۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

یک دریاچه فاصله

دو ساعت پیش، موبایلش را برداشت و پرت کرد به سمت دیوار روبرو. همانطور که رو صندلی نشسته بودم و سرم تو مانیتور بود میخکوب ماندم، یک لخته خون سرازیرشد، دیگه بعد این همه سال می دانم از آن لخته هایی است که از شدت غلظت بهم چسبیده است و از فرط قرمزی زیاد، زرشکی می زند و همیشه ترس آن است که از لایه های نوار بهداشتی  بگذرد و یک لکه بزرگ جا بگذارد روی دامن...تو دلم گفتم:" شکست!" 

دوروبر که خلوت شد، رئیس که آمد و رفت، آب که به حلقش بستند، در به در دنبال آرام بخش که گشتند، سیل " وات د هل هپنز؟" را که سرش آوار کردند، شانه اش را که مالیدند، تکه های موبایل داغون شده را که از زیر میز و صندلی و پاهامون بیرون کشیدند، بالاخره امان دادند و هرکس برگشت سر کامپیوترخودش. بردنش تو یکی از اتاق های استراحت خواباندند که آرام باش و استراحت کن و تیک ایت ایزی ... ده دقیقه بعد از پنجره دیدمش که جایی وسط چمن ها و درخت ها، نزدیک ایستگاه اتوبوس پرت و خلوت ما نشسته است. روی یک "پست ایت" نوشتم من نیم ساعت دیگه برمی گردم، چسباندمش به مانیتورم و راه افتادم سمت پله های مارپیچ.
کفش هایم را درآوردم، روی چمن های همیشه نمناک این دور و بر راه افتادم و نشستم کنارش. آنقدر مرهم بوده ام، گوش بوده ام، شنونده ی خوب بوده ام که بدانم باید حس امنیت را بی کلام رد و بدل کرد تا شروع کند به حرف زدن. پاهایم را دراز کردم،نگاهش روی ناخن پاهایم بود. گفت لاک پات چه رنگیه؟ از رو این جوراب شلواری آبی روشنت نمیشه فهمید.چیزی نگفتم، از جام بلند شدم، روبرویش ایستاده بودم، هر دو دست را بردم زیر دامن سفید و آبی، جوراب شلواری را که دراوردم باز نشستم روی چمن ها و پاهایم را دراز کردم... گفت صورتی پررنگ.گفتم تو زبان ما بهش میگند سرخابی. دو بار گفت سرخابی، سرخابی...

گفت مردم نمی فهمند؛ حرف می زنی درباره اش، گریه می کنی،  همین طور مات و بی حس نگاه می کنند.گاهی هم انقدر ابله هستند که هرهر می خندند.  گفتم بعضی چیزها درک کردنی است، با حرف و توضیح  نمی توانی حسش را به کسی منتقل کنی، بشناسونی و عمقش را حالی کنی. باید درکش کنی، زندگی کنی تا بفهمی.درک کردن ربط مستقیمی به شنیدن و خواندن و دیدن ندارد.  سرش را محکم تکان داد که یعنی نه، تا اومد با آن لحن قاطعانه اش برایم دلیل ردیف کنه که چرا مخالفه دستم را دراز کردم روی ناخن های پای راست، سرم را برگرداندم طرفش و گفتم:" فکر کن در جواب سوالت می گفتم لاکم سرخابی است، بعد می گفتی سرخابی چه رنگیه دیگه؟ می گفتم صورتی پررنگ، خب پررنگ یعنی چقدر رنگ؟ سرخابی ذهن تو از توضیح من میشد این رنگ؟" دستم را کشیدم روی ناخن های پای راست...سرش را تکان داد که یعنی نه...بلند شدم، دستم را دراز کردم که بلند شود، دستم را گرفت و بلند شد. اتوبوس خلوت خط "نود و سه" آرام از کنار ایستگاه پرت چندمتری ما رد شد.




۶ نظر:

  1. لذت می برم از نوشته هات، درک میکنم با تمام وجود، انگار که خودم دارم می نویسم! اینقدر احساساتت بهم نزدیکه!
    موفق باشی

    پاسخحذف
  2. مثل یک داستان می مونه اینقدر خوبه که باور کردنش سخته...عالی می نویسی

    پاسخحذف
  3. خوب مي نويسين ولي آدم را ميذارين تو خماري. مثل بعضي از اين فيلمها كه آخرش نمي فهمي بالاخره چي شد و ماجرا چي بود. خلاصه بگم، اگرچه نوشته هاتون با احساس هست ولي شفاف و واضح نيست.

    پاسخحذف