۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

میان مچ‌دست و آرنج

روی تخت غلت زد، مچ دست راستم را گرفت و بوسید. گفت« وای!جاش مونده؟ این لکه مال همان روزی است که آشپزی می‌کردی و یک خرده روغن داغ از ماهیتابه پرید رو دستت؟» سرم را تکان دادم که یعنی آره. مچ دست راست را بالا برد، بوسید، زبانش لغزید روی لکه کم‌رنگ یادگار آن عصرپاییزی خوب و دور، گفت:«چقدر جای زخم‌هایت دیر خوب می‌شوند.» نگفتم خیلی دیر، خیلی دیرتر از ...خندیدم. صبح بعد از روز آمدنش بود.

پس فردای همان روزی که آشپزی می‌کردم و روغن داغ پرید و نشست روی مچ دست راست، چمدان‌ام را بسته بودم و جایی آن ته ته‌های چمدان،یک بسته آبی روشن بود، سوغاتی، برای کسی که آن روزها بود و بودنش خوب بود و حضورش مهم. گفت می‌رسانتم فرودگاه، دو سه ساعت آخر زیاد حرفی ردوبدل نکرده بودیم. تک جمله‌هایی گفته بود، جواب‌های یک‌کلمه‌ای تحویل‌اش داده‌بودم. «بلوز قرمزت را برداشتی؟ کنار شوفاژ بود.»«آره.» ...«شارژر گوشی‌ات جا نماند.»«نه!»

چمدان را که از روی زمین برداشت تا بگذارد توی صندوق عقب ماشین‌اش، جایی بین زمین و هوا، دستش معلق ماند. گفت:«بیا و برنگرد!بمون همین‌جا!» هم من می‌دانستم که امکان‍ش چقدر محال است و هم خودش. اصلن لازم نبود بگویم«نمی‌شود نازنینم!» و بعدش دلیل‌های چرا نمی‌شود را ردیف کنم. گاهی عاشقانه‌های آرام می‌شود چیزی از جنس همین محالات. نجوای اتفاق محال، خیال صحنه‌ها و بودن‌های محال، کلمه از میان حرف‌های عاشقانه بیرون کشیدن و شال خیال بافتن با آن...همه محال. بیا و برنگردش، عاشقانه‌ی محال آن بعدازظهر مه‌گرفته‌ی شهر دور بود.

چمدان هنوز جایی میان زمین و هوا معلق در دستش بود، زل زده بود به من که سردم بودم و شال و ژاکت را سفت به خودم پیچیده بودم و نگاهم مانده بود روی دست راست‌اش، از مچ تا آرنج.موهای دستش کم‌پشت‌تر از موهای پا بود، نرم، سیاه و نازک. چمدانم سنگین بود، رگ دستش درست بین مچ و آرنج بیرون زده بود، برجسته و نبض‌دار. نمی‌دانست و نمی‌داند اولین‌بار هم نگاه من از دور خیره همین رگ برجسته و نبض‌دار دست راست خیره مانده‌بود که داشت کارتن‌ها را بلند می‌کرد و می‌داد دست «س». اسباب‌کشی بود، اسباب‌کشی خانه‌ی «س». اینجوری معرفی‌اش کرده بودند:« هم‌کلاسی دوره‌ی لیسانس،رفیق گرمابه و گلستان ما از سنه‌ی ناصرالدین‌شاه.»

لابد هرکسی نشانه‌ای دارد برای خودش که بفهمد کجا کار از «تیک زدن» و «لاس زدن» گذشته است. لابد هرکس لحظه‌ای دارد که می‌فهمد دلش سر خورده است و این آدم دیگر می‌شود یکی از آن معدود ماندگارها. که جای پایش خواهد ماند، رنگ خواهد زد دنیا و دلت را، لابد هرکس چیزکی دارد که بفهمد آی آی آی! دیگر نمی‌شود شانه بالا انداخت و خندید فقط. برای من نشانه، همیشه چیزی از اجزای صورت و تن آن دیگری است که نگاهم را قفل می‌کند و تصویرش آنقدر زنده، آن‌چنان جاندار، آن‌طور گریزناپذیر باقی می‌ماند که ده سال هم بگذرد، خیال آن تکه زنده‌تر از هر تصویر دیگری می‌آید و گیرم می‌اندازد. همان‌جا، که دستش جایی بین زمین و هوا کارتن‌ها را بلند می‌کرد و به «س» می‌داد، تصویر آن رگ برجسته و نبض‌دار دست راست سر خورد جایی ته ذهن و دل...

