دستش رفت بالا، خم شده بودم کفشهایم را از پا دربیارم، دستم روی پاشنهی کفش بود. سرم بالا، همهی صدونود سانت قدش سایه انداخته بود روی من، کمتر از دوقدم آنورتر. خشکم زده بود، بهتزده نگاهم میخکوب دستی شده بود که رفته بود بالا که بنشیند روی گونهی من.
هیچوقت دور و بر من مردی نبود که دست روی دیگری بلند کند. خانوادهی پدری و مادریام، چه روشنفکرهایشان و چه سنتیها و مذهبیهایشان، تابویی بدتر از دست روی زن بلند کردن برایشان تعریف نشده است. مثل خیلی آذریهای دیگر که "دست روی زن بلند کردن " برایشان بدترین رفتار ممکن، زشتترین تابو است.. بعضیهایشان زن و دختر را محدود میکنند، زور میگویند، قلدری میکنند ولی برای خیلی از آنها هم دست روی زن بلند کردن همینقدر تابوی وحشتناک است که برای روشنفکرهایشان. دایی مادرم فکر میکند طلاق گرفتن ننگ و عار است، دخترش شکایت میبرد که مرد زور میگوید، بدمستی میکند، بدرفتار است، میگفت بساز. روزی که دختر آمد و گفت دست رویم بلند کرده، منتظر نماند جملهاش تمام شود، گفت میرویم وسایلت را جمع میکنیم و درخواست طلاق میدهیم. میدهم دمار از روزگارش دربیاورند که بفهمد تاوان دست روی زن بلندکردن چیست.دمار از روزگار مرد درآوردند...
همه تجربهی کتک خوردن من در کودکی، کتککاریهای گاهبیگاه من و برادرم بود. دنبال هم میکردیم در خانه، یکی اون میزد و یکی من. خیلی وقتها وسطش هرهر خندهمان هم بود. مادرم کلافه میشد و میگفت بروید تو اتاق، هروقت بزن بزنهایتان تمام شد بیایید بیرون. میرفتیم تو اتاق، شوخی جدی کتککاری میکردیم و بعد دست در گردن هم میآمدیم بیرون و میپرسیدیم ناهار چی داریم یا بابا کی میاد که شام بخوریم. بعدتر چندباری از پلیس و نیروی ضدشورش کتک خوردم، در تجمعها و درگیریها. جنس آن تجربه فرق داشت ولی، کسی از آنها انتظار ادب و شعور نداشت یا لااقل من نداشتم.
حالا مردی بالای سرم ایستاده بود و دستش را بالا برده بودکه بنشیند روی گونهی من. مرد یک ماه قبلش در مهمانی خانهی دوستی برای اولینبار رویت شده بود. تازه برگشته بود ایران، خوشپوش بود و خوشصحبت.نگاههای نافذی داشت که از پوست و گوشت رد میشد و میرسید به عمق. حرف زده بودیم از رشتهی تحصیلیاش که نزدیک بود به رشتهی من، از یکی دو آشنای مشترک و سرمایی بودن هردویمان. همین روتین لاس زدنها دیگر. و بعد دعوتم کرده بود نمایشگاه نقاشی دوستش، و بعد شام، بعد اساماس تشکر و خواهش میکنم و فردا وقت داری برویم راه برویم؟ و بعد راه رفتن کافهای رفتیم و همینجور تا آخر روتین روزهای اول آشنایی.
هیچ نشانهای از خشمهای مهارشده یا عصبی بودن نشان نداده بود. هربار که میدیدمش آرام بود و خوشصحبت. آن شب برای اولین بار رفته بودیم مهمانی کوچکی، خانهی یکی از دوستان من. از همان اول شب بغ کرد، سعی کردم بفهمم چرا. ماشین را که در پارکینگ خانهاش پارک کرد، اصل حرف را زد. از اینکه همه مردان آن جمع را بغل کرده و بوسیده بودم، هم وقت ورود هم وقت خروج! معنای " دود از کله آدم بلند شدن" را در تاریکی پارکینگ آن خانهی ساکت و دور فهمیدم. بدیهیات... امان از وقتی بدیهایت دونفر دورند از هم، خیلی دور.
