۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هی، توی نازنین که مانده‌ای ...

یکم
اول رفته‌ای سراغ مریم، آدرسم را نداشته، رفته‌ای سراغ آن یکی مریم. آن یکی مریم چه ژانگولری زد تا آدرس مرا برای تو گیر بیاورد. ایمیل زد بهم، نوشت که دارد می‌آید این‌طرف‌ها و برای فرم‌های ویزا، باید آدرس یکی که ساکن این کشور باشد را به سفارت بدهد و می‌شود آدرسم را برای او بنویسم؟ آدرس را برای آن یکی مریم ایمیل کردم و یک لح‍ظه هم شک نکردم.

ساعت یازده شب چندروز بعدتر که خسته رسیدم خانه و دیدم کارتی را از زیر در انداخته‌اند داخل خانه که بیا فلان آدرس و کادویت را تحویل بگیر، باز هم شصتم خبردار نشد. فردایش که کادو در دستم بود و کارت کوچکی آن وسط که نوشته بود«تولدت مبارک!» و اسم تو زیرش بود، وسط ذوق‌مرگی که اخه آدرس خونه منو از کجا پیدا کردی تو یادم افتاد باز که یک کارهایی در این دنیا هست که برای من اصلن «مید این آ» است. نه که دیگران بلند نباشند آدم را غافلگیر کنند یا گیرت بیندازند، جوری که نفست بند بیایید از شوق و ذوق، ولی همه‌ی «مید این آ» های زندگی من، حس و حالشان انگار جور دیگری است. که بعد هم خنده‌ی شیطونت باشد که اول از مریم پرسیدم، بعد خب رفتم سراغ اون یکی مریم، بعد اونو فرستادم که حقه بزنه اینجوری آدرستو گیر بیاره. بعد...

دوم

میام تو چت بهت میگم اشکالی نداری من برم درباره‌ات تو وبلاگم بنویسی؟ میگی نه عزیزم، چه اشکالی داره؟ بعد خودم مچ خودم را می گیرم که نه که انگار تا حالا ازش ننوشتی؟! نه که تا حالا نلغزیده و سر نخورده جایی وسط نوشته‌های اینجا؟ بعد مچ تو را تو ذهنم می‌گیرم که نه که انگار خودش نفهمیده است که سر خورده لای نوشته‌های من و درباره‌اش نوشته‌ام؟ اهل لایک زدن که نیستی چندان، بعد یهو استراتژیک میای یکی از میان این همه نوشته را لایک می‌زنی و می‌روی. من؟ حتا می‌تونم اون لبخند شیطونت را که گوشه‌ی سمت چپ لب‌هایت می‌رود بالا و چشم‌هایت برق می‌زند را تصور کنم... وقتی که داشتی لایک می‌زدی. که یعنی هه هه! فهمیدم این درباره‌ی منه! فکر می‌کنم دارم خودم رو لوس می کنم که این‌بار آمده‌ام تو چت ازت اجازه می گیرم؟ اصلن مگر اجازه لازم است؟ دارم خودم را لوس می کنم؟ اوهوم خب...دارم خودم را لوس می‌کنم...خب آدم دلش برای لوس شدن از نوع «مید این آ» هم تنگ می‌شود دیگر...مگه نه؟

سوم

«اینجوری که نمی‌مونه خب.»می‌دانی این هم حالا برای من یک جمله‌ی «مید این آ» است؟تو همیشه از من خوشبین‌تر بوده‌ای و مثبت‌اندیش‌تر و اصلن کلن آدم مثبت‌تری هستی.من؟ یهو یادم می‌افتد که لعنتی! دارد چهارسال می‌شود ندیدمت...تو؟ یهو یادت می‌افتد که چهارسالی است که ندیدی مرا. من نق نق می‌کنم،فحش می‌دهم به مسبب هرچی بدبختی و دوری است و مانع. تو آرامم می‌کنی، هی میگی درست میشه بالاخره یک روزی و «اینجور که نمی‌مونه خب.» باورم می‌شود؟ راستش که نه! برای من آن تک جمله‌ی آخر بعضی از چت‌ها و حرف‌زدن‌هایمان که می‌گویی باورپذیرتر است. همان وقت‌هایی که از پشت کلمات هم خوب معلوم است دلت تنگ شده است، همان روزهایی که میگی «بعضی آدم‌ها میاند تو زندگیت و بعد همچین جایی از خودشون باقی می گذارند،آنقدر ردپای محکمی از خودشون باقی می‌ذارند که ...» من هی پشت‌بند تو می نویسم اوهوم اوهوم و تو هم برای من همین‌طور، هی آیکون بوسه‌های چتی برایت ردیف می‌کنم و جمله‌ات ته ذهنم آن دورها هی رژه می‌رود که «بعضی آدم‌ها آنقدر ردپای محکمی از خودشون باقی می‌گذارند که ...»

