۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

در اهتزاز شو ...

صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. بابا با سرحالی دم دمای عیدش گفت سلااااااام گربه ی خوابالو و  برای من  باز آهای آهای ستاره/همچین دختری کی داره؟  خوند . صدای بهارخانم آسه بیا هم می اومد و تلق تلوق ظرف ها و صدای بم برادره که مثل بچگی هاش با ریتم می گفت ماااااااااامااااااااان، مامانننننننن، ماااااااااامان، ماماااااااااااااان... این صداها یعنی خانواده ولو در ویلای شمال، مامان که داره سبزی پلو ماهی درست می کنه و سومین عیدی است که دیگر لازم نیست مرغ هم بپزد برای دخترش که لب به ماهی نمی زند و بابا که درست چندساعت مونده به سال تحویل همه را اجیر می کند که الا و بلا همین الان باید بنفشه در باغچه بکاریم و هفت هشت نفری از فک و فامیل که ولو هستند در ویلای شمال. یعنی ترمه های خداتومنی قدیمی ارث رسیده از اجداد که سالی یکبار برای چیدن هفت سین از گاوصندوق مادر بیرون می آید و تا دلت بخواهد گل لاله. صدای تخته نرد از ایوان ویلا و کری خواندن دایی برای بابا و بابا برای دایی. و خودم که نیستم، دیگه نیستم، سومین عیدیست که نیستم و معلوم نیست چند عید دیگر هم نباشم...

سال بدی بود؛ این فقط یک جمله خبری نیست. همین جمله سه کلمه ای ساده اقیانوس اقیانوس درد است برای من، شب های فراوان بی خوابی و کابوس است، افسردگی دوره ای مداوم، تپش قلب و پیشونی عرق کرده، دود شدن خیال برگشتن است، دوباره از دست دادن ها است، دریا دریا اشک است و پیچیدن های به خود در تنهایی...و «او» که در این سال سیاه پیدایش شد و شد دلخوشی و دلیل و پناه. اگر «او» هم نبود...

حوصله نک و ناله هم ندارم راستش؛ دلم می خواد فکر کنم سال بعد، بدتر نخواهد بود. امید بهتر بودن هم ندارم راستش.پای من بیشتر از اینها روی زمین است... به خودم یادآوری می کنم که در سالی که گذشت عده ای از ما به خیابان رفتند و دیگر برنگشتند، عده زیادی از ما زندانی شدند و هنوز در زندان هستند، خیلی هامان آواره شدند و هراس شد قوت هر روزه مان...یادم نرود که چه گذشت بر ما در سال سیاه...

و مثل همیشه و هر روز به خودم یادآوری کنم که  پدر و مادر بی نظیری دارم که همه عمر بودنشان پناه بوده و هست، که تنها کسانی بودند و هستند که فارغ از هر قید و شرط و باید و نبایدی مرا دوست داشته و دارند، با همه دردسرهام و ایرادها و اشتباه ها و ساز مخالف خوانی هایم که کم نیستند. عمریست سکوت کرده اند، تا من حرف بزنم...و گاهی فکر می کنم اگر انقدر مهربان، خوب و همراه نبودند تحمل دوری ها آسانتر بود لابد...سایه شان روی سرمن و برادر باقی ... چندماهی است که با ترس و لرز این جمله رو می گویم که فکر غده های پستان های مادر و قلب پدر شب های زیادی امان بریده است...

سال نو مبارک؛ امید که سال بهتری باشد برای شما.


۶ نظر:

  1. عاشق تصویر سازی هات شدم...هر جا هستی باش...بهترین بمون...همین کافیه....سال نو مبارک

    پاسخحذف
  2. امیدوارم امسال خیلی بهتر باشه. روزها و لحظه‌های خوبی داشته باشی :*

    پاسخحذف
  3. چقدر سال تو شبیه سال من بود دختر.
    سال خوب در پیش است...

    پاسخحذف
  4. امید گاهی بد نیست...این رو وقتی خواهرکم سالها قبل فوت کرد به خودم گفتم. الان ،گاهی تردید می کنم اما!

    پاسخحذف
  5. سلام... نوروز بر تو مبارك... اميدوارم كه روزهاي خوبي براي همه ما در راه باشند... اميدوارم :)

    پاسخحذف