۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

خرده های ناگزیر

هشت کیلو بار جاگذاشته است. دوستم را می گویم که هردوماه ایران است و هربار لااقل چهل کیلویی بار خرکش خودش دارد. زنگ زد که یکی از دوستانش از آمریکا دارد می رود ایران، بار چندانی ندارد و هواپیمایش را باید اینجایی که ما زندگی می کنیم عوض کند. شش هفت ساعتی در فرودگاه است و پرسید من می تونم هشت کیلو بار را ببرم تحویل او دهم؟ یک کلید در خانه اش پیش من است.
هشت کیلو بار را با یک دست در چمدان کوچک سورمه ایش دنبال خودم می کشیدم و با دست دیگر داشتم دنبال شماره دوستش می گشتم که همان دیشب در تلفنم سیو کرده بودم. زنگ که زدم، موبایل یکی چندقدم آن طرفتر از من به صدا دراومد، وقتی گفت سلام گوشی را قطع کردم و به طرفش برگشتم. چشم هایش چه رنگ عجیبی داشت، یک جفت از آن چشم ها که وقتی داری فکر می کنی سبز تیره، سبز تیره است یهو عسلی می شوند و وقتی می روند تو فکر قهوه ای روشن، وقتی سردماغ هستند رنگ چشم ها به طوسی پهلو می زند و گاهی حتا شاید رگه های آبی هم بشود پیدا کرد میان این رنگین کمان ... آیفونش را بالا گرفت گفت داشتم تو گوگل اسمتون را سرچ می کردم، ببینم عکسی ازتون هست که بدانم باید منتظر چه قیافه ای باشم. لبخند که زدم گفت چه ناز! گفتم چی؟ انگشت اشاره اش را اول روی گونه راستش گذاشت و بعد چپ که یعنی چال های گونه هایت...خندیدم، بی اینکه بخوام گفتم چه خوش رنگ و تیله ای! گفت چی؟ انگشت اشاره ام را بالا بردم، اول نزدیک چشم راست و بعد چشم چپ...خندید، خندیدم ...
توی بار کوچیکی تو یک گوشه دنج فرودگاه وسط احوال پرسی و آشنایی های اولیه به گارسون سفارش کاپوچینو دادیم و تارت لیمویی، پرسید چندسالتونه؟ گفتم بیست و شش همین یک ماه و خورده ای بیش تموم شد، شما چی؟ گفت سی و شش همین چندساعت دیگه تموم میشه...گارسون بالای سرمان بود که منوها را جمع کند، گفتم هیییی مبارکه. باید جشن گرفت ...گفت با تارت لیمویی و کاپوچینو؟ سرم را که داشتم خم می کردم به راست با اداکه یعنی نمی دونم از گارسون خواست که بایستد، گفت قرمز یا سفید؟ گفتم قرمز ...گفت سفید ...گارسون با دوگیلاس شراب یکی قرمز یکی سفید برگشت... به جای تارت لیمویی و کاپوچینو...
گیلاس سوم را مزه مزه می کردیم، می خندیدیم... دو سه تا آشنای مشترک یافته بودیم، خاطره های آشناهای مشترک را شخم می زدیم و می خندیدیم... چندباری تلفنش زنگ زد و دست آخر خاموشش کرد و شوتش کرد آن طرف میز...دوسه باری تلفنم زنگ زد و دست آخر خاموشش کردم، هولش دادم که برود کنار تلفن اون اون ور میز، رفت خیلی دورتر از تلفن اون ... خندید و گفت اکی! یو آر آفیشالی درانک! خندیدم که نه! هیچم مست نیستم ...گفت بیست ثانیه زل بزن به چشم های من، ببینم مستی یا نه ... بیست ثانیه زل زدم به چشم هایش ...بیست ثانیه هایی هستند که راه بیست سال نشستن، برخاستن، حرف زدن، شناختن، تجربه کردن را به سرعت نور طی می کنند...تنم گر گرفت... تنش گر گرفت ...همان چند لحظه قبل که داشتم با زیرلیوانی های روی میز بازی می کردم دستم به دستش خورده بود، دستش مثل دست من سرد بود ...دستش را دراز کرد و دستم را گرفت ...مثل کوره داغ بودیم هردو ...دستم را پس نکشیدم ...
گفت من سه هفته دیگه از همین راه برمی گردم آمریکا...دستم را از دستش بیرون کشیدم سرمو به چپ و راست تکون دادم که نه ...گفت کس دیگه ای هست،نه؟ سرمو بالا و پایین کردم که یعنی آره ...زیر میز یک پایش را روی پای دیگر انداخت، پاش خورد به زانوی پای راستم، نفهمیدم از سر اتفاق یا به قصد ... گفت بیا ولش کن، منم دوست دخترمو ول می کنم، بعد میشیم دو تا I just Broke up تمام عیار، میریم با هم مست می کنیم، بعد تو به من میگی چه چشم های خوشرنگی! من بهت میگم چه چال گونه نازی! بعد من میگم میشه دعوتت کنم به دیت تو مثلن کانادا که سرراه من و تو باشه؟ Then we will live happily ever after... زدم زیر خنده، گفت چرا می خندی تو دختر؟ جدی میگم، دهه...خندیدم باز، زیاد...خندید، کمتر از من ...
گفتم من باید برم دیگه .. گیلاس چهارم را تمام کرده بودیم..سرش را خم کرد که لبم را ببوسد..صورتم را آرام برگرداندم...گفت من که میدونم تو هم دلت می خواد ...اشتباه نمی کرد... خواستم بگویم فقط این نیست که آدم فعلی زندگیم را خیلی دوست دارم و یک سری قرار و مرز در رابطه ما دونفر تعریف شده است ... فقط این نیست که هزار و یک رابطه بی نام و رابطه های ناتمام با خرده های ناگزیر رو دوشم و گوشه کنار دلم مانده است و دیگر جایی برای یکی دیگر از این دست نیست ... راستش دیگر مطمئن نیستم هرکاری که در لحظه دلم خواست را باید انجام دهم...پوست اندازی است دیگر ...چیزی نگفتم، به جایش پالتوام را به تن کردم، کیفم را برداشتم و دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم ...
خانه که رسیدم دیدم در فیس بوک ادم کرده است ...موس را چند دقیقه ای بین دوگزینه Conform و Ignore نگه داشتم ...به همه آدم های خرده های ناگزیر رو دوش و گوشه و کنار دلم فکر کردم ...نفس عمیقی کشیدم و موس را روی Ignore کلیک کردم.

