بالاخره جرات کردم و از کنار آن نیمکت نزدیک، گذشتم...نیمکت را همیشه از دور میبینم، نزدیکتر از آن است که هر روز ناگزیر از دور نگاهم بهش نیفتد. از عصر پاییزی که زنگ زد و گفتم نیم ساعت از فلان ساعت تا فلان ساعت بیاید همدیگر را روی نیمکت ببینیم، دیگر از نزدیک و کنار نیمکت رد نمیشوم. هنوز درد دارد...هنوز تصویر گریهاش پر از دردش پررنگتر از این حرفهاست و گریهی خودم ...سرم که گردنش را درست پایین گوشش بوسید و برای آخرین بار گردنش را بویید، آن بوی منحصربفرد و مستکننده و فراموشناشدنی گردنش...تنش...
یک تصویر در ته ذهن من هست که سالهاست همان اول هر فلرتکردن، دیت، همآغوشی میآید و جاخوش میکند...تصویر روزی که رابطهی من و این مرد هرچه نامش بشود و هر مدلی که پیش برود، تمام شود. بعد سوال کلیدی که اون روز، مرد چه خواهد کرد؟ از این مردان پرخاشگر و عصبی خواهد بود که تو کتش نمیرود؟ که بلند خواهد شد رابطه را هرچه که بوده و نبوده جار خواهد زد؟ پشت سرت حرف خواهد زد؟ خرده ریزهای شخصی رابطه را جلوی دیگران بیرون خواهد ریخت؟ اصلن یک کلام، وقتی شنید که به هردلیلی این رابطه را دیگر نمیخواهی، آزار خواهد داشت یا نه ...جواب هرکدام این سوالها که بله باشد، من فوری پا را میکشم عقب و جذابیتها هرچقدر هم که باشند، سر نخواهم خورد. هنوز هوس و میل دیوانه وار به مرد قدبلند پالتوپوش خانهی «م» همانقدر تازه جایی ته دلم ماند است، ولی میدانستم وقتی کسی آنقدر با خشم و کینه از قبلیها حرف میزند و بد میگوید و عصبی میشود، چهار روز دیگر با من هم همین میکند.
برای من همیشه مهم بوده و هست که جدایی، بالغ و با فهم و شعور باشد و بعد جدایی، رابطه و رفتار محترمانه و دوستانه. آدم سختی که من هستم، کسی را راحت نزدیک به تن و قلبم راه نمیدهم، وقتی راه دادم، میخوام آن آدم ماندگار باشد.رابطه تنانه و عاطفی اگر ته کشید، رفاقت و دوستی و صمیمیت باقی بماند. اعتماد سرجایش بماند، آدمهایی مثل من که زندگی اجتماعی و شخصیشان را با فرسنگها فاصله از هم نگه میدارند، دیر اعتماد میکنند و اعتمادشان مثل حباب، اگر یک بار بترکد، دیگر درستشدنی نیست.
از همهی مردانی که آمدند و رفتند، یک نفر و نصفی آزار داشتند، این نصفهها هم حکایتهای جالبی دارند. روزی هم داستان نصفههای زندگی خودم و دوروبریهایم را مینویسم. اصلن در اهمیت «نصفهها» که گاهی از هر کامل و گاه از دوتاییها هم عمیق تر و مهمترند. دوستم عاشق سه نفر و نصفی بوده است تا حالا، آن یکی دوستم از یک نفر و نصفی مرد دلش بچه میخواسته، من هم باید بگویم یک نفر و نصفی مرد بعد تمام شدن رابطه مرا آزار دادند و تیروترکش داشتند...
سالهای زیادی جان کندم تا آن یک نفری که آزار میداد، راضی شود به صلح. جان کندم و انرژی گذاشتم که اگر رابطهی درهم برهم ما دو نفر که ربطی به هم نداشتیم و نداریم، به جایی نرسید، معنیاش این نیست که نمیتوانیم دوست دورادور هم باشیم، احترام یکدیگر را نگاه داریم. صلح اول و دوم شکننده بود، بعد روزها صحبت و جان کندن و با حال و هوای مودی سینوسی مرد به حداقلی رسیدیم شکننده، شکنندهتر از معاهدههای آتش بس فلسطین و اسرائیل. صلح سوم کمی طولانیتر، داشتم نفس راحت میکشیدم که مرد کوبید زیر کاسه و کوزهی همان نیمبند صلح، بدتر از همیشه.
