۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

برادر بزرگ همه مان را چهارچشمی می پاید

داشتم نک و ناله می کردم از این همه خزعبلاتی که در آکادمی باید خواند و نوشت که درهم یک پول سیاه هم نمی ارزند. نه برای کسی ها، برای خودم که وسط این گل ماندم... آمد روی خط و نوشت هستی عزیزم؟ نوشتم بوس که ... گفت داغونم که ...بند دلم پاره شد. به هزار و یک احتمال فکر کردم، از دستگیری کسی گرفته تا بیکار شدن و بیماری و تصادف کسی از عزیزانش و فوت مادربزرگش و دعوای با کسی ...
طبق معمول اولین احتمال لعنتی درست بود؛ انتظار دیگری هم مگر میشود داشت در ین اوضاع افتضاح؟ اما این یکی بیشتر از هر دستگیری دیگری شوکه ام کردم است... دوستی که مطلقن هیچ فعالیت سیاسی و اجتماعی نداشته و ندارد، هیچ نقد تندی هیچ کجا هیچ وقت ننوشته است، به هیچ دسته و گروهی ارادت و نزدیکی نداشته است ...وسط اغتشاش ها تا جایی که من یادم میاد خیلی وقته که نرفته است، کارمند ساده شرکتی که وبلاگ طنزی می نوشت و اینور اونور دو خط توئیتی و فیدی ...لباس شخصی آمده است و او را از خانه اش برده... کسی نمی داند کجا ...برای خاطر طنزهایش است؟ یا چهارتا توئیت و فید از سر درد و ناراحتی؟
حلقه های زنجیر که دارد باز هم بیشتر و بیشتر تنگ می شود و گستره اش وسیع و وسیع تر ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر