آن سوتر ...
یکی فریاد می زد:«دارند میاند! دارند میاند! فرار کنید.» صدایش عجیب بود، مثل یک آژیر نابهنگام گوش خراش... همه پا به فرار گذاشتند. بعضی ها هرچه داشتند و نداشتند پشت سر جاگذاشتند...دیگران دو سه تکه لوازم ضروری رازیر بغل زدند ... همه جا دود آتش بود ... هوا حسابی سرد ...زنی از ترس زیر گریه زد ...
لعنت! چه حال و هوای غریب تلخی بود! من آنجا نبودم ... خواب دیدم باز، من نمی گویم «کابوس»، تو هم بگو خواب ...
چقدر فوبیهات شبیه ترسهای کودکانه ی منه و حتی کابوسات!!!!!
پاسخحذف