۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

دربطن ...

در زندگی زن، بیست و چندساله، نزدیک تر به سی، دورتر از بیست، روزهای بسیاری بوده است تهی و متروک، که با  ملالی گریزناپذیر ولو شده است روی صندلی حصیری خانه اش که کوسنی طوسی رنگ، روی آن افتاده است. صندلی که مال روزهای خالی و متروک ملال است و تکه سقف بلند بالای سرش، منگی دیده است در چشم های زن که پاها را در شکم جمع کرده و با نگاهی گیج، مردد و گاه خالی، خیره شده است به تکه سقف بالاسر. و کوسن طوسی فشرده شده است میان دست های زن، جایی بین پاهای جمع کرده و شکم.

در زندگی زن، مهاجر، تنها، تلخ، روزهای چندی بوده است که هزارجور گله و شکایت نوک زبان داشته که نگفته است. لام تا کام حرف نزده است، به روی خود نیاورده، گاه نگاهی سرد حواله کرده است و گاه لبخند احمقانه ای آویزان صورت. به جایش ولو شده است روی مبل تک نفره کرم رنگ، که کوسنی دارد از صنایع دستی ایران، نقش و نگاردار، چشم نواز، هدیه ی مریم. زن، کوسن را بغل کرده است ، پاهایش را از یک طرف مبل آویزان کرده است، از پنجره نورگیر روبرو به حیاط همسایه و خانه های روبرو خیره شده است و در ذهن دعوا گرفته است با همه آنها که گله و شکایت از آنها، تلنبار شده است روی دلش.

زن، متوسط القامت، چشم و ابرو و مو مشکی، با شانزده تارموی سفید، شب های زیادی بوده که در تاریکی خزیده است در اتاق مهمان، روی تخت خواب اتاق مهمان ولو شده است و کوسن صورتی با نقش و نگار قهوه ای روشن، صنایع دستی چین را در آغوش گرفته، از پنجره اتاق که ماه را قاب گرفته است، خیره شده است به دورها و فکر چندنفری رژه رفته است در ذهنش و جایی از ذهن لعنتی حواسش بوده که حال را، زندگی در لحظه را، قال گذاشته است زن و تمام سهمش از بودن حالا، این ماه قاب گرفته در پنجره است و کوسن صورتی ساتن، با نقش و نگار قهوه ای روشن، صنایع دستی چین، حاصل پرسه زدن در محله چینی ها در یک شنبه ای سرد. کفایت می کرد آن سهم بودن از اکنون، اصلن تمرین قناعت بود شاید.

اما در زندگی زن، بیست و چندساله، نزدیک به سی، دور از بیست، مهاجر، تنها، متوسط القامت، چشم و ابرو و مو مشکی، با همه شانزده تار موی سفیدش روزها و شب هایی بوده است تا خرخره غرق در هراس، یاس، استیصال و خشم گیرگرده در گلو که هیچ کوسنی و تیر و تخته ای ماوا و همراه نبوده و نتواند بود. روزها و شب های این چنین، تابستان بوده یا زمستان، هوا منفی ده درجه بوده یا سی درجه بالای صفر، زن، ژاکت به تن، دو لبه ژاکت را محکم دور خود پیچیده است، خزیده زیر یکی از سه پتوی نرم و سبک روی کاناپه، سر را گذاشته است روی کوسن پرنقش و نگار هندی و انگشت هایش بی هدف، پشت سر هم، واژه تایپ کرده است، مشت مشت کلمه را، بی نظم و هارمونی ولو کرده است روی سفیدی صفحه تا شاید سیل واژه ها تسکینی باشد و مرهمی. در سکوت هوار زده است " نوشتن، تسکین است و راه نجات." ور منطقی ذهنش مدام سیخونک زده است چندجمله معروف ناتالیا گینزبورگ را فراموش کرده ای؟ که "نمی توان امیدوار بود با نوشتن بشود تسکینی برای اندوه فراهم کرد. نمی توان خود را گول زد و از پیشه خود امید نوازش و لالایی داشت. در زندگی من یک شنبه های پایان ناپذیر خالی بوده اند که خواسته ام چیزی بنویسم که در  تنهایی و خستگی تسکینم دهد، ولی یک سطر هم نتوانسته ام بنویسم. پیشه من همیشه مرا پس زده است." زن، نت بوک و دکمه ها و واژه ها را رها کرده است، سر را برده است زیر کوسن هندی پرنقش و نگار، در سرش همهمه ها بوده است. از میان همهمه ی مخمصه های هراس انگیز ...استیصال ها...مخمصه های استیصال های ...هراس ...انگیز...گریزناپذیر...و همه یک شنبه های پایان ناپذیر...هوار از این یک شنبه ها

عکس: شیرین علم هولی، یکی از پنج انسانی که امروز، یک شنبه، بر دار شد. 

۳ نظر:

  1. به عنوان یک کرد درد کشیده از حسن توجه حضرتعالی کمال سپاس را دارم.

    پاسخحذف
  2. سلام.
    از نوشته هاتون لذت یردم.
    در وبلاگم شما را به خواندنی هایم اضافه کردم.

    پاسخحذف
  3. دختر بیچاره، واقعا برایش متاسف شدم.

    samin

    پاسخحذف