چهارم

آن عکس تهران که برایم فرستادی، همان که از بالایی و بامی گرفته‌ای و شب است و رعدوبرق است، هنوز دلم نیامده بزنمش بالای میزکارم یا دیوار روبروی تختم. تهران باشد، شب باشد، رعدوبرق هم، و بالایی وبامی ....این‌ها همه یعنی اتوبان‌نوردی‌های شبانه‌مان، یعنی من که تکیه می‌دادم به در و به نیم‌رخ‌ات نگاه می‌کردم که بی‌نقص است و دست‌های زیبایت که فرمان را می‌چرخاند یا دنده را عوض می‌کرد...ابی هم می‌خواند یا که دیگری...و همیشه دم در خانه‌مان که می‌ایستادی تا سوار ماشینت شوم، دستت می‌رفت روی ضبط و آهنگ را عوض می‌کردی...که می‌دانستی نامجو دوست ندارم...

تصویر اتوبان‌ها می‌آیند و می‌روند... اتوبان همت، اتوبان مدرس، اتوبان یادگار امام و صدر ...یادت هست؟ ...هربار ازت می‌پرسم یادت هست، می‌گویی همه‌چیز و با تاکید همه‌چیز را یادت هست...که می‌دانم همه‌چیز و با تاکید همه‌چیز را خوب خوب یادت هست ...

پنجم

می‌پرسم «هنوز میری آیس‌پک بخوری؟» میگی«تو که رفتی، همش یک‌بار.» بعد یادمون میاد که تو آیس‌پک فلان دوست داشتی و من آیس‌پک بسان ...بعد من یاد یک آخرشب خوشحال می‌افتم در خیابان شریعتی، نزدیک‌های تجریش که ایستادیم و رفتیم همه آیس‌پک خوردیم و عین این عروس و دامادهای خرخوشحال، من نی آیس‌پک تو را در دهنم کردم و تو مال آیس‌پک مرا و قورت قورت از آیس‌پک هم خوردیم و بقیه هرهر خندیدند. سوار ماشین«ن» بودیم، تو جلو و من پشت سر تو ...کنارم هم «م» نشسته بود. آرام خم شدم سمت صندلی تو تا چیزی را بگویم و دستت، از کنار، جوری که چشم کسی نبیند، دستم را گرفت و قاپید و من تا برسیم خانه همان جور ماندم و هی وراجی کردم و دست همیشه سردم، توی دست‌های گرم تو گرم می‌شد ...

ششم

هیچ‌وقت اصل اصل دلیلم برای رفتن را به تو نگفتم...هیچ‌وقت نپرسیدی...می‌دانم که فهمیدی و می‌دانستی ...چندنفر می‌دانستند که دارم می‌روم دیگر؟ تو و «م» فقط، و خانواده. چند روز قبل رفتنم بود که خانه «م» دعوت شدیم؟ یک هفته؟ ده روز؟ همین حدودا دیگر ...از سرکار اومدی، دیرتر از بقیه اومدی، خسته هم بودی. جایی نزدیک میز بغلم کردی، خزیدم توی بغلت، گفتی چند روزه ندیدمت دختر؟ هفت روز؟ هشت روز؟ چرا این همه روز ندیدیم همو یهو؟انگار اون لحظه تازه فهمیده باشم که دارم چیکار می‌کنم ...که ممکن است حالا ماه‌ها و سال‌ها نبینمت...بقیه اون شب ساکت‌تر از همیشه بودم ...ساعت چند خداحافظی کردیم وبیرون اومدیم؟ یک و نیم دو صبح بود لابد... «م» را سفت‌تر از همیشه بغل کردم و بوسیدم که اگر دیگر ندیدمش خداحافظی الانمان باشد تا چندماه دیگر، یک گوشه‌ی دیگر دنیا... تو راه ساکت بودیم و دستم توی دستت بود، محکم‌تر از همیشه و جایی نزدیک‌های خانه‌ي ما زدی زیر گریه و فقط یک جمله گفتی...یادت هست؟...گفتی «خیلی عزیزی...خیلی...بدون که عزیزترینی.» ....من آن شب بعد از اینکه ساعت سه صبح از ماشینت بیرون خزیدم چندساعت گریه کردم؟ ...

