۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

یک ساعت قبل پرواز ...

داشتم نیوزویک می خوندم. همان وقت که چمدان کوچک طوسی رنگم را روبرو صندلی ناراحت و بدریخت فرودگاه گذاشته بودم و پاهایم را روش دراز کرده بودم. با دست راست قاشق پلاستیکی را توی لیوان کاغذی پر از کاپوچینوی داغ آرام می چرخاندم، با دست چپ نیوزویک را گرفته بودم. داشتم مقاله فرید زکریا را می خواندم که انتقاد کرده بود که بعد هر حمله تروریستی بازرسی امنیتی فرودگاه های امریکا با وحشت بیشتر می شود و ایجاد این وحشت هدف اصلی گروه های تروریستی است، توپیده بود که چیکار به کار فرودگاه ها واین همه مسافر دارید که یک روز سوزن نیارید، فردا عطر نیارید، پس فردا فلان.
دختر، همسن و سال من...پسر، چهار پنج سالی بزرگ تر ...نشستند رو دو تا از صندلی بی ریخت های ناراحت فرودگاه ...دوتا صندلی که درست روبروی من بود ...همان وقت که داشتم با خودم می گفتم راست میگه این فرید زکریا و فحش می کشیدم به هیکل سیستم آمریکا. دختر اخم هایش تو هم بود، داشت پوست ناخنش را با حرص می جوید، رنگش انگار پریده بود...کک مک هایش درشت تر و واضح تر به نظر می رسید.
یک قلپ از کاپوچینو را سرکشیدم، فکر کردم مزه گراز میده! مهم نیست که هیچ وقت طعم گراز نچشیدم، یک چیزایی را لازم نیست بچشی. چشایی من فکر می کنه گراز باید طعم محتویات داغ لیوان کاغذی فرودگاه را بدهد. من به رای چشاییم احترام می گذارم! مجله را ورق زدم...زیرچشمی پسر را برانداز کردم...رنگش پریده بود، کک مک های صورتش درشت تر و واضح تر به نظر می رسید.روی شلوار جینش یک لکه بود، لکه جوهر خودکار شاید... دستش را دراز کرد، دست دختر را گرفت. دختر دستش را پس زد، با خشمی که دلبری هم قاطیش بود. دوباره پوست دور ناخنش را جوید.
پای راست خواب رفته ام را از روی چمدان گذاشتم پایین، بچه که بودم هربار پایم خواب می رفتم می گفتم مامان باز لشکر مورچه اومد تو پام ... پایم را آرام تکان می دادم که لشکر مورچه را بتکانم ...پسر سر دختر را میان دست هایش گرفته بود ...دختر داشت سرش را پس می کشید..با خشم..دلبری هم قاطیش بود... چهار پنج صفحه مقاله مفصل که بحران اقتصادی سال پیش چه تاثیری روی زندگی نسل جوان و به خصوص بیست تا بیست چهارساله ها می گذارد...نقل قول از فلان پرفسور و فلان محقق و بهمان روان پزشک که حتا یک سال بحران اقتصادی و ناامنی مالی جاه طلبی را می گیرد، آدم ها را به سوی شغل های بی هیجان امن می برد و ال می کند و بل. یک ور ذهنم داشت فکر می کرد چه خوب است این گزارش و چه همه زوایا را بررسی کرده است، ور دیگه اما داشت می گفت سوسول های لوس مشکل ندیده!...یک ور دیگه ذهنم داشت فکر می کرد لابد دختره مچ پسره را با کس دیگه گرفته، یا شاید پسره حرف بی ربط مزخرفی زده، یا شاید ...
زد زیر گریه؛ دختر را می گویم .از این گریه های نرم که سرت را فرو می بری تو صورت دیگری یا می گذاری روی سینه اش تا کسی نبیند...از این گریه ها که با صدای خفه و فروخورده است...گریه های دوتایی که قرار نیست کس دیگری ببیند و بشنود ... گریه هایی که بوی آشتی می دهد و طعم الفت دیرینه ...پسر یک دستش را لای موهای دختر فرو کرده بود، با دست دیگر کمر دختر را می مالید ... چیزکی زمزمه کرد تو گوش دخترک ...دختر سر را همان طور چسبیده به سینه پسر تکانی داد که یعنی باشه ...پسر کوله اش را روی دوش انداخت، یک دستی، با زحمت، بدون اینکه سر دختر رو از روی سینه بردارد که مبادا کسی گریه یواشکی دونفره شان را روی صورت دختر ببیند... بلند شد دست دختر را گرفت و بلندش کرد...موهای دختر پریشان روی صورتش بود ...نوک دماغش زده بود بیرون، قرمز قرمز ...کک مک هایش کمی به صورتی می زد حالا ...سرم را پشت مجله قایم کردم که بهم نزده باشم خلوت دو نفره را ...
دور شدنشان را که نگاه می کردم، درست همان موقع که با قاشق چوبی کمی از کف کاپوچینوی گرازی را از دیواره لیوان کاغذی برمی داشتم تا بعد قاشق را در دهان کنم، نگاهم به دو صندلی خالی بی ریخت و ناراحت روبرو افتاد... مجله ای جامانده بود، سر خورده بود به پشت و گیر کرده بود میان صندلی با صندلی بی ریخت و ناراحت پشتی اش...نیوزویک همین هفته بود...

۱ نظر: