۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

نم واژه های ناشناس

کافه های محلی را دوست تر دارم. کافه هایی که وسط شهر، میان ازدحام نیستند و ته کوچه ای و پس کوچه ای بی زرق و برق و هیاهو، جا خوش کرده اند. کافه را یک ماهی بعد از اسباب کشی به این خانه، یک بعدازظهر گرم، سوار بر دوچرخه، وقتی داشتم در محله جدید پرسه می زدم، پیدا کردم.  اولین بار اما یک هفته بعد، وقتی برای مانیکور به سالن زیبایی روبروی کافه رفتم، در سنگین کافه را باز کردم و داخل شدم.

کافه، دکوراسیون مدرنی دارد. شبیه بیشتر کافه های محلی با پیشخوان های بزرگ چوبی و میز و صندلی های کهنه چوبی نیست. میزهای سمت راست بیضی شکل، سفید و از جنس پلاستیک فشرده است و صندلی ها پشتی بیضی شکل و پایه های پیچ در پیچ دارد. میزهای سمت چپ کافه اما از چوب ماهون است و مربع شکل، صندلی ها راحتی چرمی، سیاه رنگ. همان اول که وارد شوی، دو تا کاناپه بزرگ و راحت سه نفره قرمز رنگ است، با میز های ژاپنی پایه کوتاه چوب ملچ. دیوارهای انتها، آینه هایی دارد مثل موج دریا، مواج و به درازای همه طول دیوار. یک در کوچک چوبی هم هست که می خورد به حیاط فسقلی پشت که سه تا میز حصیری دارد، دورهریک دو صندلی حصیری راحت. جایی نزدیک به انتهای سالن رشته های بامبو است، یکی در میان قرمز، یک جور قرمز آتشین چشم نواز. اگر الکل سفارش دهی، زن و مردی که کافه را اداره می کنند بامبوها را کنار می زنند و آن پشت قفسه های چوبی با شکل هندسی عجیبی است، روی هر طبقه بطری های انواع و اقسام نوشیدنی های الکلی. و من هربار یاد داستان« تپه هایی چونان فیل های سفید» ارنست همینگوی می افتم و آن کافه در ایستگاه قطار که زن پیشخدمت رشته های بامبو را کنار می زد و برای زن و مرد داستان عرق افسنطین می آورد یا آبجوی خنک .

اولین بار "لاته ماخیاتو" سفارش دادم، با طعم فندق. لاته ماخیاتو را نه در یکی از این لیوان های دسته دار شیشه ای ساده که رسم این کشور است، که در لیوان باریک، بلند، کمرباریک و موج داری آورد که نظیرش را قبلن ندیده بودم. یک پیش دستی کوچک با طرح مواج هم بود که یک تکه شکلات سفیدنرم شبیه گز خودمان و یک ترافل شکلاتی هم داخلش بود. بعدها دیدم نه فقط منوی این کافه با بیشتر کافه ها فرق داریی دارد، که شیوه پختشان، مخلفات شان و چیدمان شان هم شبیه هیچ کافه دیگری در این حوالی نیست و چیزی است از جنس خودشان و مختص خودشان. مثلن سوپ "کوسکوس" دارد با نودل، پای سیب را برخلاف قاعده اینجا در فر داغ می کند و رویش خاکه قند می پاشد و ترافل  رنگ رنگی و نان سبوس دارش مثلثی شکل است و نرم، با طعمی که شبیه هیچ نان سبوس دار دیگری نیست و اگر بخوای کنار کاپوچینو، یک شات کنیاک با خامه می آورد که خالی کنی داخل کاپوچینو و طعم محشرش را مزه مزه کنی.

