- در ذهن من اتفاق غریبی افتاده است. بعضی از «اولینها» در ذهنم پاک شده است. بعضیهایش کامل، بعضیهایش نصفه و نیمه...مثلن؟ یادم رفته است اولین بوسه را، طعمش یادم مانده، اما یادم نیست آن آدم کی بود یا اسمش چه بود! یادم رفته است اولین دیت با او را، یادم هست هیجان شدید قبلش را، ولی یادم نیست که کجا بود و کی و چطور گذشت آن روز ...گردن کشیده و زیبا و حس معرکهی بوسیدن پشت گردن آن دیگری را روشنتر از هر تصویری به یاد دارم، اما یادم نمیآید چطور شد که لغزیدیم در زندگی هم!
توالی وقایع هم بهم ریخته است انگار، پس و پیش شده است و گاه گنگ و مبهم ...آن هم منی که این اندازه جزئیبینم و همیشه به حافظهی خوب درازمدتام نازیدم ...در ذهن من اتفاق غریبی افتاده است که حالا در برابر بعضی سوالها در جمع دوستان میگویم یادم نمیآید! و چشمها گرد میشود که چطور میشود که «اولینها» یا «مهمترینها» از یاد آدم برود آخر؟ ذهن من انگار علم برداشته و شورش کرده و اعلام خودمختاری!
- زن فلسطینی میگفت مادربزرگش هنوز کلید خانهی کوچکشان در روستایی که بولدزرهای اسرائیلی با خاک یکساناش کرده را بعد این همه سال نگه داشته است. با خودش اینور و آنور میکشد و به همهی فامیل توصیه که از کلید مراقبت کنند تا روزی که بالاخره به روستای اجدادی برگشتند، در خانه را بتوانند باز کنند.. خانهای که دیگر نیست، روستایی که دیگر مال آنها نیست و نخواهد بود ...کلید برای پیرزن سمبل امید شده است، کلید را چنگ زده است که امید را زنده نگاه دارد.
قلبم درد گرفته بود، یادم افتاد که کلید خانه در تهران را در صندوق آبی رنگ نگاه داشتهام هنوز و با خودم از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن یکی کشور میکشم.ساعت ۱۰:۵۰ دقیقهی صبح سرد پاییزی، کلید را به آرامی داخل رودخانهی نزدیک پرت کردم، کلید در آب فرو رفت، دور شد و من انگار بندی را از دست و پای خودم جدا کردم. امید بیدلیل خطرناک است، سم است. آدمی هرچه پایش بیشتر روی زمین باشد، هرچه زودتر حقیقت را بپذیرد و هضم کند و هرچه بیشتر بکند و جدا شود، بهتر است...پوستش کلفتتر خواهد بود و شب و روز را به امید واهی روشنی دور، هدر نمیدهد ...وقتی روشنی در انتظار نیست...
- و "توی هر کوچهای که میرفتم/ عشق در حال بازجویی بود/زندگی یک شمارهی ناقص/روی دیوار دستشویی بود"*... بالا و پاییناش توفیری ندارد...
* از شعر «توی جیبم دو بطر ایران بود»، سرودهی مهدی موسوی.
امید بیدلیل خطرناک است، سم است. آدمی هرچه پایش بیشتر روی زمین باشد، هرچه زودتر حقیقت را بپذیرد و هضم کند و هرچه بیشتر بکند و جدا شود، بهتر است...پوستش کلفتتر خواهد بود و شب و روز را به امید واهی روشنی دور، هدر نمیدهد ...وقتی روشنی در انتظار نیست...
پاسخحذفاین روزها دارم با تمام وجود این جملاتت رو حس میکنم