همیشه بود، همیشه ماند، هست، رفت، آمد، میرود، میآید،ماند. همیشه که میگویم، یعنی از روزگار خیلی دوری که هنوز حتا «م» هم مرا نمیشناخت. «م» حالا دیگر شده است معیار قدمت، نشان سالهایی که همه اعداد تکرقمی را رد کردهاند و مصداق تکنفرهی رفیق اگر قرار باشد بماند، میماند. گاه معشوق نیمهوقت بود، گاه معشوق تماموقت. گاه رفیق بود، از جنس گرمابه و گلستان، گاه آشنای دور و نزدیک این حوالی، از جنس تلفنهای احوالپرسی دودقیقهای. گاهی همبستر بود، گاهی همپیاله، روزگاری همپای بدو بدوها و نرمشهای «جادهی سلامتی» باشگاه انقلاب شد، بعدترهایی دوست راهدور که برایش ایمیل بزنی و بخواهی فلان کتاب انگلیسی را برایت بخرد و بدهد یکی بیاورد ایران. روزهایی هم بود که شد آشنای دور و نه نزدیک که اتفاقی وقتی با دوستانات رفتهای دربند، میان دوستاناش کنج تختی دورتر ببینیاش و و مکالمه احمقانهی یک دقیقهای داشته باشی از جنس بابا لانگ تایم نو سی، بابا مامان چطورند، خواهرت چه میکنه، بابا مامان من هم خوبند، ببینیمت، سلام برسان، خوش بگذرد...
تابستان سالی دور، که معشوق و همبستر پارهوقت بودیم و رفیق تماموقت، پنجشنبه شب گرمی زنگ زد و پرسید میتوانم فردا ناهار را با او بخورم؟ شرکتشان مهمانی فرانسوی داشت، رئیساش خواسته بود آخرهفته مهمان فرانسوی را او ببرد در تهران بگرداند و سرگرم کند. خواست در تهرانگردی فردا، همراهشان شوم. روزهای گرم و آفتابی، زیاد میرفتیم فشم، همیشه هم سر از رستوران «سرخوشه» درمیآوردیم، ماست و خیارش را زیاد دوست داشتیم و جوجه کباباش را زیادتر. آن موقعها پاجروی دودر سفید و نقرهای داشت، اول مرا برداشت، بعد رفتیم دم هتل دنبال مهمان فرانسوی. پیاده شدم، صندلی را جلو کشیدم تا سوار شد، وقت سوار شدن دست مهمان فرانسویاش خورد به دستم. دست من سرد بود، مثل همیشه، ناخنهایم را لاک نارنجی زده بودم. گفت« چه دست سردی، چه ناخنهای زیبایی، چه لاک خوشرنگی.» مثل اکثر فرانسویها، انگلیسی را با لهجه فرانسه حرف میزد، صدایش بم بود و گیرا، لهجهاش بینهایت دلنشین. ترافیک جاده فشم وحشتناک بود، وراجی میکردیم، گاه موزیکی فرانسوی میشنیدیم و گاه موزیک ایرانی، فرانسویها را او برای ما ترجمه میکرد، فارسیها را ما برای او. به ترانههای عشقی دوزاری میخندیدیم، همینجوری بحث رسید به اینکه دوست دختر دارد یا نه، گفت یکی هست از نوع "آن اند آف." پرسید ما پارتنر هم هستیم، مگر نه؟ و باز جواب به این سوال ساده سختترین کار شد برای ما، همانجا بود که برای اولینبار درباره رابطهمان عبارت درستی پیدا کردم. از آینه بغل ماشین نگاهش کردم و گفتم ما «معشوق و همبستر پارهوقتیم و رفیق تماموقت.» عمیق و دقیق نگاهم کرد، چشمهایش در آینه بغل ماشین زل زده بود بر من، نگاهش را دوست داشتم.