روزی که فهمیدم کافه، وایرلس هم دارد، روزهای زیادی کیف و کتابم را زیر بغل زدم، نت بوکم را به سینه فشردم و دو چهارراه فاصله از خانه تا کافه را پیاده، گاهی با دوچرخه، روزهای خیلی سرد زمستان با ترن طی کردم و بند و بساط درسم را روی یکی از میزهای سفید بیضی شکل یا چوب ماهونی قهوه ای رنگش ولو کردم و خواندم، نوشتم، دیلیت کردم، از نو نوشتم یا کلافه همه صفحه ها را بستم و هدفون در گوش فرو کردم . میان این همه لاته ماخیاتو با طعم فندق نوشیدم و کاپوچینو با شات کنیاک یا آب پرتقال طبیعی تازه. گاهی کلاب ساندویچ گیاهی ام را سق زدم، گاهی سوپ کوسکوس را سر کشیدم و گاهی ترکیب آن معجون سس منحصر بفرد را روی سالاد سزارم خالی کردم.

مهم تر از خود کافه که برای من ایده آل بود و هست، زن و مرد کافه چی بودند که یک کلمه اضافی حرف نمی زنند، سوال نمی کنند، برخلاف اکثر مردم اینجا فضول نیستند و با آرامش غریب منحصر بفردی با کمترین سروصدای ممکن کار می کنند. سلیقه انتخاب موسیقی شان هم عالی ست. حالا بی حرف می دانم که موسیقی های تلفیقی را دوست تر دارند و موسیقی جاز را دوست ندارند. فهمیده ام زن، زیاد از بچه خوشش نمیاد و هربار مشتری داخل می شود که بچه کوچک و به خصوص شیطان یا در حال گریه و زاری دارد، زن می خزد در آشپزخانه و مرد را می فرستد که سفارش بگیرد و سفارش ها را سرو کند. به گمانم مرد گیاهخوار باشد، ساعت دو که دو ساعت شلوغ ناهار تمام و کافه خلوت می شود، با هم می نشینند دورمیز و محتویات بشقاب مرد تقریبن همیشه تره بار است و سبزی و پنیر.

ده روز پیش روی یکی از صندلی های بزرگ و راحت چرمی داشتم چندتایی فرم پر می کردم، از کیفم لوله چسب ماتیکی را دراوردم، عکس سه در چهار اخیرم را به یکی از فرم ها چسباندم و فرم را داخل پاکت نامه گذاشتم. دو سه روز بعد، حال دلم خوب نبود. گرفته بود و تنگ بود، روی دورترین صندلی بیضی شکل سفید پرت ترین گوشه کافه مستطیل شکل ولو شدم، مرد کافه دار با لبخند پرسید اول لاته ماخیاتو با طعم فندق؟ گفتم بله، ته  چشم هایم چند قطره ای اشک نریخته جمع بود، لاته ماخیاتو را که آورد، در سینی لوله چسب ماتیکی بود که از قرار دفعه قبل جاگذاشته بودم و دو شات کنیاک با خامه. چسب را بر داشتم و تشکر کردم، ته چشم هایم سوال بود که چرا شات کنیاک کنار لاته؟ هیچ وقت با لاته کنیاک سرو نمی کنند. سوال را در چشم هایم دید، گفت« زندگی مثل این آیینه هاست.( به آینه های مواج دیوار انتهایی اشاره کرد)  گاهی موج هایش آرام و دلپذیر، گاهی تند و خروشان. وقت موج های شدید، دو شات کنیاک هدیه از طرف من و آنیا شاید کمک کند که موج آنقدرا هم ترسناک و شدید به نظر نرسد. اینجوی ایت.»

 این یک سال، حواسم نبود انگار که فقط من نیستم که در سکوت آنها را کمی شناخته ام. این سکوت دلنشین یک ساله، فرصت فهم ساده دوطرفه ای بود مبهم، دور، نزدیک و لبریز...

۱۱ نظر:

  1. این چند روزه مرتب به وبلاگت سر میزدم که ببینم آیا پست تازه ای گذاشته ای یا نه. امروز، عصر شنبه که کم کم دارد وارد روزهای یکشنبه سوت و کور میشود، این نوشته ات واقعا چند قطره اشک نریخته من را هم بیشتر در گلو فرو داد. چقدر خوب که می نویسی، چقدر خوب که وبلاگت را ماه ها پیش از سر اتفاق پیدا کردم.

