- داشتیم بازی میکردیم. اسم بازی یادم نیست. اصلن راستش نمیدانم این بازی اسمی هم دارد یا نه. یکی از جمع بیرون میرفت، بقیه یکی دیگر از داخل جمع را انتخاب میکردند، آنی که بیرون بود برمیگشت باید سوالهایی که همه تشبیه بود یا سمبلیک از بقیه میپرسید تا بفهمد کدام یکی از جمع را انتخاب کردهایم. مثلن؟ مثلن میپرسید شما را یاد چه گلی و حیوانی میاندازد یا وقتی به او فکر میکنید یاد چه رنگی میافتید و غیره. جمع مرا انتخاب کرده بود، اونی که بیرون بود داخل شد و شروع کردن به پرسیدن. پرسید چه حیوانی است؟ اولین نفر از سمت راست که هشت سالی است مرا میشناسد گفت سنجاب. بقیه هم همه گفتند سنجاب. اولین سوال و اولینباری بود که همه درباره یک سوال جواب مشخصی میدادند. خودم هم برای هماهنگی با بقیه و اینکه لو نرود گزینه مورد نظر من هستم، گفتم سنجاب. ولی توی ذهنم حرف پدرم بود که هربار بخواهد مرا برای کسی توصیف کند میگوید:«گنجشکه این بچهام و گنجشک روزی. مثل گنجشک با داشتههای اندک قانع ترینه.» کسی که سوال میپرسید فوری انگشت را به سوی من نشانه رفت و گفت تو را انتخاب کرده جمع. مگه نه؟ برایش دست زدند، وقتی داشت مینشست روی مبل گفت تو سنجابی، خیلی سنجاب... از اون شب تو فکرم که چرا در ذهن یک جمع هشت و نه نفره متفقالقول سنجابم!
بازی چند دور چرخید. دوباره جمع مرا انتخاب کرده بود و اینبار دیگری که بیرون بود، آمد و شروع کرد به پرسیدن. سوال دوم پرسید چه مشروبی است این کسی که انتخاب کردهاید؟ اولین نفر گفت شراب قرمز. دومی داشت میگفت شراب ق ...که انگشت اشاره کسی که سوال میپرسید رفت سمت من و برد! وقتی داشت مینشست گفت تابلو بود که توییِ، شراب قرمز یعنی تو! بازی باز هم چرخید و بازجایی جمع مرا انتخاب کرد و باز دیگری که بیرون بود، آمد تو و پرسید کدام رهبر جهان میبود اینی که انتخاب کردهاید و دوستی فوری گفت بینظیر بوتو! و انگشت دیگری فوری رفت سمت من که انتخاب جمع تویی پس! و وقتی می نشست گفت: هیچکس اندازه تو رنگورانگ نیست، بینظیر بوتو هم رنگارنگ بود.
حالا ماندهام خوب است یک چیزهایی آنقدر خصیصه تو باشد که فوری لو بروی یا نه! همین نثر من هم انگار کم تابلو نیست!
- گاهی خسته، پلهها را بالا میروم.یک دستم چمدان فسقلی سفرهای یکی دوروزه است، دست دیگرم توی کیف دنبال کلید در که قبل از آنکه برسم، در باز میشود و سرش آرام بیرون میآید. با همان لبخند مهربان نرم، شمع روشن است، همهجا از تمیزی برق میزند، بوهای خوبی از آشپزخانه میآید. همه روزهای اینطور فکر میکنم میارزد این دیوانگی ...گورپدر انرژی که دارد از من میرود و تکهپارههایی که روز به روز بیشتر مغشوشم میکند.
- میگوید اسم وبلاگت را عوض کن. میپرسم چرا؟ میگوید مدام یاد اعلامیه مرگ صاد میافتم که نوشته بودند « با کمال تاثر و تاسف مرگ نابهنگام جوان ...» ...کسی ته ذهنم میگوید زنده ماندی تو، چون آخرین نفر بودی ...لج کردهام با مرگ صاد، خودم میدانم ...
