۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

می گذرد و این همه لابد که خوب است ...

تو قطار شلوغ  دم غروب که پر است از آدم های خسته ای که  با لیوان قهوه یا روزنامه به دست از سرکار برمی گردند، دنبال یک صندلی خالی با حرکت قطار تلو تلو می خوردم که مردی کیسه های خریدش را از صندلی کناری برداشت تا من بنشینم. از کیفم کتابی درآوردم و سرگرم خواندن شدم. مردی که جا برایم باز کرده بود، با مرد همسن و سالی که رو صندلی روبروییش نشسته بود حرف می زد. فارسی حرف می زدند، درباره کاپشنی که در فلان مغازه دیده بودند و مقایسه اش با کاپشنی در مغازه ای دیگر.خارج از ایران معمولن آدم ها وقتی می دانند کناردستی همزبان است صدایشان را میاورند پایین و نجوا می کنند و معذب می شوند. دلیلش را نمی دانم، خودم هم همین طورم. کتابم انگلیسی بود، قیافه ام هم که پشت کتاب بود، موی مشکی هم  که می تواند مال دو سوم جهان باشد! روبرویی جایی وسط حرف درباره کاپشن ها اسم مردی که کنار من نشسته بود را گفت....«آزاد» ...

همه عمر فقط یک نفر را دیدم که اسمش «آزاد» بود؛ پانزده شانزده ساله بودیم...ما که می گویم یعنی من و رعنا و نسیم و شهرزاد و مستانه... خانه ما کوچه دوازدهم بود، شهرزاد تو یکی از آپارتمان های خیابان روبرویی که بیشتر شبیه تپه بود تا خیابان از دست بابا مامان گیرش حرص می خورد، نسیم خانه شان در مجتمع حافظ در همان فاز2 شهرک غرب، رعنا خانه شان فاز 3 و خودش همیشه ولو در فاز 2 با ما، مستانه هم با خواهر و مادرش که از پدر جدا شده بود در خانه بابابزرگش زندگی می کرد، خیابان پنجم، با آن سرپایینی خفنش. کوچه چهاردهم، یعنی کوچه بالایی ما، حلقه بسکتبال بود. ما در تیم بسکتبال مدرسه بودیم؛ ما که می گویم یعنی من و شهرزاد و رعنا...مستانه آن وقت ها چاق بود، عکس های مراسم نامزدی اش در فیس بوک می گوید این روزها خیلی لاغرتر از آن روزهاست، آن وقت ها بسکتبال که سهل است، کلاغ پر هم حاضر نبود بازی کند. نه مثل حالا که فیس بوکش پر از عکس های والیبال و فوتبال بازی کردن است.شهرزاد آن وقت ها لات بود، کفش کاترپیلار سنگین  بی قواره پاش می کرد، دور انگشت هایش چسب زخم می پیچید، یکی بالا و یکی پایین. نه مثل این روزها که عکس های فیس بوکش همه با کفش پاشنه هفت سانت  است و موهای بلند براشینگ کرده و رژ لب های زرشکی و سری که با دلبری خم شده است رو شانه ی دوست پسرش. نسیم مارموذی بود و بدجنس، هنوز هم هست.حالا این روزها بعد دو طلاق افسرده هم هست که آن وقت ها نبود. رعنا لات بود، خیلی لات تر از شهرزاد، نمی دانم هنوز هست یا نه. از رو پرده سینما و نقش ها نمی شود فهمید هنوز لات مانده یا نه...

بعدازظهرهای بهار و تابستان می رفتیم بسکتبال بازی کردن، نسیم و مستانه رو کاپوت یکی از ماشین ها یا  جدولهای کوچه می نشستند، من و رعنا و شهرزاد سه گام می رفتیم و دریبل می زدیم و پاسکاری می کردیم و وسط این همه، بلند بلند با مستانه و نسیم هم حرف می زدیم. یک روز که خیس عرق همه رو جدول ها ولو شده بودیم و «نوشمک» قرمز می خوردیم، سروکله شان پیدا شد. چهارنفر بودند، نوزده بیست ساله، شلوار جین های زانو سوراخ مد  آن روزها، پلاک های نقره که اسم و فامیل به انگلیسی روی آن حک شده بود و آن موقع ها همه پسر ژیگول های آن دور و بر یکی دور گردنشان داشتند و کله های غرق درکتیرا. آن دور و بر جز ما پنج نفر کسی با آن حلقه بسکتبال کاری نداشت؛ طبق قانون نانوشته ای بهار و تابستان آن حلقه مال ما بود و پاییز و زمستان بی صاحاب خاک می خورد تا سال بعد...گروه چهارنفره اما توپ بسکتبال به دست آمدند و بی اعتنا به پنج نوشمک به دست و توپ بسکتبالی که میان پاهای شهرزاد بود، شروع کردند به بازی.