هفتم

دو روز قبل رفتن ...ناهار... آن رستوران کوچک، جایی در کوچه‌پس‌کوچه‌های گیشا...سکوت...زیاد...بعدش رفتیم پارک نزدیک و هی از من عکس انداختی و من هی زور زورکی سعی کردم لبخند بزنم ...در خانه، روی میز، آخرین کادویت روی میز بود. همان مموری استیک نمی‌دونم چقدر حجم خیلی زیاد سفید و سبز که وقتی گفته بودم باید برم یک استیک بخرم و زندگی آنلاینم را بریزم توش و کول کنم و ببرم برایم خریدی و پنج‌شنبه شب که یک ایل مهمان خانه ما بود آوردی دم در و دادی ...و مامان از آشپزخانه داد می‌زد «آ است؟ خب بگو بیایید تو.» و تو کارداشتی و باید می‌رفتی و من جلو چشم صد نفر فک و فامیل نشد آن جور که دلم می‌خواست بپرم بغلت و دستامو دور گردنت حلقه کنم ...همین الان می‌دانی آن مموری استیک کجاست؟ سه وجب آن‌ورتر از لپ تاپ ...

هشتم

یک جعبه دارم، پر از خرده‌ریزهای ماندگار آدم‌هایی که رد پایشان محوشدنی نیست و ماندگارند...مثلن؟مثل ورقی که روی کادوی پارسال که برایم فرستادی چسبانده بودند که روش به پینگیلیش نوشته «تولدت مبارک!» ...مثل کارت کوچک وسط کادوی امسال ...یک بلیت سینما هم هست...عمرن بتونی حدس بزنی کدوم فیلم ...از همه آن فیلم‌بینی‌های سانس یک بعدازظهری که سگ با صاحابش هم سینما نمیره و ما می‌رفتیم ...الان اون فیلم مزخرفه افتادم که در فرهنگسرای نیاوران دیدیم ...تنها نبودیم ...بروبکس هم چندنفری بودند...اسمش چه بود؟..چقدر از شدت درپیتی فیلم خندیدیم خب ...

نهم

یک قالیچه روی کف سنگ...یک بالش ...تاریکی ...از خیابان صدای ماشین‌ها می‌آمد ...تنت روی تن من ...صورتت را چسبانده بودی به صورتم ...آرام درگوشم نجوا کردی «دوستت دارم» ...

دهم

سوغاتی ها را کیسه کیسه می‌کنم...به مامان میگم« این مال آ.» دست می‌کشم روی نرمی پلیور و می‌گویم « وقتی اومد سوغاتیشو بگیره ماچش کن مامان.» مامان میگه «یک‌کاره پسر مردمو ماچ کنم که چی مادرجان؟»

یازدهم

بوسه‌ها ...به همه می‌سپرم ماچت کنند زیاد ...می‌پرم صورت «م »را فرق بوسه می‌کنم می‌گویم «اینا سهم تو نیستا. اینا مال آ. تو نایبشی الان.» ...اولی‌اش را خوب یادم هست ...کنار میزتحریر تو ...داشتیم یک کوفتی آماده می‌کردیم ...بلوزم سبز بود ...مامانت خانه بود و داشت جاروبرقی می‌کشید ...اولی‌اش وسط صدای جاروبرقی بود و پرینتر که داشت کوفتی را پرینت می گرفت...

«اینجور که نمی‌مونه خب.» ...اصلن بذار یک لحظه هم من بشم مثبت‌اندیش خوش‌بین مهربونی از جنس تو ...اصلن بیا فکر کنیم اینجور که نمی‌مونه خب و باز دوباره همو می‌بینیم و می‌پریم تو بغل هم و باز شبا می‌ریم اتوبان‌گردی و هی سانس اول بعدازظهر می‌ریم سینما و هی می‌بری منو رستوران«نوید» و باز بوسه‌ها هست ...

دوازدهم

میگی «من توی این شهر از تو کلی خاطره دارم.» فرقش این است که من توی این شهر از تو خاطره ندارم، تصویر ندارم...تو توی پیچ و خم‌های آن شهر که عاشقی کرده‌ایم، چقدر خاطره داری ... کدامش سخت‌تر است؟ بی‌خاطره‌گی؟ لبریز خاطره‌ها؟ ...من گاهی وسط سرسبزی‌های این شهر فکر می‌کنم اگر اینجا بودی، چه‌طور عاشقی می‌کردیم و خوشی رج می‌زدیم؟..تو میگی وسط آن شهر، شهرمان، زیاد یادم می‌افتی هی ...میگی «من تو این شهر از تو کلی خاطره دارم.» کدامش سخت‌تر است؟

می‌بوسمت عزیز نازنینم ...یکی خاطره‌انگیزش روی صندلی میزتحریرت که دستت می‌لغزید زیر بلوز سبزم ...یکی شیرین‌تر در تاریکی اتوبان‌های تهران...یکی حریص خواستنت در گوشه‌ی تختت...یکی پنهانی وسط سینما رفتن های دسته‌جمعی با بروبکس..یکی خوشمزه‌ترش وقتی که دست‌های سردم رو دو طرف صورتت می‌گذاشتم...یکی تلخ‌تر دو روز قبل رفتن که خزیدم از ماشینت بیرون و صورتم خیس بود ...و خیال بوسه‌های دیگر هم باشد ...بوسیدنت در سرمای اینجا یا لای درختان سبز این‌ورا یا کنار رودخانه‌ی نزدیک ...شاید که تو راست میگی و «اینجور که نمی‌مونه خب.»
کادویت الان یک متر آن‌ورتر دارد دلبری می‌کند عزیزنازنینم ... که غافل‌گیر کردن را بلدی...