- همیشه خیال میبافتم که بیست سال دیگر مثلن، میرویم از هفتتیر تا ته کریمخان و نوستول میزنیم و میگوییم جوان بودیم روزی،توی این کتابفروشی، روی صندلیهای این کافه و ته پلههای این ساختمان. خب! دیگر این خیال را نمیبافم.
- « تمام خلاقیتام را هم بهکار بگیرم و هرچقدر هم که جان بکنم، تو باز روزی سر میخوری و یک پا را اول آرام عقب میگذاری و بعد تا بیام بفهمم کجای معادله اشتباه شد، رفتهای و دور شدهای...خیلی دور.واقعیت عریان است نماندن تو. جنگیدن پشت گرم میخواهد و دل قرص و محکم. جای خالیات که پر نمیشود، ولی جنگیدن پشت گرم میخواد و دل قرص و محکم.» گاهی آدم مخاطب است ...
- گوسفندان را یک به یک به نام میشناسد/اما نام معشوق خود را نمیداند/مست رویاست/مثل رودی که از صدای خود مست است.* اینجوری است و آنوقت من از یک "اینجوری " پرسیدم هستی؟ و طبعن جواب گرفتم که «مگر بودم؟» ...
- میگوید آدمی هستی که در پرانتز زندگی می کنی و در سه نقطهها بهسر میبری. بعد دستش را میزند زیر چانه، آنقدر عمیق زل میزند که مور مورت شود و آرام، بیلرزش و مطمئن میگوید:«پرانتزیها مدام میلغزند و ثبات به حال و روزشان نمیآید.» تنم هم که مور مور شد دستش رفت روی قوری چای و پرسید:« یک فنجان دیگر بریزم پرانتزی؟»
صندوق نامهها را که باز کردم کارتش رسیده بود. نوشته بود:«سرت را درد نیاورم. زمانه سادهتر بود چون تعداد پرانتزیها آنقدر زیاد نبود و سه نقطه دور بود. مصیبت وقتی هست که دلت بلغزد برای یکی از این لمدادهها و دست زیر چانهزدههای پرانتزی و سه نقطهای و تازه بخوای ثبتشان هم کنی. برویم کنار رودخانه قدم بزنیم؟»
قرار است برویم کنار رودخانه قدم بزنیم...
*یوره کاشتلان این را سروده بود.
یه سیستمی هست که شما تو نوشته یه دکمه ای رو فشار می دیو پاراگرافا فارسی نویس می شه یعنی همه چی از راست مرتب می شه،بد نیست اگه استفاده کنی
پاسخحذفخیلی خوب می نویسی نوشته هاتو دوس دارم
هاااااان اون دکمه معجزهگر را من کجا باید بیابم؟ میشه بگید؟ در این لپتاپ جدید، همه چی کج و معوج شده :)
پاسخحذفخودت که پیدا کردیش خوشگله :)
پاسخحذفبله. خودم یافتمش. درضمن از کجا معلوم من خوشگل باشم؟!:)
پاسخحذفتو معیار من برای زیبایی هستی :)
پاسخحذفای بابا. آشناییم؟:) انانیمس کامنت میذارید خب چرا؟ :)
پاسخحذفنه عزیزم آشنا نیستیم،از نوشته هات می گم که زیبایی..اینم من غیر انانیمس :)
پاسخحذفمغزم دچار تشنج بود. گفتم ميام اينجا ،از نوسان ِاين مغز از خدا بي خبر كم ميشه!آمدم!
پاسخحذفاوّل "در آيينه ي خود،در آيينه ي ديگري"را ديدم شاداب شدم كُلي! بعد احساس كردم تغييرِ محسوسي به چشم مياد! بي اعتنا شروع به خوندن كردم!وسطاش احساس كردم هنوز نوسان داره اين مغز مذكور! يه كم نگران شدم. تاآخر پيش رفتم،بعد فهميدم هيچي نفهميدم!!تشنج نيز شدت گرفت! مونده عادت كنم به استايل جديد "نابهنگام".
سعي ميكنم فردا دوباره بخونم بفهممش!!!