌شود که چطور می‌شود که «اولین‌ها» یا «مهم‌ترین‌ها» از یاد آدم برود آخر؟ ذهن من انگار علم برداشته و شورش کرده و اعلام خودمختاری! 

- زن فلسطینی می‌گفت مادربزرگش هنوز کلید خانه‌ی کوچک‌شان در روستایی که بولدزرهای اسرائیلی با خاک یکسان‌اش کرده را بعد این همه سال نگه داشته است. با خودش این‌ور و آن‌ور می‌کشد و به همه‌ی فامیل توصیه که از کلید مراقبت کنند تا روزی که بالاخره به روستای اجدادی برگشتند، در خانه را بتوانند باز کنند.. خانه‌ای که دیگر نیست، روستایی که دیگر مال آن‌ها نیست و نخواهد بود ...کلید برای پیرزن سمبل امید شده است، کلید را چنگ زده است که امید را زنده نگاه دارد. 

قلبم درد گرفته بود، یادم افتاد که کلید خانه در تهران را در صندوق آبی رنگ نگاه داشته‌ام هنوز و با خودم از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن یکی کشور می‌کشم.ساعت ۱۰:۵۰ دقیقه‌ی صبح سرد پاییزی، کلید را به آرامی داخل رودخانه‌ی نزدیک پرت کردم، کلید در آب فرو رفت، دور شد و من انگار بندی را از دست و پای خودم جدا کردم. امید بی‌دلیل خطرناک است، سم است. آدمی هرچه پایش بیشتر روی زمین باشد، هرچه زودتر حقیقت را بپذیرد و هضم کند و هرچه بیشتر بکند و جدا شود، بهتر است...پوستش کلفت‌تر خواهد بود و شب و روز را به امید واهی روشنی دور، هدر نمی‌دهد ...وقتی روشنی در انتظار نیست...

- و "توی هر کوچه‌ای که می‌رفتم/ عشق در حال بازجویی بود/زندگی یک شماره‌ی ناقص/روی دیوار دستشویی بود"*... بالا و پایین‌اش توفیری ندارد...

* از شعر «توی جیبم دو بطر ایران بود»، سروده‌ی مهدی موسوی.