نمی‌شد که بشود، همه‌چیز پیچیده‌تر و سخت‌تر از این حرف‌ها بود. قرارمون شد «هروقت بودیم، هستیم. هروقت نبودیم، نیستیم.» پس گاهی سه بار تلفن حرف زدن در یک روز بود، گاهی یک ماه بی‌خبری مطلق. گاهی دو روز میان تن هم غلطیدن بود، گاهی سه ماه بی‌هیچ دیداری. هربار نگاه من قفل می‌شد روی آن رگ بین آرنج و مچ، هربار دلم هری می‌ریخت پایین. آن رگ برای من معیار بود، دلیل بود، نشانه بود و مهر تایید که هنوز وسوسه‌اش هست، انگار کن شدیدتر حتا.

بالاخره چمدان را گذاشت توی صندوق عقب، حرفی نزده بودم، حرف دیگری نزده بود. بیست و پنج دقیقه راه داشتیم تا فرودگاه، بیست و پنج دقیقه سکوت هم...بعدش باز یک دوره‌ی طولانی نبودن‌مان بود. گاهی ایمیلی می‌زد، گاهی اس ام اسی. گاهی ایمیلی می‌زدم، گاهی اس ام اسی.من کوله‌بار جمع کردم، کشور عوض کردم، زندگی سرتاپایش شد تغییر. روزی وسط آن هیاهوی روزهای بد، ایمیل زد که دارد ازدواج می‌کند.نوشته بود «یک‌کمی شبیه توست.خنده‌هایش بیشتر از یک‌کم حتا.» پرسیده بود دلم می‌خواهد عکسش را ببینم یا نه؟ رابطه‌ی ما بیشتر از هرچیز دوستانه بود و بی‌توقع، بی‌انتظار و بی‌مرز. بارها تو بغل هم وسط تعریف کردن زخم خوردن‌های دل، محکم یک‌دیگر را بوسیده بودیم یا از هم‌آغوشی پرشهوت همین پریروز با دیگری تعریف کرده بودیم. وسط این «هروقت بودیم، هستیم و هروقت نبودیم، نیستیم» اصلن حسد و پنهان‌کاری و انتظار جایی نداشت. لابد که خودش هم حسی شبیه به من داشت که این‌بار پرسیده بود. قبلن‌ها عکس که می‌فرستاد، قبلش نمی‌پرسید. عکس دخترک را هرکه که بود، اتچ می‌کرد و می‌فرستاد. قبلن‌ها اصلن بغ نمی‌کردم و حس حسادت نداشتم که عکس یک زن دیگر، باز می‌کردم و می‌دیدم و بعد بی هیچ بغض و غرض و ناراحتی برایش می‌نوشتم. لابد خودش هم حسی شبیه من داشت که این‌بار پرسید... دلم نمی‌خواست عکس زنش را که کمی شبیه من بود و خنده‌هایش بیشتر از یک کم حتا ببینم. حسود شده بودم؟ شده بودم... تبریک نوشتم و فقط به این کفایت که « اگر کمی شبیه من است و خنده‌هایش بیشتر حتا، یعنی که یو هو ا سرتین تیست!»

عید آن سال برایم کارت تبریک فرستاد، از طرف خودش و زنش. کارت را نگذاشتم روی یکی از قفسه‌های کتاب‌خانه یا روی میزی. انداختمش کناری، ماه‌ها بی‌خبری بود تا روزی که ایمیل‌اش وسط ده تایی ایمیل مزخرف تبلیغاتی آمد. نوشته بود جمع کرده و زده بیرون از خانه‌ی مشترک و نشد و نمی‌تواند و ثابت شد بهش که آدم تاهل و تعهد و سقف مشترک و همه این مخلفات نیست.نوشته بود نگو که می‌دونستی، می‌دونم که می‌دونستی!ننوشتم می‌دونستم، گاهی عاشقانه‌ی آرام می‌شود سکوت، می‌شود نگفتن آنچه که هردو می‌دانید.