در «سرخوشه» نشستیم دورمیزی با چهارصندلی در بالکن. آخرای غذا خوردنمان بود که یکی از زنبورهای همیشه مزاحم تابستان های سرخوشه دستم را، درست زیر آرنج، نیش زد. مانتو سفید تنم بود،یادم مانده است. جیغم رفت هوا، دست معشوق و همبستر پارهوقت روی ران پایم بود، مهمان فرانسوی از آنطرف میز فوری خم شد، دستم را گرفت، از جیبش کارت بانک درآورد، کارت را گذاشت بالای جای نیش و یک انگشت را پایین جای نیش و محکم کارت و انگشت را فشار داد. نیش را که درآورد، گفت زود برو با آب و صابون جای نیش را بشور. وقتی برگشتم، روی میز پیالهای پر از یخ بود، تا نشستم، یک قالب یخ را برداشت، دستم را گرفت و گذاشت روی پای خود و قالب یخ را گذاشت روی جای نیش.دستم را گذاشت روی ران پایش؛ یخ، آب میشد و شلوار جین آبی او را خیس میکرد. دست پارهوقت آنروزها، دور شانهام بود، من اما حواسم به ران پایی بود که زیر دستم بود و دست داغی که حتا سرمای قالب یخ هم حریف گرمایش نشده بود. حتمن فهمید که حواسم پی دست اوست و نگاهم به راناش که آرام دستم را فشار داد؛ خفیف، نرم، مطمئن و مهربان. انگار ترسیده باشد پارهوقت آنروزها فهمیده باشد که دست مرا دارد منظوردار لمس میکند، فوری حرف تازهای پیش کشید و با او وراجی کرد. نمیپرسید درد آرامتر شده است یا نه، نمیگفتم درد خفیفتر شده است و قالبهای یخ، یکی بعد از دیگری، روی دست بیحس شدهام آب میشدند و شلوار جین آبی او خیستر میشد و دستاش، آخ دستاش، هنوز گرم بود.
همه راه برگشت محسوس ساکت بودم، چسبیده بودم به در ماشین و سردم بود وسط زل آن تابستان داغ. همه راه برگشت حرف میزدند، وانمود میکرد همه حواساش به حرفهای پارهوقت آن روزهاست که یک دستش فرمان را میچرخاند، دست دیگرش روی ران من بود.از آینه بغل میدیدم نگاهش چطور مدام خیره میشود به من، از آینه بغل میدید چطور نگاهم دنبال نگاه اوست. دم هتلاش که رسیدیم، وقت پیاده شدن، آرام و بامنظور و دور از چشم او، به بازویم دست کشید. بوی عطرش را دوست داشتم، دلم گرفته بود. شباش با پارهقت آنروزها، سری به «م» زدیم که فهمیده بود حالم گرفتهاست،دور از چشم او پرسید چی شده؟ گفتم فردا برویم کافه، برایت میگویم. به خانهاش برگشتیم، سرراه آبپرتقال خریدیم و کاهو و گوجه. املت درست کردیم و خوردیم، به خانه زنگ زدم و گفتم شب خانه نخواهم آمد، روی کاناپه لم دادیم، من پاهایم را دراز کردم و او پایم را مالید و از لاک ناخنهای پایم تعریف کرد، من فکرم گیر صدای مهمان فرانسویاش بود که از لاک ناخن دستهایم تعریف میکرد. شباش پنجره را بازکردیم، هوا خنکای خوبی داشت، زیر ملافهها خزیدیم، تنمان پیچید در هم. آه و ناله من دوبار تا آسمان هفتم رفت، او یکبار. قبل خواب گفت راستی! میخوای بهت چسبزخم بدم روی جای نیش زنبور بزنی؟تو نور ماه که افتاده بود روی ملافههای آبیروشن، جای زخم را نگاه کردم، چشمهایم را بستم و شدم یکپا وسوسه تمام برای حس دوباره دستهای داغ مرد و گفتم نه!خوبم!
چقدر زیاد حسش کردم.....مرسی
پاسخحذفچقدرررررررررررررررررررررررررررررررررر قشنگ بود...مردم...
پاسخحذفبا تمام احساس درگیر این نوشته ام
پاسخحذفدست مریزاد. خوب داستانی بود.
پاسخحذفخیلی وقته وبلاگتو می خونم اگه بگم تمام نوشته هات منو با خودش میبره دروغ نگفتم.عجیب می نویسی عجیییب
پاسخحذفچقدر احساس توی این نوشته بود،
پاسخحذفدلم خواست تجربه اش می کردم.
نابهنگام جان
پاسخحذفنمی خوای دست به کیبرد بشی و کلی خواننده را از نگرانی برهانی. منتظر نوشته هاتیم و خسته از رفرش کردن هر روزهی وبلاگت.
این یک واقعیته: دیدگاه یک جهان اولیبه یک جهان سومی رو میشه به وضوح حس کرد.
پاسخحذف