- بیست و هفتسالگی شاید یعنی جرعهای آرامش،سرسوزنی امنیت،ته لبخندی از سررضایت و "او" که انگار آمدهست تا بماند. بیست و هفتسالگی شاید یعنی همه تعارفهای با خود را کنارگذاشتن،یعنی نم نمک تسلیمشدن، نه از سر استیصال یا یاس،که به یمن کولهبار تجربههای پشتسر.
- بیست و هفتسالگی شاید یعنی جرعهای آرامش،سرسوزنی امنیت،ته لبخندی از سررضایت و "او" که انگار آمدهست تا بماند. بیست و هفتسالگی شاید یعنی همه تعارفهای با خود را کنارگذاشتن،یعنی نم نمک تسلیمشدن، نه از سر استیصال یا یاس،که به یمن کولهبار تجربههای پشتسر..
- من گاهی بدقلق میشوم، گاهی کلافه و سردرگم، روزهایی هم هست که حوصله شنیدن صدای آدمیزاد،محبت کردن و حتا محبت دیدن را ندارم. خیلی وقتها دلم یکجاست، سرم جای دیگر . وقت دودوتای احساسی که برسد، حواسم پی خودم است و دودستی دل و جان و زندگیام را چسبیدن که ضرر نکنم. بگذریم دیگر از اینکه چطور مثل ماهی لیز میخورم و درمیروم؛ بهخصوص اگر حس کنم شدهام "همه کس" و "همه چیز" دیگری.تنوعطلبم، چشمم ببیند و دلم بخواهد میروم دنبالش،همه تعریفهای سنتی رابطه برای من یک "ولم کن بابا" و یک شانه بالاانداختن است و بس. صبوری میکند با من، جنس صبوریاش هم از جنس بلوغاش است. نه از سر تظاهر و ادا با هزار قصد پنهان، که از رسیدن به دورهایی از شعور، بلوغ و درک که مال این حوالی نیست. ازآن خودش است، غریب، منحصربهفرد،نرم و جاافتاده."همه چیز" او شدن، ترسناک نیست و الزامآور.یکسال شد...
- من از حرص و ولع آدمها میترسم.
- دامن جین بهپا، تاپ سفیدومشکی برتن،کولهپشتی بر دوش،سربالاییها و سرپایینیهای این شهر دور و نزدیک دوستداشتنی را بالا و پایین میکنم،آفتاب روی سرشانههای برنزهام بی دریغ میتابد، گاهی باد ملایمی میپیچد لای موهایم،شهر از خانه دوراست، به خانه نزدیک است، دو سه روز پیش دوستی لب استخر ازم پرسیددلم برای تهران تنگ شده است یا نه. سرم گرم بود، مست که نه، سرم خوش بود و گرم کوکتیل.گفتم دلم برای یک سری آدمهای نزدیک به دلم که ایران هستند و نمیتوانند بیرون آیند تنگ شده و برای کوههای تهران، زبانفارسی را شنیدن و خانهمان.وسط سربالایی شهر دورونزدیک یاد مکالمه دو سه روز پیش لب استخر افتادم، ایستادم، بغض داشتم، از آن بغضها که "او" میگوید بغض خوب و نرم. سرم گیج فکر میکردم آدمی که از خانهاش دل کند... در چایخانه نزدیک، مرد استکان و تعلبکی چای را که دستم داد گفت ایرانی هستی.نه؟ گفتم بله، از کجا فهمیدید؟ جواب داد از نم اشک چشم هایت، نمیدانم چرا چشمهای خیلی از شما ایرانیها نمناک است همیشه، مرموز و زیباست این نم. از میز که دور میشد گفت بوی گیلاس میدهی، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، نمناک...
- در من زنیست که در آینه نیست...
- اتفاقهای بیدلیل، هیجانهای گذرای چندروزه،گاه رایحهی ادکلن غریبهای که انقدرآشناست، روزهای انگشتهای قلمی و کشیدهی دیگرانی با ناخنهای بیضیشکل یکدست روی میز یا دستهی کاناپهها ،و خیالت که نمیرود از یاد. و هنوز هم تکرار ناگزیر یک سوال: از من هم چیزی ماندهست با تو و جاری در تو؟
- دوست دارم وقتی رسیدم، تلفن را از جیب پشتی کیف دربیارم، شمارهات را بگیرم و بگویم هی! عزیزکم! من رسیدم...
- اعتراف به نظرم سنت مسیحی و بهخصوص غربی است، قرنها حضورکلیسا و اتاقکهای اعتراف و مناسک هفتگیاش، "اعتراف" را برای آنها آسانتر کرده است و هراس گریزناپذیرش را کمتر. یکی دو اعتراف بزرگ ماندهست بیخ گلو، کاش این وبلاگ نقس اتاقکهای اعتراف کلیسایی هم داشت...
- نه! راستی انگار آمدهست که بماند ...
بخشهایی از نوشتههات خوب هستند. اما نمیدانم چه اصراری داری زرد بنویسی؟ ته رنگ زرد به نوشتهات بزنی و تر و خشک نوشته را با هم بسوزانی. «شانههای برنزهام»، «چشمان درشتم»، «چالههای لپم»، «دامن جین»، «تاپ سفید» اینها را باید خیلی هنرمندانه و ظریف و بااحتیاط و خلاقانه وارد نوشته کرد تا نوشته را سخیف نکنند و از سکه نیندازندش. نه اینطور که تو بی پرداخت و بیدلیل ِ خاصی و به وفور استفادهشان میکنی. امیدوارم این یادداشت چندخطی را روی حساب نقدی دلسوزانه بذاری نه قصدی برای تخریب و بیاحترامی. موفق باشی
پاسخحذفبا نظر اولی موافقم خیلی. فکر میکنم من خواننده باید به طور غیرمستقیم این ها را بفهمم نه اینکه نویسنده با استفاده از این ترکیبات باعث شود تا به نوعی احساس کنم یک سری صفات تو چشمام انگار فرو میشه به جای اینکه خودم حس کنم و ببینم. در ضمن من این پست را دوست نداشتم. یا خودسانسوری بود که در این صورت لزومی نبود بنویسی، یا نوعی بلند بلند فکر کردن که راستش رو بخوای نه آنچنان سرش معلوم بود برای من خواننده و نه تهش. ولی به طور کل نوشته هات رو دنبال میکنم و تا به اینجا پسندیدم شاید برای همین هم بود که کامنت گذاشتم. شبت خوش.