فایدهای نداشت توضیح چیزی که بدیهی بود برای من...با دیگران فارغ از جنسیت روبوسی کردن، یکدیگر را دوستانه در آغوش فشردن. یکی از آن لحظههای بهت بود که لال میشوم. رفتیم داخل آسانسور، نگاهم میخ مانده بود روی دکمهی طبقهی ششم، تا که کی سبز شود. کلید را داشت در قفل میچرخاند که گفتم تمامش کنیم، بعد شروع کردم تند و تند توضیح دادن که بدیهیات ما فرق دارد و وقتی بدیهیات فرق دارد وقت و انرژی گذاشتن، به نظر من بیخود است و همان بهتر که انقدر زود فهمیدیم این همه فرق را و دلبستگی عاطفی خاصی پیش نیامده و ...تند تند حرف میزدم. نوشته بودم که آدم"رو در رو " تمام کردن رابطهها نیستم و هرچقدر در ذره ذره دورشدن و رابطه را به سردی کشاندن ماهرم، در یکباره تمام کردنهای از نوع رو در رو، ضعیفم.
صاف رفتم کنار کاناپه، یک دستم روی دستهی کاناپه بود و دست دیگر روی پاشنهی کفش که داشت پایم را اذیت میکرد و هنوز داشتم از تفاوت زمین تا آسمان بدیهیات میگفتم که سایهی صدونود سانت قدش افتاد روی تن من و دستش رفت بالا که بنشیند روی گونهی من...دستش پایین نیامد، نمیدونم جنس و عمق نگاه بهتزده و حیران و شاید ترسان من چطور بود و چقدر که دو سه قدمی رفت عقب و دستش را پایین آورد.
بقیه آن شب مثل یک نوار روی دور تند در ذهنم هست... دستم که مانتو و روسری و کیفم را از روی کاناپه چنگ زد، دست او روی دستگیرهی در که نمیخواست بگذارد بروم و میخواست توضیح دهد، دست من که با خشونت دستش را کشید از روی دستگیرهی در، پلهها، کفشهایی که وسط پلهها از پا درآوردم و گریهام در اولین ماشین کرایهای که رد میشد و نگاههای کنجکاو مرد راننده.
دم دمای صبح هنوز توی تختام غلت میزدم، " کتک خوردن" برای من همیشه اتفاق دوری بود که مال من و دورواطرافیانم نبود. کتک خوردن و در معرض کتک خوردن قرارگرفتن مال صفحهی حوادث روزنامهها بود و زنان در صف پزشکی قانونی و مردان بیاعصابی که درخیابان دستبهیقه میشدند.حالا یکی دوقدمی من ایستاده، سایهاش روی تن من افتاده و دستش رفته بود بالا... ساعت پنج صبح دل پیچه گرفتم، بدو دویدم دستشویی و بالا آوردم. تا دو سه روز بعد هنوز بهتزده بودم و حیران.
به هیچکس چیزی نگفتم، انگار هیجکدام آن جملههای معروف که قربانی خشونت مقصر نیست و باید از خشونت حرف زد و کسی که باید شرم کند، کسی است که خشونت میکند که به آن اعتقاد داشتم و سعی میکردم ترویجاش بدهم، حالا برای خودم کارساز نبود. جایی از ذهنم شرمنده بود، شرمندهی یکماه بیرون رفتن و معاشرت با کسی که اگر بدیهیاتاش با تو فرق داشته باشد، دستش میرود بالا. شرمندهی دست کسی را گرفتن و لب کسی را بوسیدن که وقت خشم میتواند دست روی دیگری بلند کند و بدیهیاتاش یک کهکشان راه شیری از من دور است. شرمندگی غریب این تجربه، مدتها بود و ماند. حالا هرچقدر ور منطقی ذهن داد میزد که بابا جان! کف دستت را که بو نکرده بودی و ده سال نبود که طرف را میشناختی و برو خدات را شکر کن که سر یک ماه فهمیدی چهجور آدمی است و پاگیر و گرفتار رابطهای با او نشدی. مرد صدونود سانتی، نزدیکترین تجربهی من از خشونت فیزیکی شد که دور بود، مال صفحهی حوادث روزنامهها بود و زنان در صف پزشکی قانونی و مردان بیاعصابی که در خیابان دستبهیقه میشدند ...
