خب راستش الان دو عاشق دارم. این میتوانست فقط یک جمله خبری ساده باشد، مثل همین چندسال پیشا که داشتیم چیزبرگر گاز میزدیم و من یهو بیمقدمه برگشتم طرف رفیقم و تیکه خیارشور را از رو یقهاش برداشتم و گفتم «راستی! ح رسمن ابراز عاشقیت کرد. یعنی الان نه فقط ب که ح هم بعله!» اونم خیلی عادی یک گار گنده از ساندویچش زد و وسط جویدن با دهن پر گفت « بیچاره آ! طفلی آ! دلم براش شهیده.» من هم خندیم گفتم تو وکیل وصی آ هستی یا من؟ گفت من عنصر نفوذیام طبعن و خندیدیم و نوشابه سرکشیدیم و تمام شد. اما چرا این بار جملهی اول فقط یک جمله خبری ساده نیست که بشود با خیال راحت چیزبرگر گاز زد و شوخی کرد؟
چندسال پیشا و چندسال پیشترهایش که این همزمانی معشوق بیش از یک نفر بودن اتفاق افتاد، تکلیف من با زندگی و دلم و روزگارم روشن بود. صاف میدانستم خودم عاشق نیستم و دنبال هیچ چیز جدی و ماندگاری نیستم و اینا همش تجربه بود و هیجان و حساب و کتابش معلوم. خودخواهتر هم بودم و صرفن خودم مهم بودم و حال و روزم در رابطه، نه که الان خودخواه نباشم، دوزش کمتر شده و فکر زندگی و دل و روزگار دیگری برایم خیلی مهمتر شده است. حالا اما یک تیکه گنده دلم یک جای دوری است؛ خیلی عمیق، خیلی ناب و خیلی ریشهدار. یک تکه دیگهای از دلم همین دورا و براست، خیلی نرم، آرام، پر از آرامش و مهربانی و انس و نزدیکی که دارد ریشهدار میشود.
توان و انرژی نداشتم که هی دلشوره بگیرم مبادا این بفهمد اون یکی بفهمد، نشستم اول به تیکه گنده دل گفتم و توضیح دادم و مثل همیشه فهمید و درک کرد و گریهام گرفت و گریهاش گرفت و گفت «هرجور که من بخواهم» خواهد بود و خواهد ماند. و دو روز خودمو محکم بغل کردم و فحش دادم به جبر جغرافیایی و زندگی که انقدر یهو پیچیده شد. بعدش بلند شدم رفتم به اون تیکه دیگه دل شرح ماجرا و گفتن از تکه گندهای که دور است و عمیق است و ریشهدار. ته دلم هم امیدوار بودم که نخواد و بگه این چه وضع رابطه است اصلن و بذاره ول کنه بره. آرام گوش داد، نفس عمیق کشید، آرام حرف زد و فهمید و درک کرد و پذیرفت و گفت میخواد،«هرجوری که من بخواهم.»
من ماندم و دو تا آدم ناب، کمنظیر، جالب، جذاب و باشعور. حالا روزگارم شده یک کم به این توجه کردن، یک کم به اون توجه کردن. هر "کوالیتی تایمی" را که با یکیشان گذراندن، عذاب وجدان گرفتن که به اون یکی کمتوجهی شد و بدو رفتن سراغ اون یکی برای یک "کوالیتی تایم." یک ترازو تو ذهنم هر روز دارم با خودم اینور اونور میکشم که به قول مسلمانان "عدالت" برقرار کنم! یهو که ترازو از دستم درمیره، بعدش پنیک میگیرم که برای یکی کم بودم، با کیفیت نبودم، خوب نبودم. بعد میرم لوسش کردن، قربون قدوبالاش رفتن...