آمد، عادی هم را بغل کردیم و بوسیدیم. عادی پرسیدیم «چه خبر؟»...مثل همان روزهایی که گاه سه ماه نبودیم و یک هفته هرروزش بودیم. انگار که هیچی تغییر نکرده است، آن بوی مسحورکننده تنش همان بود، بوسه‌ها همان‌جور بود، غلت زدن‌ها به همان ترتیب حتا. همه چیز همان بود و نبود...من دیگر آن‌جور نبودم که قبل‌تر ...شب تا صبح غلت می‌زدم که چرا چی عوض شده است مگر؟ هم‌صحبتی‌اش همان‌طور عالی بود که قبل، همان‌قدر خوش مشرب و خوش‌صحبت که قبل، همان‌قدر خوش‌بستر که قبل...صبح روی تخت غلت زد،، مچ دست راستم را گرفت و بوسید. گفت« وای!جاش مونده؟ این لکه مال همان روزی است که آشپزی می‌کردی و یک خرده روغن داغ از ماهیتابه پرید رو دستت؟» زبانش که لغزید روی آن لکه‌ی کم‌رنگ یادگار آن عصر پاییزی و دور، جواب چرای همه شب را فهمیدم.مچ خودم را گرفتم. از دیروز بعدازظهر که در را باز کرده بودم و بلندم کرده بود، یک‌بار هم نگاهم روی آن رگ برجسته و نبض‌دار دست راست، میان مچ تا آرنج، خیره نمانده بود... لابد که هرکس نشانه‌ای دارد برای مچ دل خودش را گرفتن.

۱۶ نظر:

  1. براي من هم همين نشانه هاست كه ديگري را مهم مي كنه.مدل حرف زدنش،مچ دست هايش،خنديدنش...

    پاسخحذف
  2. آخ كه اين نشونه ها مثه لَندمارك مي مونن... گاهي ديده ميشن و گاهي زيادي ديده ميشن و گاهي ميشن كلِ وجود مبارك و اي كاش همه چي به همين سادگي بود

    پاسخحذف
  3. به نظرم ظاهر نوشته ات ساده است
    ولي يه پيچيدگي در زير متن هاي خودش داره
    نميدونم چرا هر نوشته رو چند بار ميخونم ولي هنوز مطمئن نيستم آيا اونچه كه فهميدم واقعا دقيقا همونيه كه ميخواستي بگي؟

    پاسخحذف
  4. سامورایی عزیز! مهم هم نیست که منظوری که شمای مخاطب از متن برداشت می‌کنی، لزومن همان معنا و منظور مورد نظر من باشد. شمای خواننده در برداشت خودت آزادی. من اینطور فکر می‌کنم :)

    پاسخحذف
  5. آره خواستم اضافه كنم برام حس نوشته هاي سورئاليستي رو دارن در عين حال كه درواقع اون تعاريف در موردشون صدق نميكنه
    به هر حال قشنگند و آدم رو وادار به فكر كردن ميكنند
    من واقعا نوشته هاتون رو دوست دارم

    پاسخحذف
  6. خیلی وقت است دنیا و مخلفاتش را زیاد جدی نمی گیرم. این را بگذار کنار تخیل قوی و ذهن داستان پرداز جزئی بین، بعد متوجه خواهی شد دنبال آدم های روایت های من گشتن در عالم بیرون، چه کار بیهوده ای است. همه چیز را آنطور که دلم بخواهد، دست کاری می کنم و انگولک. اینجا شترمرغ می تواند زرافه باشد، آدم خوب هیولا، آدم بد آغوش بی دغدغه و ...خاکستری هم کلن خوب است!
    ببخشيد اصلا متوجه اين متن نبودم
    خودتون به خوبي توضيح داديد

    پاسخحذف
  7. va in joz e oon 2nafar k ghablan gofti nabood?:?

    پاسخحذف
  8. سلام.عالي مي نويسيد. در حد يك زندگي! :-) ممنونم.

    پاسخحذف
  9. معمولا واسه کسی کامنت نمی ذارم
    می خونم و می گذرم
    ولی واقعا زیبا نوشته بودید
    واقعا

    پاسخحذف
  10. میون این همه میرسم اینجا، الان چند وقتی هست که رسیدم، بعد یه روز که موندم وسط لحظه های زندگی اینجا از خرده های ناگزیر میخونم
    بعد بیشتر میخونم، بعد میبینم ای دل غافل تا همین چند سال پیش فاصله ی ما شاید چندتا کوچه بوده، بعد دوباره همه چی نوستالژیک میشه و نتیجه:
    از خرده های ناگزیر گریزی نیست

    پاسخحذف
  11. اینجا تنها جاییکه انسان باید از گودر بلند شه بیاد کامنت بگذاره.برای من که اینطوریه،
    خیلی خوب بود مثل همیشه

    پاسخحذف
  12. چقدر تو عالی؟ چقدر قلمت میچسبه بیخ خر آدمو میکشه تا اونجایی که باید..

    پاسخحذف