نوشته هات خوبه ها خیلی،عالی توصیف می کنی، ولی یه جور خود متشکری توش حس می کنم.نمی دونم شایدم اشتباه حس می کنم....
پاسخحذفسلام
پاسخحذفبه نظر من هم به موقع فهمیدی! چه خوب
گاهی بعضی روابط نوعشان در شروع یا تمام شدنشان جوری است که حک میشود کنج ثابت خاطرات.
همین قدری که تعریف کردی برای منم وحشتناکه چون واقعا فقط مث تو کتک کاری کردم با برادرم!
پاسخحذفچه عنوان هوشمندانه ای!
پاسخحذفبا اینکه واقعن کتک نخوردی، اما گریه م گرفت. ازون ترس و بهتی که یک وحشی هار می تونه به آدم بده. و چقد کار خوبی کردی بهش شانس دوباره ندادی. همه چیز خیلی واضحه. سر و ته این آدم با همون یه لحظه معلوم شد.
پاسخحذفمتنت رو كه ميخوندم انگار يكي داشت به قلبم چنگ ميكشيد...
پاسخحذفخيلي چيزها كه تو زندگيه واقعيم رخ داده بود واسم تداعي شد...
خوشحالم كه تونستي تو يك لحظه بهترين تصميمه زندگيت رو بگيري و بيدرنگ رفتي و نموندي واسه اصلاح كردن يك رابطهاي كه به قول خودت تفاوت بدیهیاتش از زمین است تا آسمان...
تبريك عزيز...
*...باران...*
من به شخصیتت و به قول دایز به از خودمتشکریت کاری ندارم. قلمت را دوست دارم. گرچه این از خودمتشکری آزار دهنده ی شما بعضا می ره رو اعصاب و خوشحالم که نمی شناسمت و مجبور نیستم تحملت کنم.
پاسخحذفاما در مورد قلمت، چون می خونمت و دوسش دارم یه انتقاد کوچولو ... نمی دونم چرا داره رو به پایین میره. این روند نزولی تو این دو تا پست آخر مشهودتره. شاید باید با همون فاصله های طولانی بنویسی تا متنت اونقد قوی از آب دربیاد.
این آخری که خیلی کلیشه ای بود.
موفق باشی.
برام عجیبه که شما که منو نمیشناسی چطور به این نتیجه رسیدید که از خودمتشکرم؟! :-)
پاسخحذفبعد هم اینجا وبلاگه، من نه داستاننویسم نه نویسنده و نه هیچ نه ادعایی دارم. از دوروبرم و خیال و رویا و خاطرات و دور و نزدیکم مینویسم، گاهی باب میل شما درمیاد، گاهی هم از نظر شما کلیشهای. فکر نمیکنم هیچ وبلاگنویسی همه متنهایش یکاندازه خوب از نظر مخاطبش باشه یا مخاطبش همه متنها را دوست داشته باشد. از روز اول اینجا را به اینخاطر راه انداختم که تمرین نوشتنی از نوع دیگر برای خودم باشد و یکجور بلند بلند روایت کردن. اتفاق ترسناکی خواهد بود برای من اگر وقت نوشتن بخوام به باب پسند مخاطب نویسی فکر کنم :-)
راستش دنیایی که تو توش بزرگ شدی با مال من زمین تا آسمون فرق داره
پاسخحذفپدر مادری که همو دوس دارن...
پدری که دخترشو قبول داره...