یکی را میخوام برای واقعن "یک عمر." هرجود دلتان میخواهد این جمله را تفسیر کنید. آن یکی را میخواهم برای این همه امنیت و آرامش و عشق که یهو با خودش پاشید به زندگیم. هردو شریف و نازنین هستند، در حد افراط. هر دو آدمند، در حد نهایت. هر دو برایم عزیزترین هستند، زیاد. هی "قرار" را برایشان تکرار میکنم که آنها هم اگر بخواهند باید بروند سراغ آدمهای دیگر و این حقشان است و قرارمان، هر دو زل میزنند و میگویند نه و نمیخواهند و اینجوری خوشحالتر و بهتر هستند و من کافیام. من؟ هی عذاب وجدان میگیرم و یهو میبینم کم مانده بروم خودم برایشان جا.ک.شی کنم! هردو منبع آرامشاند، مراقباند، حواسشان هست به سیم خاردارهای من نزدیک نشوند، همراهاند ...یک کلام !هردو یک جور اعصاب خردکنی ایدهآلاند!
بعد، بعضی روزها، یهو هراس برم میدارد. تلفن را برمیدارم، زنگ میزنم به رفیقم. میگویم اینجور و اونجور، یک کم هرهر خنده میکند که وضعم خوبه و چیکار میکنم این همه زیاد عاشقم میشوند؟ من ولی اصلن شوخیم نمییاد، میگویم مستاصلم. میفهمد... میگویم راستش گاهی هراس برم میدارد که هردو ول کنند بروند، بعد زمزمه میکنم یا یکیشان حتا. میگوید اگر من تو رو خوب میشناسم، مگر نه؟ خوب میشناسد مرا. میگوید تو یهو باز قصد فرار نکنی و هردو را با هم تو یک روز ول نکنی، کسی تو را ول نمیکند ...فعلن که سهتایی در سکوت و سازش و بی حرف اضافه داریم با هم و این وضع میسازیم. تا که چی پیش آید ...
سلام
پاسخحذفاین روزها حرف مستاصل که میشود من حساسیتم عود میکند.. داستان دوراهیت را خواندم و برایت آرزوی بهترینها کردم و میخواهم بگویم زیاد سخت نگیر اینجا دختری هست که نزدیک است از شدت استعصال که آن هم ناشی از تنها "یک نفر" است بالا بیاورد همه زندگی پر مخاطره اش را و تو قدمی جلوتری که برای نجات حداقل تنها نمیمانی
سلام. زندگی من هم سه نفره است اما داستانش کمی متفاوت. یکی مرا هر جوری بخواهم می خواهد یکی دیگر بیشتر می خواهد و هنوز نتوانسته به نتیجه برسد و بی صدا و آرام و نجیب دارد درد می کشد. یکی قانع است و دیگری کمی نه! من هم نشسته ام و به این روزها که به دست زمان سپرده می شوند نگاه می کنم اما ته دلم یک چیزی مدام می گوید تا همیشه نخواهد ماند داستان.
پاسخحذفاميدوارم به سه تا نرسدن اين جماعت عشاق!
پاسخحذفاي بابا! آخه اين كجايش همان عدالتي است كه گفتي !!يكي مثل ما هيچي و بعضي ها هم دو تا دوتا !!!شادزي
پاسخحذفياد كازابلانكا افتادم
پاسخحذفالزاي بيچاره مونده بود ريك رو انتخاب كنه ياويكتور
اگر این وضعیتی که تعریف کردی با همین خلوص باشه (اون دو تا فقط تو رو داشته باشن) و بدونند که تو با یه نفر دیگه هم هستی، بعید می دونم که این تریسام زیاد دووم بیاره. اگر اونا صبوری می کنن به خاطر اینه که می خوان تو رقابت پیروز بشن، تو رقابت عشق. اونا منتظر هستن که تو یه نفرو انتخاب کنی و طبعا اون یه نفر از دید هر کدوم باید خودشون باشه! و اگر این کارو نکنی و اگر واقعا دوستت داشته باشن، مجبورت می کنند که این کارو بکنی. تو در نهایت محکوم به انتخاب هستی
پاسخحذفخیلی خوندنش کیف داد! تجربش نمیدونم!
پاسخحذف