تعارف که نداریم، من رابطه های تنانه یا احساسی را معمولن طبق آن اصلی که می گویند درست تر است و «شفافیت» حرف اول و آخرش تمام نمی کنم .سرد می شوم کم کم، زنگ ها را جواب نمیدهم، زور می زنم سرو ته چت ها را بزنم، بهانه می تراشم، خلاصه یک کاری می کنم که طرف مرغ پخته هم که باشد، بفهمد کفگیر این رابطه به ته دیگ خورده است.
این وسط دوسه تایی استثنا هم بوده که رودررو یا تلفن به دست با شفافیت گفته ام، شنیده ام، حرف زده ام وتصمیم گرفته ایم. همان ها بالغ ترین رابطه ها با بیشترین دلبستگی های من هم بوده است. همان دو سه نفر کسانی بوده اند که همیشه چیزی، حسی، دلبستگی یا آرامشی ما را تنیده در هم نگه داشته است. آنقدر که هرجای دنیا که باشیم، شماره های تلفن هایمان در گوشی آن دیگری باشد و گاهی به وقت هق هق بی توجه به اختلاف ساعت ها، تلفنی به صدا درآید. و همیشه میان این دو سه نفر آدم های ماندگار ، یکی عزیزتر می شود و ماندگارتر...
هفت سال پیش بدو بدو پله های ساختمان نشست سازمان های جامعه مدنی را بالا می رفتم که با سر رفتم تو شکمش، همه کاغذهای دستش پخش زمین شد و کیف من هم گوشه ای پرت. هول هول گفتم ببخشید! عذرمی خواهم واقعن، من دیرم شده خیلی، وقت دیگه ای بود می ایستادم کمکتون می کردم کاغذها را جمع کنید. بدو دویدم و پیچ پله های بعدی نگاهم به نگاهش افتاد که با حیرت نگاهم می کرد. بعدها گفت تو دلش فحش می داده به پررویی و چلفتی من. فقط یکی دوهفته بعد تو جلسه ای در همان ساختمان، باز روبرو شدیم و تکه بدی پراند به من و غضب آلود نگاه بدی کردم بهش و جوابش را دادم. چقدر از او بدم آمد، چقدر از من بدش آمد.
فقط شش هفت ماه بعدتر، رو موکت آن خانه سرد طبقه اول میان تاریکی من به چشم های سبز و عسلی و شاید هم خاکستری او نگاه می کردم و دستش دور کمرم بود و فکر می کردیم راست گفته اند که روی دیگر نفرت، عشقه و از آن همه جنگ و غیض، رسیده ایم به این همه خواستن، این همه آرامش و شاید که خودعشق...
چهارسال و نیم قبل، در اتاق طبقه دوم هتلی در آن دوست داشتنی ترین شهر نزدیک به ایران، چمدانم را می بستیم و جان می کندیم که زل نزنیم در چشم هم. من برمی گشتم ایران، او چندهفته بعد می رفت جایی دور ...وسط آن فرودگاه بزرگ بالاخره بغضمان شکست و اشک بود که سرازیر شد ...اشک هایمان جایی جلو پایمان هم می چکید و شرط می بندم او هم تا حالا اشک هایی به این درشتی ندیده بود. بعد، همان درد فاصله و جدایی و حضوری که نیست و گند می زند به رابطه ها ...من اینور درگیر کار و زندگی و درس، او آن طرف درگیر درس و کار و زندگی. تا اینکه بالاخره شبی به وقت من که ظهر بود به وقت او تلفن دو ساعت و سیزده دقیقه مشغول باشد و بعد من سه قرص خواب آور بخورم تا سیزده ساعت بی وقفه بخوابم و او سه روز تلفن خاموش کند برود جایی وسط دره و کوه ...
حالا، چهل و هشت ساعت دیگر ،بعد از کمی بیشتر از چهارسال و نیم قرار است سوار قطار شوم، بروم فرودگاه شهر نزدیک، دم "ورود" شماره دو بایستم، منتظر بایستم تا چمدانش را بردارد و از میان درکشویی بیرون آید و نگاه کنم به موهای شقیقه هایش که حالا از عکس های فیس بوکش می دانم سفیدی اش بیشتر از سیاهی است و هفت سال قبل که میان پله ها رفتم تو شکمش، همه سیاهی بود... و فکر کنم این بهار، سی و هفت سالش می شود.