مادری که میدونه دخترش با مردای زیادی خوابیده...
قبل از اینکه از ایران بیام بیرون این نوع زندگی برام غیر قابل قبول بود
ولی حالا دیگه اونطوری فکر نمیکنم
کلا از اعتماد به نفست خیلی خوشم میاد
دوس داشتم مثل تو بودم
دوس داشتم مثل تو زندگی کرده بودم
دلم تمام اون عشقها، هوسها و وسوسهاای رو خواست که تو تجربه کردی و من در خودم خفه کردم
کاش میشد که مثل تو زندگی کرده باشم
کاش امروز به آرامش خلسه آوری که تو بهش رسیدی رسیده بودم
با اطمینان از اینکه هر چه میخواستم در جوانی کرده ام....
بدیهیات زندگیم امروز خیلی تغییر کردن، ولی دیگه خیلی دیره
وبلاگتو خیلی دوست داشتم امشب که همشو خوندم
سلام...
پاسخحذفنابهنگام عزيز بايد بگم كه منم نميشناسمت، حتي اسمت رو هم نميدونم...
ولي خيلي متنات رو دوست دارم...
اين رو هم گفتم تا هم خودت، هم تمام دوستاني كه انتقاد ميكنن بدونن كه، هستن كساني كه اين متنها رو دوست داشتني ميدونن و لذت ميبرن...
موفق باشي و شاد..
*...باران...*
ممنون باران خانم :-)
پاسخحذفنانا! من فکر میکنم برای تغییر هیچچیزی هیچوقت دیر نیست. زندگی من هم جزر و مد کم نداشته، فقط خوش شانسی داشتن خانوادهی خوب نصیبم شده خوشبختانه :)
شب از جايي شروع ميشه
پاسخحذفكه تو چشماتو مي بندي
تو رو خدا رنگ اينجا رو عوض كن نوشته هات به اندازه كافي چشم ادم رو ميزنه تا آخر نوشتهات كه ميرسم ميخوام به تمام گناهام اعتراف كنم
پاسخحذفصفحه جديد مبارك. عالي بود.ممنونم.
پاسخحذفسامورایی به نظرم رنگش واضحتر و بهتر شد که! نه؟!
پاسخحذفنميدونم نابهنگام عزيز اگر بقيه دوستان راضي هستند پس بايد دليلش تنظيم نبودن مونيتور من باشه خيلي رنگش تنده چي بگم والا به هر حال ما مي اييم و باز هم نوشته هاي زيباي شما رو ميخونيم
پاسخحذفسامورایی عزیز! درباره کامنت دیگرتان که خواستید منتشر نشه، شاید یک روزی دربارهاش نوشتم :-)
پاسخحذفخيلي خيلي ممنون
پاسخحذفواقعا نياز دارم در باره اين ديدگاه بخونم
مخصوصا كه از جانب كسي باشه كه ميدونم از روي فكر حرف ميزنه
رنگ جديد انگار يه جورايي باعث سبك جديد شده!
پاسخحذفالبته جسارت نباشه! رنگش رنگ نيس! بلد نيستم توضيح بدم امّا رنگ نيس. البته صاحب اختيار شمايي.
درسته تغييرات كاملاً محسوس و بعضاً غيرمنتظره بود، اما خوشبختانه هنوز همه چيز "نابهنگام" است.
نابهنگام عزیز سلام، متن هات رو دوست دارم، فقط مدتی بود می خواستم یه انتقاد کوچیک بکنم و اون هم همون غرور کوچیکیه که -محتمل به حق هم هست- و بعضی ها گفتت "از خود متشکر بودن" رو تو نوشته هات حس می کنم، اگه کسی انتقاد -به حق یا ناحق- کرد، پخته تر عمل کن. به موضوع حسابی فکر کن. زود براش ننویس که این وبلاگمه و هر چی دوس دارم... می خواستم بگم منم متاسفانه یه کوپولو با دایز و منتقد ناشناست هم نظرم..
پاسخحذف