۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

تا کجا باید ...؟

پدر بزرگ مادرم، دوماه بعد از تولد من فوت کرد. وقت مرگ، هشتاد و شش ساله بود. خان بود، تا خود انقلاب هنوز شش هفت پارچه آبادی اش را داشت. بعدانقلاب، اموالش را مصادره کردند و همه می گویند همین کمرش را تا کرد و دیگر چیزی نماند از آن پیرمرد سرحال، مغرور، یک دنده با آن همه کیا و بیا.

پدربزرگ مادرم، باسواد بود. نه فقط سواد قرآنی، یکی دوسالی روسیه درس خوانده بوده و همیشه می گفته مادربزرگم که عروس بزرگش بود، شبیه زن های خاندان های اشرافی روسیه است. مادربزرگ همیشه با یادآوری این تعریف پدرشوهر، سرخ و سفید می شد. زیبا بود، خیلی زیبا،حواسش نبود که زیباترین است..اسمش آسیه بود، بسکه زیبا بود همه به او می گفتند "آی خانوم" که به آذری یعنی زیبا خانوم.

از پدربزرگ مادرم، جز یک آلبوم عکس و دوجفت دکمه سردست طلا و یک عصای پرنقش و نگار، یک دفتر خاطرات با جلد چرمی قهوه ای باقی مانده است که کنج کتابخانه دایی بزرگ جاخوش کرده است. دفتر قطوری است، چهارصد صفحه، شاید پانصد صفحه. معلوم است دفتر را به سفارش خودش درست کرده اند، با نخ عجیب و محکمی دفتر را از وسط دوخته اند، صفحه اول با جوهر آبی و آن خط خوش منحصر بفردش نوشته است:«یا ستارالعیوب.»

تاریخ ها را هم به هجری شمسی و هم هجری قمری نوشته است، کاری به کار خطوط نداشته، گاهی از گوشه چپ مورب تا وسط صفحه نوشته است، گاهی از وسط صفحه مدور نوشته است و هی باید دفتر را بچرخانی تا بفهمی چی نوشته است، گاهی گوشه پایین، گاهی هم از راست به چپ، معمولی. صادق بوده است در این دفتر، از هراس سال کم آبی نوشته است و نگرانی برای محصول دیم، از دلی که لرزیده برای دختر رعیت، از دلی که بار دیگر لرزیده برای زن سابق حاج ملایری و شده است زن دوم او، از «مقبول خانم»  زن اول که با او حرف نمی زند و سفرش به آبادی مجاور که مال پدر مقبول خانم است و هیچ کس محل سگش نگذاشته، چون فهمیده اند سر مقبول خانم هوو آورده است...

تاریخ ها را نوشته است، تاریخ تولد همه بچه ها و نوه ها و نتیجه ها، تاریخ عروسی ها، عزاها، رفتن ها... بعد از تاریخ تولد هرکس، نوشته است «امید که این نورچشم، سلامت باشد و عمرش دراز.» یا «خدایش پناه او باشد و زندگیش پربرکت باد.» آخرین صفحه دفتر جلدچرمی قهوه ای، دو نوشته دارد. یکی را از گوشه راست بالای صفحه نوشته است، نالیده از مریضی و ناتوانی و پادرد و استخوان درد و نالیده یا ستار العیوب! نخواه که صد سال شود...آخرین نوشته  دفتر سالیان را، درست وسط صفحه نوشته است، با جوهر قرمز. نوشته تاریخ روز تولد مرا دارد، با خطی که معلوم است دستی هنگام نوشتن آن لرزیده است: « امروز، نور چشم مریم، اولین فرزند نوردیدگان مهناز، سومین صبیه حاصل عمر محمد چشم به جهان گشود. امید که خدای عزووجل عافیت و شوکت به او عطا کند. امید که ستار العیوب او را از شر گرگان و پلیدان در امان دارد. تمنا که ایمن باشد.»*

از همان صبح تابستان هفده سالگی که دایی بزرگ اجازه داد دفتر خاطرات خان را از کتابخانه اش بردارم و ورق بزنم، تا این بعدازظهر بهاری بیست و هفت سالگی دلم خواسته پیرمرد زنده بود، او را می دیدم و می پرسیدم با آن هوش و ذکاوتی که می گویند زبانزد بوده است، با آن تجربه سالیان، چه چیز را پیش بینی کرده بوده که میان آن همه تاریخ تولد ثبت کردن ها، فقط و فقط برای من دلش شور زده است، دعای دیگری کرده است، دستش لرزیده و خط خورده است و فقط برای من از ستار العیوبش تمنا که از «شر گرگان و پلیدان» در امان بمانم و ایمن باشم. هنوز چند بازی دیگر باقی مانده است؟


* همه اسامی عوض شده است.

۳ نظر:

  1. منم یه پدر بزرگ خوب و تحصیل کرده داشتم که قبل از به دنیا اومدن من به مرگ غیرطبیعی مرد. می دونم پدربزرگ محشری می شد اما قسمت نبود... خیلی گریه کردم براش. با اینکه ندیدمش.
    همراه باهاش توی اون حادثه دایی بزرگم هم فوت کرد، تنها فامیلی که تهران بود و چقدر خوبش رو می گن و چقدر مرد نازنینی بوده. شاید اگر یه فامیل توی تهران داشتم حالا شخصیت به این منزوی ای نداشتم.
    امیدوارم زندگی شما با اون دعا بهتر پیش بره. خدا همه رفتگان رو رحمت کنه.

    پاسخحذف
  2. يادم مونده بوده از ديروز كه اينو خوندم، بعد امروز هي تو چيزايي كه شِر كرده بودم گشتم تا دوباره پيداش كنم. كه بنويسم چقدر خوبِ كه چنين بزرگي داشتي كه اون دفترچه كه گفتي چقدر خوب و خوشايند. كه يك نفر اين همه با جسارت خودش باشه و از خيلي چيزهاي زندگيش نوشته باشه كه چقدر اين دعاهايي را كه نوشته بودي دوست دارم. خلاصه‌اش كه دست مريزاد!

    پاسخحذف
  3. از پریروز می خوام بنویسم که چه دعای خوبی پشت و پناهته وقت نمی کنم..روانش شاد

    samin

    پاسخحذف