جنگ از همان روز شروع شد؛ آن حلقه بسکتبال پیزوری، حلقه بسکتبال «ما» بود و بعدازظهرهای بهارما برای نفس کشیدن از دست تمرین شیمی و فیزیک و عربی و امتحان شفاهی هر جلسه کلاس زیست و پاتوق هر روزه تابستان های ما. شاید اصلن آن حلقه بسکتبال، اولین حس «تملک»  دخترکان اول دوم دبیرستانی  بود که مهم ترین دارایی شان نفری دو جفت کتونی آل استار و یک ساعت سواچ بود. حالا این چهارنفر یک کاره خودشونو سر داده بودند وسط مایملک ما و ما جماعت نوشمک به دست را هم ریز می دیدند. از صحبت مودبانه شروع کردیم، رسیدیم به تیکه انداختن و ادای هم را درآوردن. هرچهارنفرشان دانشجو سال اولی بودند، مثل هر دانشجوی سال اولی دیگری و مثل هر دانشجوی دانشگاه شریف و تهران فکر می کردند کون آسمان را سوراخ کرده اند و خداوندگار روزگارند. هر پنج نفرمان دبیرستانی بودیم و مثل هر دختردبیرستانی دیگری اعتماد به نفسی به شکنندگی یک لایه  نازک یخ داشتیم و فکر می کردیم زشت ترینیم و جلو پسرهای بزرگتر دست و پایمان را گم می کردیم. راند اول کل کل را آنها بردند، با دست انداختن سن ما و دبیرستانی بودن ما. مهم نیست که همش چهارسال از ما بزرگتر بودند، در آن دوره سنی سه چهارسال یعنی سی و چهل سال. یعنی ما فنچ و اونها خداوندگار. ریاضیات به سن که می رسد، باید برود پی کارش. دوره های سنی جادو و قاعده خودشان را دارند. همه از شنیدن رابطه دختر هفده ساله با پسر بیست و هفت ساله حیرت می کنند، اما کسی از رابطه زن بیست و هفت ساله با مرد سی و هفت ساله تعجب نمی کند. ریاضی می گوید ده سال، مزخرف می گوید خب! میان این ده با آن ده تفاوت هاست.

از فردایش هر دو گروه سعی می کردیم زودتر برسیم تا زمین را قرق کنیم؛ گاهی ما می بردیم و گاهی آنها. گروه بازنده همیشه شروع می کرد متلک انداختن، گروه برنده اول بی خیالی طی می کرد و بعد شروع می کرد به جواب دادن. کار که میامد بالا بگیرد، همیشه یکی از گروه آنها که روی گونه اش رد یک زخم قدیمی بود و قدش از همه بلندتر بود، جلوی دعوا را می گرفت و با مهارت همه را نامحسوس کنترل می کرد. خود او هم بود که اولین بار گفت به جای دعوا میشود دو گروه مختلط شویم و همه با هم بازی کنیم. روزهای اول دعوا میشد باز، دوباره بحث ما «دخترها» و ما «پسرها» بود. تابستان بود؛ هوا هرروز گرمتر می شد و آفتاب داغ تر ... ما هرروز بیشتر عرق می کردیم و نرم می شدیم و نرم تر ...شهریور آن سال ما دیگرفقط عزای شروع مدرسه و آنها فقط عزای شروع دانشگاه را نداشتند... حالا عزای پایان بعدازظهرهای رخوت گرفته و خلوت و تف دیده تابستان بود و حلقه بسکتبال پیزوری کوچه چهاردهم و آدم هایی که به روی هم تیمی هاشان هم نمی آوردند که با همه معصومیت های آن سن و سال یکی از آن یکی تیم را دوست دارند، چه رسد به خود طرف مربوطه! 

