اولی آخرای بهار پیدایش شد؛ بهار پنج شش سال پیش. گوشی موبایل را قطع کردم، آن وقتها یک گوشی سامسونگ سفید خیلی چیتان فیتان داشتم که دردار بود. در گوشی را آنقدر محکم بستم که بعد از آن دیگر وقتی درش را باز میکردم، آن نور آبی شفاف بیرون نمیزد. نشسته بودم روی یکی از نیمکتهای پارک خانهی هنرمندان. ده دقیقه بعدش قرار بود "م" را ببینم، نمیخواستم بفهمد توی دلم چه آشوبی برپا است.بلند شدم، رفتم پشت ساختمان، هی دل دل میکردم که زنگ بزنم به "م"، بهانه بتراشم که گیر افتادهام فلان جا و نمیرسم بیام. یهو دیدمش که از دور دست تکان میدهد، جای بهانهتراشی نبود.
رفتیم کافهی خانهی هنرمندان، او شیرقهوه سفارش داد، فکر کردم آرامبخش میخواهم. یکی از چایهای هچل هفت را سفارش دادم، میگفتند آرامبخش است. انگار که یک لیوان چای بدررنگ و بدبو، هرچقدر که آرامبخش باشد، میتواند مرهم باشد برای آنهمه استرس، دلآشوبه و غمی که داشت خفهام میکرد. "م" سرراه خورده بود زمین، پاچه شلوارش گلی شده بود، با خنده داشت تعریف میکرد که چطور شده که افتاده تو جوب و من الکی لبخند میزدم و سر تکان میدادم. صدایش دور بود، صورتش محو...
بیرون که آمدیم، گفتم باید بروم جایی. گفت میرسانمت. گفتم نه نه!میخواهم کمی هم راه بروم، نگاه عمیقی کرد و گفت باشه. راه افتادم پیاده به سمت میدان «هفت تیر.»بغض داشت خفهام میکرد، الکی رفتم توی یکی از مغازههای سرراه که صنایعدستی شیشهای میفروخت. یک لالهی پایه بلند با رگههای آبی تیره خریدم، از کارهای مریم زند. هفت تیر سوار تاکسی شدم، شیشه را تا آخر پایین کشیدم، جایی وسط اتوبان بغضم ترکید. آسانسور خراب بود، آن همه پله را با این زانوی داغون بالا رفتم، دم در خانه که رسیدم، درد زانو دیگر تا خود استخوان رسیده بود. همان جلوی در نگاهم به آینهی قدی افتاد، وحشت کردم. اولی صاف نشسته بود آن وسط، انقدر واضح که انگار بخواهد بودنش را توی مخت عربده بزند. وحشتزده خیره مانده بودم به آن همه بودن عربدهکشان ناخوشایندش. زود بود، خیلی زود...
***
قایمش میکردم آن لابلا، یکبار آمدم از شرش خلاص شوم، فکر کردم باید بماند محض یادآوری دلآشوبهی آن روز و هفتههای گند بعدتر. دومی و سومی باهم آمدند، چندسال بعدتر، همان روزهای ترس و دلهره و گریز. اینبار آنقدر روزگارم پر از استرس و تهدید بود که اصلن مجالی نبود به این دو فکر کرد و برایشان ماتم گرفت. اصلن که راستش نمیدانم کدام روز از میان آن چندروز جهنمی سروکلهشان سبز شد. اینبار وحشتزده نگاهم خیره در آینه نماند، فقط حالا به جای یکی، باید سه تا را گم میکردم جایی آن لابلاها.
چهارمی اما، همان روزی که آمد برای اولین بار معنی جملهی "زانوها از ترس خم شد" را فهمیدم. روزی که پدر افتاده بود روی زمین، از دهانش کف بالا میآمد و مادر جیغ میزد و من زانوهایم از ترس و نگرانی خم شده بود.این بار فردایش که کمی آرامش برگشت و رفع خطر شد، تو آینهی دستشویی بیمارستان عربده چهارمی را شنیدم. رفتم به "ب" زنگ زدم و بغضم ترکید و غر زدم. رفتیم بام تهران و گفتم خستهام. گفت میرویم ولشت، گفتم خستهتر از این حرفها که با یک ولشت در رود. گفت حالا میرویم ولشت، برای بعدش وقتی برگشتیم راهحل پیدا میکنیم. من تو آینه بغل ماشیناش مکث کردم، حوصله نداشتم قایمشان کنم جایی آن لابلا. برای اولینبار فکر کردم قایم کردن ندارد اصلن. شما اسمش را بگذارید لحظه قبول واقعیت اصلن.
***
پنجمی همان عصری آمد که نشستم وسط حیاط آن شهر دور، بهتزده و مچاله و زدم زیر گریه. همان روزی که خردههای تازه سربرآوردهی ناخوشایندم را یکی یکی برایم شمرد.ششمی و هفتمی و هشتمی و نهمی مثل بمب پشت سر هم پیدایشان شد، جایی وسط بهتزده و گریان هی صفحهی «فارس نیوز» را رفرش کردن، یا از درد به خود پیچیدن بعد از دیدن ویدیوی صورتهای خونین، باتومها، گریزها، شلیکها و خیالهایی که دود میشدند و دور، جایی وسط مدام صفحه «فیسبوک» و «گودر» رفرش کردن، به امید آنکه دوستانت یک کلمه نوشه باشند که برگشتهاند و سالمند و هی شمردن که مبادا یکی کم شده باشد از میانشان.دهمی اما، غصهاش بماند برای خودم.
یازدهمی حالا درست چند روزی قبل بیست و هشت سالگی سروکلهاش پیدا شده است. فقط این یازدهمی است که نه وسط دلآشوبه و استرس و گریز سبز شده است، نه ماتم و قلبشکسته و پودر شده و نه میان هیاهوی گلوله و اشک و کودتا. انگار نشانهی شروع سن و سال دیگری است، نه فقط از یکسال به سال بعد، چیزی از جنس یک نسل به نسل بعدی. شروع روزگاری که کم کم نوزده بیستسالهها «شما» صدایت میکنند(مثل همین سه روز پیش) و یک «خانم» اول اسمت میچسبانند و تو فکر میکنی چه همه اینها غریب است و عجیب و چه با هفت من سیریش هم نمیچسبد به تو انگار. بعد یهو وسط پیادهروی هرروزه تا محل کارت، مکث میکنی و فکر میکنی چقدر زود گذشت... یازده تارموی سفید میان سیاهیها.
نميدونم
پاسخحذففقط ميتونم بگم درك كردن بعضي آدمها خيلي سخته
بعضي ادمها كه خودشون هم خودشون رو به سختي درك ميكنن رو با چه اشلي ميشه اندازه گرفت ؟؟؟!!!
khosh behalet faghat 11ta mooye sefid dari, ma ke nesfe moohamoon sefide az to ham 1sal koochiktarim chi
پاسخحذفبذار بيان ! ترس نداره كه !!
پاسخحذفیک وقتی باید موهای مشکلی رو بشمریم...حالا که هنوز سفیدها رو می شمارید یعنی اول جوانی بابا...:)
پاسخحذفاي كاش فقط موهامون بود كه سفيد ميشد! حالا چه 11 تا چه 111 تا! اما اين وسط خيلي چيزاست كه سفيديش داره تو ذوق ميزنه ولي ... ولي بازم ملالي نيست
پاسخحذف