۱۰ نظر:

  1. دقیقا باید عصر یکشنبه و در نهایت خمودگی و دغدغه ذهنی یک همجین پستی رو خوند... مرسی از اینکه نوشتی.

    پاسخحذف
  2. خب ادم چی می تونه بگه؟شاید...مرسی

    پاسخحذف
  3. باز دم شما گرم كه به هر دليلي تن به كاري كه به قول خودتان در لحظه مي خواستيد نداديد. اما اون طرفتون خيلي باحال بود كه پس از يك ساعت گپ زدن تصميم گرفته بود دوست دختر قديمي اش را بي خيال بشه و به مقام I just broke upي نائل بشه.
    راستي يه حرف معلم ديني اي هم مي خواستم بزنم! فكر نمي كنين همون اولش اگه بهش نمي گفتين چه چشماي خوش رنگ وتيله اي دارين، طرف جوگير نمي شد و كار اصلا به اين موقعيت نمي كشيد؟!

    پاسخحذف
  4. منم به همین نتیجه رسیدم در تجارب شخصی
    هر چقدر هم که دیوونه باشی دیر یا زود به این نتیجه میرسی

    مرسی
    روون و دلنشین نوشتی

    پاسخحذف
  5. بی نظیر بود، آفرین . واقعا آمیختگی احساس با بکارگیری کلمات و فضاها تحسین برانگیز است.

    پاسخحذف
  6. میخوام بگم بی نهایت زیبا و ساد و پر احساس نوشتی... خوشحال میشم سری به بلاگ پروفایل من بزنی ... این نوشته منو برد به یک خاطره قدیمی . تصمیم اخری که گرفتی من هم تجربه کردم ..برایم سخت بود اماانجام دادم .... خیلی خوشحال میشم بیشتر باهات اشنا بشم ...
    در پناه مهر خداوند باشی .
    ا.ف.س.ا.ن.ه

    پاسخحذف