دوستی های ما دخترها هم بعد آن شهریور نرم نرمک کم رنگ و کم رنگ تر شد، دوتا از ما مدرسه عوض کردند، یکی رفت رشته ریاضی و فیزیک، یکی تجربی و من علوم انسانی. سال بعد ما دیگر سراغ حلقه بسکتبال کوچه چهاردهم نرفتیم، چندبار بعدازظهرهای تابستان که از جلوی کوچه رد می شدم، ته کوچه را نگاه  کردم و هیچ کس دور و بر حلقه پیزوری ما نبود. همه دانسته های ما از چهار پنج ماه بسکتبال هرروزه با آن گروه چهارنفره، چهار اسم بود و سن و رشته دانشگاهیشان. حتا نمی دانستیم خانه هایشان کجاست. مستانه بعد تولد هفده سالگی رفت آمریکا و مهندس شد و همین روزها عروسی اش است، نسیم سال اول دانشگاه ازدواج کرد و سال بعد طلاق گرفت. دو سه سال بعد باز ازدواج کرد و باز طلاق گرفت و حالا حسابدار افسرده و بی حال  شرکتی در خیابان وزرای تهران است و سرگرمی اش دخالت  در زندگی دیگران، شهرزاد رفت شریف مهندسی شیمی خواند و تبدیل به یک نرد حوصله سر بر تک بعدی شد که حالا با دوست پسر نردتر و حوصله سربرتر از خودش در آمریکا دارد دکترا می گیرد و چند وقت پیش به من ایمیل زده که می خواهد برای اولین بار در عمر داستان کوتاه و رمان بخواند و می شود چندتایی کتاب و نویسنده به او معرفی کنم و رعنا هم رفت سراغ سینما.

در همه عمرم فقط یک نفر را دیده ام که اسمش «آزاد» بود؛ در قطار شلوغ دم غروب پر از آدم های خسته امروز سرم را آرام از زیر کتاب برگرداندم تا ببینم مردی که کنارم نشسته است روی گونه چپش رد یک زخمی قدیمی هست یا نه، رد زخم قدیمی سه چهارسانتی درست مثل همان روزها وسط گونه چپ بود، میانش کمی عمیق تر،درست مثل آن روزها، رد زخمی اشتباه ناپذیر. اگر همین هفته قبل ایمان نمی آوردم که خاطرات قدیمی را نباید دست زد و  نباید هم زد و نباید تازه کرد و تصویرهای ماندگار را نباید مخدوش کرد و انچه گذشته را باید به حال خود رها کرد، لابد که کتاب را می بستم و نگاهش می کردم و بهار و تابستان یازده سال پیش را یادش می آوردم. کسی جایی گفته بود همه چیز بسته به «زمان» است، لابد که درست گفته است




۱۵ نظر:

  1. وای خدایا تا آخر نوشته ات مسخ شده بودم دختر...چقدر تصویر سازی ات خداست....تمام مدت خودموکنار این 4تا دختر تصور می کردم...زیاد بنویس من معتاد نوشته هاتم

    پاسخحذف
  2. عالی توصیف می کنی! نثرتو خیلی دوست دارم :)
    اگه جات بودم برمی گشتم و صحبت می کردم!

    پاسخحذف
  3. چه تلخ و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سر او کلاه بگذارد...
    با این داستان/خاطره تموم نوستالوپی های کودکی منو زیر و رو کردی
    دست مریزاد

    پاسخحذف
  4. اي ول. عجب تصادفي. خيلي خوب طاقت آوردي و هيچ چي نگفتي.

    پاسخحذف
  5. سلام
    صفحه نظراتت به هم ریخته است یا من اینجوری میبینم ؟؟؟
    خیلی با نوشته هات حال کردم بسیار ملموس و خواندنی
    آرشیوت رو هم جویدم

    پاسخحذف
  6. سلام بی صدا.
    فکر کنم شما دارید اینجور می بینیدف خودم درست می بینم:-)

    ممنونم از تعریفتان. خوب باشید :)

    پاسخحذف
  7. سلام. خيلي عالي بود... هم تلخ، هم شيرين... و عالي... عالي... عالي

    پاسخحذف
  8. خيلي محشر بود. اينقدر كه ادم مي مونه داستان خونده يا خاطره

    پاسخحذف