چکمه از پا درمیارم، پالتو از تن ...نت بوکم را از کوله پشتی درمیارم، نگاهی می ندازم به هزار و یک خرت پرت ریز و درشت داخل کوله ام. آی پادم را باز کجا جا گذاشتم؟! بار چندمه که این آی پاد را گم می کنم؟ فکر می کنم حقم است اگر این دفعه دیگر پیدا نشود! تقویم را از کوله ام درمیارم، ورق می زنم، جلو چهارم فوریه ضربدر می زنم و می نویسم سفر لندن... یاد دوستی می افتم اهل سوریه که می خندید و می گفت داری یکی از این آدم های با برنامه ریزی و "اجندا" غربی میشی. و هربار فکر می کردم راست میگه و چقدر بدم میاد از زندگی با این نظم و ترتیب خشک و لوس ...
کیسه دستمال توالت ها را باز می کنم، هر شش لوله دستمال را در جادستمالی توالت می چینم. می روم سمت آشپزخانه، کیسه دستمال آشپزخانه را باز می کنم و یکی از لوله ها را می گذارم کنار جعبه ادویه ها، یکی از کابینت های پایین را باز می کنم و لوله دستمال دیگر را می گذارم جایی آن ته ته های کابینت. راه می افتم سمت اتاق خواب، همانطور که راه می روم زیپ دامن را باز می کنم. به اتاق خواب که می رسم، دامن می لغزد می افتاد پایین. می نشینم لب تخت، شال سفیدم را از دور گردن باز می کنم، بعد جوراب شلواری گرم طوسی را درمی آوردم. همانطور که جوراب شلواری را تا می کنم -و راستش محال است هیچ جوراب شلواری بعد اینکه یکبار پای آدم رفت درست و درمان و منظم تا شود-کشو را باز می کنم. خب! باز اشتباه کردم و به جای کشوری جوراب ها، کشوی لباس زیرها را باز کردم! می بندمش، کشوی پایینی را می کشم بیرون.بعد اولین کشو را بیرون می کشم، پیراهن خونه ای سبز و طوسی برمی دارم و تنم می کنم، ژاکتی طوسی رنگ هم روش.
دراز می کشم روی تخت، موبایلم را باز از قصد با خودم نبردم. اعصاب زنگ تلفن که سهله، اعصاب حضور رو ویبره اش را هم دیگه ندارم! وویس میل دارم، بابا است... دیگر از اصرار برای اینکه برو برای خونه ات تلفن ثابت بگیر دست برداشته اند، بالاخره انگارفوبیای تلفن من را درک کردند و پذیرفتند... نگاهم می افتد به کنار در ورودی، یکی از این نامه های تبلیغاتی آی بشتابید به کمک کودکان تانزانیا و اوگاندا و کنیا و ماهی پنج یورو به ما دهید تا ایدز ریشه کن شود روی زمین افتاده است...کنارش کارت یک گلفروشی. بلند می شوم کارت را بر می دارم، نوشته دسته گلی را آورده اند و چون خانه نبودم به همسایه روبرویی تحویل داده اند.
از وقتی به این خانه آمدم، چهارمین بار است که کسی برای من گل فرستاده است. هر چهاربار هم خانه نبوده ام، هر چهاربار هم گل را به خانم همسایه روبرویی تحویل داده اند و از او گرفته ام. زنگ در خانه اش را می زنم، زن همسایه روبرویی که اسمش را نمی دانم لابد پنجاه و خورده ای سال سن دارد. با گربه اش تنها زندگی می کند، گاهی دوستانش می آیند و مست می کنند و شلوغ کاری می کنند. هربار فردایش می آید عذرخواهی، هربار می خندم که عذرخواهی لازم نیست و مزاحم من نبوده اند ( که بوده اند!) در را باز می کند، بعد سلام واحوال پرسی گل را تحویلم می دهد، دارم کارت رویش را می خوانم که می گوید تو چقدر زن خوشبختی هستی! از آخرین باری که کسی مرا خوشبخت خطاب کرده باشد چندقرن گذشته؟ من و خوشبختی؟! نگاه حیرت زده ام را که می بیند می گوید این همه برایت گل می فرستند ...سالهاست کسی برای من گل نفرستاده است... مثل برق از فکرم می گذرد که بگویم خوشبخت است که وطن دارد، خانه دارد، امنیت دارد، آسایش و حق و شادی و خنده و هزار و یک کوفت ریز درشت دیگر ... چیزی نمی گویم ...راستش کمی خوش خوشانم شده است که کسی این همه تلخی و درد زندگیم را ندیده و مرا "خوشبخت" فرض کرده... اصلن دلم هوس الکی ادای آدم خوشبخت درآوردن کرده ...لبخند می زنم،تشکر می کنم و می روم سمت در خانه خودم ...یک دسته گل ناقابل چه ها که نمی کند ...
معرکه بود. یک روز کامل خودم با همه احساسهای جزئی ...
پاسخحذف