تهران و پنجاه متر بالکن؟! آن هم طبقه ششم، روی تپه ای بلند و خانه ای که پنت هاوس و هیچ چیز دیگری در این مایه ها نبود. خود خانه شاید صد و بیست و سی متر بود، اما پنجاه متر بالکن مستطیل شکل داشت و آن وسط یک حوضچه کوچک سفید، از جنس مرمر. تا دلت بخواهد گلدان های سفالی پر نقش و نگار، تا دلت بخواهد گل و گیاه که اسم لااقل نیمی از آنها را نمی دانستم. من محو زیبایی آن بالکن پنجاه متری مشرف به یکی از شلوغ ترین اتوبان های تهران شدم، مجذوب آرامشش، آن همه گلدان های گل که معلوم بود با دقت و حوصله به آنها می رسد و میز و صندلی های چوبی و حتا آن تخت چوبی که با گبه فرش شده بود.
تحسین و حیرت را در نگاهم دید؛ چشم هایش برق می زد. معلوم بود می بالد به آن بالکن. دو سه هفته قبل تر برای اولین بار همدیگر را دیده بودیم؛ در باغ میگون آقای میم. آن تابستان،چندباری رفتیم باغ میگون آقای میم که معلوم نبود باغ است یا مجموعه ای از پله ها! بس که همه جایش پر پله بود، داخل خانه، اتاق خواب ها، باغ، تا رودخانه، تا محل باربکیو، تا استخر. آقای میم هردفعه چند نفر تازه وارد را هم دعوت می کرد. دوست داشت پز دهد که چقدر جورواجور معاشر دارد و چقدر آدم به تعریف خودش درست و حسابی می شناسد. نمی دانم دقیقن رو چه معیاری و تعریفی یهو به این نتیجه می رسید که فلان شغل یا بسان فعالیت مد تازه رو بورس هست و پل می زد از میان جورواجور آشنایانش بالاخره کسی را پیدا می کرد که شغلش یا فعالیتش آن مد تازه باشد و با چه چابلوسی دعوتش می کرد به باغ میگون یا اگر زمستان بود، به خانه درندشتش. تابستان آن سال، از قرار هم کار و دغدغه من و هم کار و هنر او رو بورس بود و مد روز!
رو یکی از جورواجور پله های نزدیک استخر باغ ایستاده بودم، داشتم با نی لیوان آب پرتقالم ور می رفتم و دور و بر را نگاه می کردم که دیدمش. داشت یک برش سیب در دهان می گذاشت و کلافه به اراجیف های مرد سن و سال دار مو حنایی گوش می داد. دفعه قبل، گیر وراجی مرد مو حنایی افتاده بودم و مجبور که نیم ساعتی توهم توطئه های شاهکارش درباره کره زمین را تحمل کنم. صورتش بی نقص بود؛ کمی بیضی شکل، پوست صاف گندمگون، ابروهای خوش حالت پرپشت مشکی،چشم های درشت و عمیق قهوه ای روشن.بینی اش قلمی، پیشانی اش بلند و لب ها کمی درشت و تا دلت بخواهد خوش فرم. فهمید نگاهش می کنم، با آن عمق عجیب قهوه ای روشن چشم ها، نگاهم کرد و سری تکان داد که یعنی گیر چه وراجی افتادم، لبخند زدم و سری به همدردی تکان دادم که می دانم گیر چه سیریشی افتاده ای.
پرید وسط حرف مرد موحنایی وراج، انگار که داشت عذرخواهی می کرد و آمد طرف من. قدم های محکمش به من نزدیک می شد، می دانستم، مثل یک حقیقت مسلم بدیهی می دانستم که با او می خوابم و مثل روز روشن هم می دانستم بعد دو سه بار خوابیدن با او، همه این هیجان و فراز تمام خواهد شد. همان پنج دقیقه اول فهمیدم و فهمید حتا حرف مشترک زیادی هم نخواهیم داشت و کفگیر حرف ها زود به ته دیگ خواهد خورد، اما این خلسه ی سکرآور مبهم وسوسه را دوست داشتم و می خواستم تا می شود طولش بدهم. مثل آخرین قطره های شراب ته گیلاس به هنگام مستی سکر آور، همان وقت که تنت سست و چشم هایت گرم است، انگشت ها را دورگیلاس حلقه می کنی، تا می توانی با گیلاس بازی بازی می کنی و آن چند قطره باقی مانده را آرام، با طمانینه، با عشوه و ناز، بی هیچ عجله ای بالا می روی.می خواستم خلسه ی مدهوش کننده ی آن چشم های عمیق را طول دهم...