۱۸ نظر:

  1. چقدر خوب می گی از دوست داشتن،از خواستن،چقدر بد میشه وقتی که دوری این همه از او.......کاشکی زود بغلش کنی دیگه در نیای از بغلش...کاشکی...از ته دلم خواستم اینو برات...

    پاسخحذف
  2. قشتگ نوشتی، کاملا برام تصویر میشه چون ...
    :گ)
    به هر حال ممنون

    پاسخحذف
  3. ای خدا... آخه چقدر دلی می نویسی شما ...یه عالمه یه عالمه یه عالمه مرسی از تو که چند وقته خوندن نوشته هات شده کار روتین من و بعضی از نوشته هات (مثل همین) عجیب دلمو می لرزونه .

    پاسخحذف
  4. چقدر له میشی زیر بار این خاطره ها... چقدر پر میشی از یه حس دوست داشتنیه تلخ غمگین و شیرین وقتی میبینی اون همه ی این خاطراتو مو به مو و با جزئیات تو خاطرش هست. انگار که تو همه ی سالهای نبودنت باهاشون زندگی کرده... ولی عزیزم چه تسکینی واسه دلت بهتر از این که همیشه همینجوری نمیمونه؟!!

    پاسخحذف
  5. آرزو! ممنونم :)
    مهسا! اوهوم ...امید تنها راه چاره است دیگه ...

    پاسخحذف
  6. خیلی با احساس نوشتید خانم. ممنون.

    پاسخحذف
  7. خيلي متنت رو دوست داشتم، خيلي راحت احساست رو مي‌نويسي، يك جورايي بغضم گرف، مخصوصا كه خوندن متنت همزمان شد با موقعي كه داشتم آهنگ شكنجه‌گر داريوش رو گوش مي‌دادم...
    يك جورايي حسوديم شد به اين همه حس دوست داشتن بين دو نفر...
    در عين حال كه با احساس مي‌نويسي، خيلي هم سنگدل هستي...
    چي ارزشش تو اين دنيا بيشتر از كسي بود كه اين همه دوست داره و با ياد و خاطره تو زندگي مي‌كنه؟
    ارزش چي بيشتر از كسي بود كه از تو نوشته‌ها آدم حس مي‌كنه حكم نفس رو برات داشته؟
    ارزش چي بيشتر از عشقه؟؟؟؟

    پاسخحذف
  8. عشق اگر عشق باشد زمان حرف احمقانه ایست . مال ما بعد 3 سال به روغن سوزی افتاد . هرچه خاک عشق ماست عمر عشق

    پاسخحذف
  9. چند وقت پیش که پست دو عاشقت رو خوندم،تهش با خودم گفتم"این دختر دیوانست،دو تا عاشق داشتنم شد درد."!!
    الان 1 ماهم نشده که افتادم تو وضعیت مشابه، بد دردیست دو عاشقی،بد دردیست جناب!

    پاسخحذف
  10. دختر جان معلوم هست كجايــــــــي؟
    چرا نمي‌نــــــويســــــي؟

    پاسخحذف
  11. همین دوروبر هستم باران.
    می‌نویسم به زودی :)

    پاسخحذف
  12. من پیش از خواندن اغلب نوشته های تو نفس عمیق می کشم که وسط کار کم نیاورم . سعی می کنم هم ذات پنداری نکنم . در بین دوستانم دنبال آدمی نگردم که شاید شبیه مرد قصه های تو باشد زیر ظاهر ساده و محکم و الکی خونسرد اش. لعنت به فاصله ها . راستش اگر آخر اش به زندان ختم نشه من می گم آدم باس بزنه زیر همه چی ول کنه و بره ببینه طرف را . البته این خطر هم هست که کلن نابود بشه عوض بشه. اصلن موقعیت افتضاحی ئه. خب تو لابد بهتر می دانی . من دوام نیاوردم .جریان ما سال ها قبل بود او حوصله مهربانی نداشت من تحمل تنهایی .

    پاسخحذف
  13. سیاه گذاشتیم تنها از برای عرض ارادت و تشکر بابت متن زیبای‌اتان.

    پاسخحذف