درست سی و هشت قدم فاصله بود بین در سفید پنجرهی قدی رو به ایوان تا در سبز پنجرهی قدی ایوان صاحب دستها. اگر که آن یک قدم بزرگ از روی سکوی ایوان تا چمن را حساب نمیکردی. صلات ظهر روی موزاییکهای داغ ایوان میایستادم؛پابرهنه. کف پایم داغ میشد، آن یک قدم بزرگ از سکوی ایوان تا چمن را فوری طی میکردم، چمنها معمولن کمکی خیس بودند. بعد برای خودم توجیه میکردم که پام داشت میسوخت از داغی موزاییک و پا را نجات دادم از هرم گرما. بعد سی و هشت قدم بود که طی میشد بی مکث. انگار کن که مرز، مانع یا سختی کار آن یک قدم بزرگ پایین آمدن از سکوی ایوان روی چمن بود؛ که بود...
در را که باز میکرد، نگاهش همیشه اول به روبرو بود. بعد پایین میآمد، انگار که انتظار کسی آن همه کوتاهقدتر از خودش را نداشته باشد.میخندید: «باز که پابرهنهای دختر.» دستم را میگرفت و تنم را میکشید داخل. محو دستهایش میشدم. در فیلم «تایتانیک» جایی رز دارد نقاشیهای جک را میبیند که خیلی از آنها تن و دست و صورت یک زن مشخص است. میگوید تو عاشق این زن هستی، جک مصرانه میگوید« نه! عاشق دستهایش بودم. دستهایش را ببین.» عاشق دستهایش بودم. هروقت کسی میپرسد چندبار در زندگیات عاشق شدهای، عاشقیت با آن یک جفت دست کشیده، باریک، با خطوط مبهم و ناخنهای مرتب بیضی شکل توی ذهنم رژه میرود و هربار جوابم را سانسور میکنم و میگویم مدل خرکی یکبار، غیرخرکی هم یکبار. عاشق دستهایش بودم، شاید هنوز هم حتا.
تابستان بدی بود؛ یکی از آن تابستانهای چرک و کثیف و دودگرفتهای که بوی جسد میداد. سه نفر را خاک کرده بودیم، با خندهها و مامان گفتنها و نوازشهای دستان چروکیدهشان.زیاد شانههای دیگری را گرفته بودیم، زیاد سر به شانه گذاشته بودیم، فراوان بالای گودال زانو زده بودیم. زل تابستان، دستکش پشمی دست کردهبودیم.قیافههامان شبیه خستگی همیشگی شده بود و چشمهایمان به ناباوری پوشیدن دستکش پشمی در زل گرما میمانست. چمدان بستیم، شرجی هوا که به مشامم خورد، تابستان کمکی بهتر شد. هفته اول همخوابگی بیقید بود و وحشی. شنا هم بود، و نشستن روی صخره سنگهایی که نیمهشبها، کوبش موج روی آنها لالایی تنهای خیس عرق خستهمان بود.پیادهروی های اول صبح کنار دریا هم بود، بادمجان کبابی و بوی کتهی دودی و جوجهکباب و آسمان پرستاره و همه این دلخوشیهای ناگزیر محکوم به فنا هم. بعد، یک لحظه نگاهت میافتد به صورت و بعدتر دستهای ساکن سی و هشت قدم آنورتر، نه دیگر غرش دریای چهارقدم آنسوتر در گوش زنگ میزند و نه بوی برنج دودی در مشام.نه پشت سرت را نگاه میکنی و نه پیش رویت را. تنها صدای در گوش میشود وسوسهای از درون که «خطر کن دخترجان!»
شانزدهمین روز، تلفن زنگ خورد. معلوم است تلفن هفت صبح روز تعطیل، یعنی خبر بد. باز باید بالای گودال چماتمبه میزدیم و خنده و گریه و چشمهای سبزی را خاک میکردیم. گفتم که، همه آن تابستان بوی جسد میداد. چمدان میبست، دهانم خشک شده بود، دستهایش را نگاه نمیکردم. خیالم شاید پی دستهای سی و هشت قدم آنورتر بود. گفتم چه نابهنگام، چقدر ناگهانی مرد. دستهایش لباسها را مچاله فرو میکرد در گودی چمدان و صدایش با آن لحنی که انگار خو کرده است به بحران گفت:« مرگ ناگهانی چه صیغهایه دیگه؟ مرگ، فقط مرگه. بعد حالا که همهچیز خوب است، بالاخره اتفاق بد هم جایی در کمین است.زمانه که قرار نیست مدام به کام باشد.» خونسردیاش و اعتماد ته صدایش آزاردهنده بود، آن لحن مطمئن آدمی که ایمان دارد به جفت شش آوردن در زندگی. آدمهای زیادی مطمئن، آدمهای مومن به جفت شش آوردن در زندگی، مرا میترسانند. یادم افتاد سومین روز از هفته اول، بعد از یکی از همان همخوابگیهای وحشی گفته بود:« تو بغل هرکی که باشی، تو بغل منی. خواستی امتحان کن. تو مال منی.» یادآوریاش اسباب چندش شد، انگار حالا که نشسته روزی مبل، از دور آنچه گذشت را مرور میکنی، عمق ترسناک جملههای به ظاهر عاشقانه را تازه میفهمی. گفتم میروم راه برم.
خلوتی ساحل بود و بوی آب شور و آفتاب نیمه داغ اول صبح. یک جفت دست بینقص هم آن دورترها بود. فکر کردم ول کنم؟به همین سادگی؟بزنم زیر همه چیز؟ ترسیدم؟ (که ترسیده بودم.)از بالای صخرهای که رویش نشسته بودم، هم در سفید پنجرهی قدی رو به ایوان پیدا بود و هم در سبز پنجرهی قدی رو به ایوان سی و هشت قدم آنسوتر. تا حالا شده گیر کنی در وضعیتی که در حدفاصل سی و هشت قدم دو زندگی متفاوت،دو آیندهی ناهمگون در انتظارت باشد؟انگار همه فردا بسته به این سی و هشت قدم باشد که به راست بروی یا چپ.نیمساعتی نگاهم هی چرخید از در سبز به سفید، از سفید به سبز، از مقهور فکر فرداها شدن به انکار لحظه، از یک جفت چشم مطمئن مراقب به یک جفت دست مستکننده، از دو ضربدر دو مساوی چهار تا گوربابای منطق و حساب. مهم نیست که سمت راست را گرفتم و رفتم یا سمت چپ. حالا،اینجا که امروز ایستادهام، خیلی دور است از همه درهای سفید و سبز و ایوانهای موزاییکی داغ. جملهی آخر، فقط یک جملهی خبری است.
كاش مثل روز اول كلي نوشته نخونده داشتم..............
پاسخحذفکاش وقت کنم بیشتر بنویسم :)
پاسخحذفآره کاشکی بیشتر بنویسی
پاسخحذف