اولین بار رفتیم بالکن یکی از رستوران های همیشه شلوغ، شنیستل مرغ خوردیم و لازانیا. کمی او از کارش گفت که نه من از آن سردرمیاوردم نه علاقه ای داشتم، کمی من از کارم گفتم که نه او از آن سردرمی آورد و نه علاقه ای داشت و هردو وانمود کردیم با علاقه حرف هم را گوش می دهیم. اما حواس من بیشتر پی چشم ها و دست های بی نقص او بود، نگاه او دنبال لب ها و دست های من. بار دوم وسط کار ژولیده و پولیده دویدم سر خیابان، در ماشینش را باز کردم و نشستم و از آبمیوه فروشی نزدیک، آب طالبی گرفتیم و آب هویج و من هی با نی بازی کردم، مثل آن جمعه باغ میگون آقای میم و هی دستم را بردم لای موهایش که آنقدر کوتاه کرده بود که انگشت هایم میان موها گیر نمی کرد. سومین دفعه، رفتیم پارکی نزدیک خانه ما قدم زدیم، بیشتر در سکوت، بعد روی نیمکتی نشستیم و من سرم را روی شانه اش گذاشتم. در رستوران دنج کنار پارک پیتزا خوردیم و استیک. و بازنگاه من دنبال دست هایش بود و دست او جایی روی پای من. هیچ خلسه ای را نمی شود تا ابد ادامه داد. خلسه ها مثل ساعت های شنی هستند، هرچه زور بزنی در مشت نگه شان داری مثل دانه های شن از دستت می لغزند و دور می شوند.کفگیر داشت به ته دیگ می خورد، وقت تخت خواب رفتن بود...
هنوز مجذوب زیبایی بالکن پنجاه متری خانه اش بودم که دست اش را دور کمرم حلقه کرد و مرا کشید طرف تخت چوبی و گبه روی آن.از آن هم آغوشی های نرم و آرام بود که هر دونفر کار خود را بلدند اما چیزی کم است، حرص و ولعی در کار نیست، دل نمی لرزد، نفس نفس زدن های از سر شهوت و بی تابی ندارد. از آن هم آغوشی های نرم و آرام آنهایی که انگار دیگر هیچ نمانده در تن و روح دیگری برای کشف کردن و وسوسه ای را پروراندن. آن حس بکر و خلسه ی سکرآور با همان یکبار تمام شد، نیم ساعت بعد روی صندلی های چوبی بالکن که رویه نارنجی داشتند هندوانه خوردیم و حرفهای عادی روزمره زدیم، مثل دونفری که انگار از هرکدام از کار برگشته اند و سرراه در کافه ای با هم چیزکی می خورند و بعد هرکدام می روند پی زندگی و روزمرگی و دل خود. درست یک ربع بعد از اینکه هندوانه های داخل بشقابم تمام شد، کیفم را از دسته صندلی برداشتم و گفتم با دوستی قرار شام دارم.( که نداشتم) توافق ها و تفاهم های ناگفته آدم ها، چیز غریب پیچیده ای است. بی یک کلمه حرف هردو می دانستیم این بار اول، آخرین بار بود. دم در دستم را روی گونه اش گذاشتم، روی نک پا ایستادم و لبم که رسید به لب هایش فهمیدم چرا این صورت بی نقص جاذبه ماندگار و گیرا ندارد. چیزی کم داشت، چیزی که خاصش کند و متفاوت، مثل جای یک زخم قدیمی، یک خال آشکار یا جای یکی از جوش های بزرگ و چرکین دوران بلوغ یا وقت آبله مرغان.
تابستان آن سال، شب های زیادی چپیدیم داخل ماشین کوچک «ن» و جورواجور آهنگ شنیدیم و مدل به مدل رستوران رفتیم و تا خرخره بستنی با سس شکلاتی خوردیم و هربار آخر شب، وقت رساندن من به خانه از آن اتوبان که بالکن پنجاه متری مشرف به آن بود رد شدیم و من فکر کردم کدام شان می تواند حدس بزند یک بالکن زیبای بزرگ با سلیقه همین بالا سر است که صاحبش شاید الان لیوان در دست خم شده و اتوبان را نگاه می کند. تابستان سال بعد انگار دیگر نه دغدغه و کار من و نه هنر و شغل او، دیگر مد و رو بورس نبود. دیگر باغ میگون نرفتیم ...
و من اولین بار توی یکی از همان بالکنها دیدمش، وقتی داشتم به همان اتوبان شلوغ نگاه می کردم... همون جا فکر کردم بالای این اتوبان شلوغ، تک تک این بالکنها چقدر خاطره دارد توی خودش از آدمهای این ماشین های اون پایین.
پاسخحذفممنون که خاطره هایت را با ما قسمت می کنی..
پاسخحذفsamin