    پاسخحذف
  2. من بی تعارف و بی خجالت چه ذوق می کنم از این تعریف های خواننده هایی که تقریبن هیچ کدام را نمی شناسم. مرسی :)

    پاسخحذف
  3. منم خیلی بی تابم برای نوشته هات!چه با تعارف بخوای حساب کنی چه بی تعارف

    پاسخحذف
  4. توی این یکشنبه های سوت و کور و خلوت ، چقدر نوشته های شما می چسبه ، اون هم با توصیفات عالی از محیطی آشنا،
    موفق باشید.

    samin

    پاسخحذف
  5. من هم مي گم كه از نوشته هات واقعاً لذت مي برم و چه خوب كه نوشته ام باعث بشه كه ذوق كني. نمي دونم اينهايي كه مي نويسي واقعيت داره يا از تخيل قوي اي كه داري سرچشمه مي گيره، ولي خيلي خوب مي نويسي. اينو جدي مي گم. من تو زندگيم داستان زياد خوندم، و سالهاست كه وبلاگ مي خونم. نوشته هاي تو را خيلي دوست دارم.

    پاسخحذف
  6. هر روز به اینجا سر می زنم که ببینم آپ کردی یا نه و هر بار با خوندن تک تک پست هات قلبم یه جوری می شه و خودم را در حال پاک کردن اشکهام دستگیر می کنم.مرسی که می نویسی .

    پاسخحذف
  7. خیلی وقته دلم میخواد جایی زندگی کنم که ارتباطم با کل دنیا در حد همین ارتباط با زن و مرد کافه چی باشه ..... و شناخت دیگران از من در همین حد .....

    پاسخحذف
  8. از گودر دنبال يكي از نوشته هات اومدم و وقتي به خدودم اومدم ديدم ساعت 4 صبحه و دارم اولين پستت رو ميخونم ...يعني اينكه از آخرين پست رسيده بودم به اولي..... خيلي كم پيش مياد اينجوري كل يه وبلاگ رو بخونم ...البته شده ولي تو چند نوبت....ولي اينكه يه كله همه ي يه وبلاگ رو بخونم خيلي خيلي كم اتفاق افتاده ....
    بهترين توصيف برات همونيه كه خودت هم بارها بهش اشاره كردي...ريزبين...و اين ريزبيني به ريزگويي هم تبديل شده ...و اونجاهايي كه قهرمان داستانت ( حالا خودت باشي يا يه نفر زائيده تخيلاتت) سر در بغل يار گذاشته و عشقيه كه فوران مي كنه همين ريزگوييت باعث ميشه كه بتونم دقيق مجسم كنم و بعد لعنتيه كه به خودم ميگم ... از اون لحاظ كه اي پرهام خاك بر سرت ( دقيقا به همين لحن ) ... كه عمرت داره تموم ميشه و هيشكي پيدا نشد تو رو اينجوري دوست داشته باشه ...خاك بر سرت.....
    اينترنت و وبگردي شده برام حسرت رو حسرت گذاشتن...نه حسرت همه چيز...فقط يه چيز و بس ....حس نياز به دوست داشته شدن .....
    ميبيني به جاي استفاده علمي !!!!!! از اينترنت چي ازش نصيبم ميشه ؟؟؟؟

    پاسخحذف
  9. حس نیاز به دوست داشته شدن از طبیعی ترین و مهم ترین احساسات انسانیه آقا پرهام و چقدر هم لازم. راستش اینترنت لذتش برای من بیشتر از استفاده علمی کشف دنیاهای آدم های دیگر بوده واقعن:)

    پاسخحذف
  10. سلام، من وبلاگت رو اتفاقی‌ پیدا کردم و مدتیه که پست‌هات رو می‌‌خونم . از این پستت خیلی‌ لذت بردم :) امیدوارم همیشه شاد باشی‌.

    دختر مریخی

    پاسخحذف