تعارف که نداریم، حالا که بعد این همه اصرارش قرار است باز هم را ببینیم، فکر می کنم هیچ وقت انقدر نخواسته ام کسی را باز ببینم و انقدر نخواسته ام همان کس را هرگز نبینم ...هیچ وقت این طور گریزناپذیر نخواسته ام آن هفت ساله را ، نو کنم و این طور ناگزیر نخواسته ام لگد بزنم به همه هفت ساله دیرین... بعضی ها ماندگار می شوند، خرده های ناگزیرشان می ماند با تو . برای بعضی ها ماندگار می شوی، خرده های گریز ناپذیرت می ماند در قلبشان.ماجرا به همین سادگی است.
فقط شش هفت ماه بعدتر، رو موکت آن خانه سرد طبقه اول میان تاریکی من به چشم های سبز و عسلی و شاید هم خاکستری او نگاه می کردم و دستش دور کمرم بود و فکر می کردیم راست گفته اند که روی دیگر نفرت، عشقه و از آن همه جنگ و غیض، رسیده ایم به این همه خواستن، این همه آرامش و شاید که خودعشق...
چهارسال و نیم قبل، در اتاق طبقه دوم هتلی در آن دوست داشتنی ترین شهر نزدیک به ایران، چمدانم را می بستیم و جان می کندیم که زل نزنیم در چشم هم. من برمی گشتم ایران، او چندهفته بعد می رفت جایی دور ...وسط آن فرودگاه بزرگ بالاخره بغضمان شکست و اشک بود که سرازیر شد ...اشک هایمان جایی جلو پایمان هم می چکید و شرط می بندم او هم تا حالا اشک هایی به این درشتی ندیده بود. بعد، همان درد فاصله و جدایی و حضوری که نیست و گند می زند به رابطه ها ...من اینور درگیر کار و زندگی و درس، او آن طرف درگیر درس و کار و زندگی. تا اینکه بالاخره شبی به وقت من که ظهر بود به وقت او تلفن دو ساعت و سیزده دقیقه مشغول باشد و بعد من سه قرص خواب آور بخورم تا سیزده ساعت بی وقفه بخوابم و او سه روز تلفن خاموش کند برود جایی وسط دره و کوه ...
حالا، چهل و هشت ساعت دیگر ،بعد از کمی بیشتر از چهارسال و نیم قرار است سوار قطار شوم، بروم فرودگاه شهر نزدیک، دم "ورود" شماره دو بایستم، منتظر بایستم تا چمدانش را بردارد و از میان درکشویی بیرون آید و نگاه کنم به موهای شقیقه هایش که حالا از عکس های فیس بوکش می دانم سفیدی اش بیشتر از سیاهی است و هفت سال قبل که میان پله ها رفتم تو شکمش، همه سیاهی بود... و فکر کنم این بهار، سی و هفت سالش می شود.
تعارف که نداریم، حالا که بعد این همه اصرارش قرار است باز هم را ببینیم، فکر می کنم هیچ وقت انقدر نخواسته ام کسی را باز ببینم و انقدر نخواسته ام همان کس را هرگز نبینم ...هیچ وقت این طور گریزناپذیر نخواسته ام آن هفت ساله را ، نو کنم و این طور ناگزیر نخواسته ام لگد بزنم به همه هفت ساله دیرین... بعضی ها ماندگار می شوند، خرده های ناگزیرشان می ماند با تو . برای بعضی ها ماندگار می شوی، خرده های گریز ناپذیرت می ماند در قلبشان.ماجرا به همین سادگی است.
سلام. ممنونم كه نوشتي. آرزو مي كنم كه زندگيت پر از نابهنگام هاي خوشايند باشد، و فقط كمي تلخي!
پاسخحذفو اميدوارم كه حرفهاي زيادي براي نوشتن داشته باشي و بسيار بنويسي
چقدر زیبا. پاراگراف آخر واقعا به دلم نشست. اما جمله اول را هر طوری خواندم نفهمیدم.
پاسخحذفعزیزم برو و ملاقاتش کن ولی مواظب باش دوباره سخت میشه دل بستن وجدا شدن ، شاید دو یا سه هفته میشه وبلاگ ترا پیدا کردم عاشق نوشته هات هستم . موفق باشی بازم راجع این ملاقات بنوس .
پاسخحذفخیلی خوشحال شدم بعد مدتها یه جای دنج کشف کردم معرکه مینویسی
پاسخحذفsakht va asoon....
پاسخحذفنوشته ات رو خیلی دوست داشتم : )
پاسخحذفقشنگ مینویسی.خواستم بگم که با نگاه اول مثل بجه گیات نوشته هات زیاد به دلم ننشست.هر چی بیشتر خوندم بیشتر دوست داشتم.انگار یه نوع کمال تدریجی تو وجودت داری.نوشته هات خیلی قشنگ و دلنشین بودن
پاسخحذفSalam, Emsal vase 8 Mars chizi neminevisi?
پاسخحذف