پاسخحذفسلام.
پاسخحذفنوشته ات و حسي كه نسبت به 27 سالگي داشتي خيلي منو به فكر فرو برد...دقيقا شبيه حس من تو اين سن و سالهاست...صرف نظر ازينكه چه جوري نوشتي و اصول نگارش رو به قول دوستان رعايت كردي يا نه خيلي فوق العاده بود و راستش من به نوشته هات يه جور تعلق خاطر دارم...
اميدوارم موفق باشي...
من کاری به نوع نگارش و درست و غلط بودنش و بی سر و ته بودن یا نبودن نوشته ندارم.
پاسخحذفمن فقط دلم میخواد این صفحه رو بخونم.فقط دلم میخواد اینجا زود زود نوشته نویی باشه،
لطفا زود به زود بنویس.
samin
این اعتراف را که می گویی خوب است
پاسخحذفشاید اگرما چنین چیزی داشتیم
آن اتاقک بیکار می ماند
این در فرهنگ ما نیست
یعنی مردمان ما در این مود ها نیستند
همش دنبال لا پوشانی و از این چیز ها
مغرور و انتقاد نا پذیر
شاید همین اتاقک ها نشان دهد که آن ها می توانند نقد کنند در جامعه می توانند مدرن باشند و پیش تر از ما...
خواستم بگویم که دخترک نازنین، نوشتههایت طعم کیک شکلاتی دارد برای من... مطبوع، بابِ دل، با شیرینی کم و تلخی که هوار میشود سر آدم، ولی دلنشین، عجیب دلنشین...
پاسخحذفسلام دوباره. من همون ناشناس دومی هستم. فقط خواستم بگم ممنون از اینکه (به نظر من) به این آرامی به این نقدهای نه کمی مثبت (منظورم من و دیگری است) گوش دادی و منتشر کردی. من که نمی تونم ببینم اما حس می کنم با خوندن این نقدها همچنان چهره آرامی داشتی حتی وقتی که داشتی تأییدشان می کردی برای انتشار. شاید کمی فکر کردی، شاید موافق بودی یا شاید هم نه. خوشحالم که تا به اینجا از بین چهارنفری که نوشتهاند هر کسی به نوعی نظرش را گفته بدون توهین به دیگری مثل محفل کوچکی برای گفتگوهای دوستانه بر سر موضوعی که لزوما همه نباید توافق نظر داشته باشند. من هم مثل سمین دوست دارم که زود به زود بنویسی.
پاسخحذفآقا یا خانم ناشناس دومی و حالا آخری! حدستون درسته، چهره ام کماکان آرام بود. من اون گوشه نوشتم، جزئی بینم و عاشق جزئیات. وقتی هم می نویسم، دلم می خواد جزئیات مثل رنگ ها و مدل ها و طعم ها و صداها و غیره را بنویسم.کلیات برای من مهم نیستند.
پاسخحذفبعد من خودم هم گاهی چیزایی رو که می نویسم دوست ندارم، من سعی می کنم اینجا حس ها و تجربه ها و فکرهامو بنویسم، گاهی موفق میشم خوب بنویسم، گاهی متوسط و گاهی هم بد. می دونم کیفیت نوشته های اینجا یکسان نیست، بالا و پایین دارد، مثل حال خودم.من نویسنده نیستم، خوب نوشتن را دوست دارم، تلاشم را می کنم و می دانم خیلی وقتا نوشته ام چیزی نمیشه که تو ذهنم بوده یا دلم می خواسته :)
با ناشناس اولی و دومی موافق بودم تا دلیل خودت را خواندم!حالا دلیل تو برایم مهم تر است
پاسخحذفچیزی که آزارم می دهد این است که وبلاگ تو به عنوان یکی از معدود آدمهایی که مثل من از وابستگی،از همه چیز و همه کس یک آدم دیگر شدن فراری است برایم شده بود مکانی برای relief ! نمی دانم می فهمی ام یا نه؟
وقتی می گویی امده که بماند، یا "همه چیز" او شدن، ترسناک نیست و الزامآور یا دلت می خواهد وقتی رسیدی بگویی اش که رسیدم عزیزکم...دردم می گیرد وقتی اینها را می خوانم...نه که درد...یک جور حس ترس حس نا آشنایی حس اینکه نکند تو را از دست بدهم
تویی که از معدود این آدمهای مثل منی
سلام سوئیساید. می دانم و می فهمم حست را. خوب هم می فهم، من همیشه دیدم و حس کردم که ادم هایی با ذهنیان و فکرای شبیه من، زیاد نیستند و عده کمتری از آنها اهل قضاوت نیستند. همیشه از آشنا شدن و پیدا کردن این معدود آدم هایی که بهشون در این زمینه ها احساس نزدیکی و درک دارم، ذوق زده میشم و از دست دادنشان ناراحت کننده است.
پاسخحذفنترس! من کله خر تر از این حرف هام و تاروپودم تغییری نخواهد کرد :) از آشناییت هم خوشحالم.