۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

به خویشاوند روحی

زمین گیرم ...نه پایم پیچ خورده، نه چلاق شده ام و نه درد جسمی دیگر...زمین گیرم ولی. چشم هایم را بستم تا صدای خودم را نشنوم، همانطور که همیشه میگی و من هربار خندیدم ... ولی سماجت کردی و  تن دادم و بالاخره این روزها چشم هامو که می بندم، صدای خودم را نمی شنوم! و فکر می کنم همه چیز تمرین است و تلقین ...باقی کشک است.

رفتم تو بالکن، حوله پیچ. سردم شد، قاعدتن. باد می آمد، موهایم پریشان دور سرم، طبیعتن. شده بودم مصداق شعر شمس لنگرودی...به سرش زده باد/ نگاهش کنید... فکر کردم قصه نبودن هم، قصه خوبی است ...

گفتم که! زمین گیرم ...نه پایم پیچ خورده، نه چلاق شده ام... اما زمین گیرم... و مستاصل، لابد!

۲ نظر:

  1. فکر کنم من هم همینجوری باشم نه فکر کنم همه همینجوری شدن اصلا چقدر مردم به هم شبیه هستن

    پاسخحذف
  2. حکایتی هست : این زمین و زمین گیر بودن... اصولا گیر بودن و در آخر بودن
    بلند و پیچیده است و گاهی خنده دار

    پاسخحذف