کم آوردم، خسته و حیران و وسط گل مانده، برای اولینبار پذیرفتم که خب بابا! انگار همیشه و با همه نمیشود دوستانه و محترمانه و مودبانه تمام کرد و هرکس برود سر زندگیاش و چشمتان هم که بهم افتاد، به روی هم لبخند بزنید و دونفرههای رابطهتان را نریزید وسط دایرهی دیگران... دلخور، پریشان و حیران از جان کندن برای صلح و رسیدن به حداقلی از رابطه دوستانه با مرد دست کشیدم. سرم را یا میدزدیدم که تیر و ترکشها صاف نخورد وسط ملاجم، یا سر را مثل کبک زیر برف می کردم که یعنی نمیشنوم و نمیفهمم و خبرش نمیرسد مرد با تانکش چطور دارد ویران میکند. صلح با مرد بعد سالها، یک روز بیخبر، بیتلاش، بیقصد و نیت قبلی، یهو خودش سرزده آمد...از یک لایک روی فلان عکس و استاتوس شروع شد و چندوقتی حال من، حال آدم حیران ناباوری که با ترس و احتیاط یک قدم مورچهای برمیدارد و هرآن منتظر است که مرد دوباره یهو بزند زیر کاسه و کوزهی صلحی که انگار شدنی نیست...اما بالاخره انگار مرد خسته از خشمگین بودن، خودش رخت رزم درآورده و تن داده است به صلح و دوستی دورادور و محترمانه ای که جلوهاش بالاخره یک نفس راحت برای من داشته است. قصه آن نصفی بماند برای بعد.
«ب» میگوید تو زیادی زور میزنی برای حفظ رابطهی دوستانه و محترمانه با مردانی که آمدهاند و رفتهاند، میگوید حواست نیست که قبول واقعیت رفتن و نبودن معشوق برای بعضیها فقط با فاصله گرفتن و بینهایت دور شدن از معشوق، ممکن میشود. میگوید عشق برای تو در مراجعه است، زیر زبانت میچشی و مزه مزه میکنی، آن معدود آدمهایی را که نزدیک قلبت راه دادی، پس و پیش میکنی و میتوانی دوستشان باشی بی حسادت. «ب» که اینجور وقتها از مرد چهل و یک ساله تبدیل به باباهای مهربان شصت و دوساله میشود با لحن جدی میگوید:« تو میتوانی، آن بیرونیها که زیاد هم هستند نمیتوانند. آدمها معمولن باید دور و دورتر شوند تا فراموش کنند و زخم را فراموش کنند.»
همه اینها را گفتم که بگویم ایمیلهای مرد چند هفته بعد از غروب تلخ روی نیمکت، آنقدر پر از درد و غم بود که بعد خواندن هریک ساعتها های های زیر دوش آب داغ و سکسکه بهدنبال داشت. بعد یک روز ایمیل پر از بغض آخر آمد که نوشته بود من را از همه جا دیلیت کرده است، که دیدن عکسهایم، خندههایم، نوشتههایم و بودنم نمیگذارد نبودنم را هضم کند، با واقعیت نداشتن من کنار بیاید و میداند که من میفهم و دلگیر نخواهم شد که مرا از همه جا حذف کرده است ...بعد صدای «ب» توی گوشم پیچید که واقعیت رفتن و نداشتن برای بعضیها، فقط با فاصله گرفتن و تا بینهایت دور شدن از معشوق ممکن میشود...
نه، همهی اینها را گفتم که بگویم بعضی روزها دلم برایش خیلی تنگ میشود، برای مهربانیهای بیدریغش،آن همه عشقی که به من داشت، دستهای مهربانش، صبوریاش و بوی مستکنندهی گردنش ...بی جاروجنجال رفتن، بیدعوا و بحث کندن، در اوج کندن اصلن که عادت من است، یک هزینهاش هم لابد همین دلتنگیهای گزیرناپذیری است که یهو میآید بیخ گلویت را میگیرد...
حالا برای چی میکنی؟ آن هم در اوج؟ من باب تنوع؟ یا چی این راضیت می کند واقعا؟ از این جور آدمها منزجرم. پارتنرشان چیزی بیش از یک مهره نیست براشان. انگار کلکسیون جمع می کنند که هرچه شمارش بیشتر باشد احساس موفق تر بودن می کنند. یا جذاب تر بودن؟ نمی دانند که خودشان بازنده اند. دلشان. بی سرزمینی دلشان...
پاسخحذفاز بعضی ها تا دور خیلی دور نباشی نمی تونی فراموششون کنی
پاسخحذفعشق کالای کميابيست اين روزها. اگر دوستش داشتی چرا سعی نکردی اين يکبار از خداحافظی در اوج بگذری؟!
پاسخحذفمن اين مسئله دوستی بعد از رابطه برايم جا نميافتاد. نميتوانم مردی را دوست داشته باشم و با تمام قلبم بخوا همش.
بعد يکی هم در آب نمک داشته باشم.من اينطور ميبينمش.بعد برای من جالب است که شما بعد از تمام شدن رابطه دست از کنترل طرف برنميداری و ميخوای که بر اساس کتاب شما رفتار کند.
کسی را که دوست داشتم و مال هم نشديم بارها و بارها به سويش برگشتم تا اينکه با هزار بدبختی شير فهم شدم که تمام شده. برو زندگيت را بکن بگذار زندگيش را بکند. اينطور هم من خوشحال تر بودم هم او.آدمها با هم فرق ميکنند. و راهها هم مينطور.
لولا شده به فراموشی
پاسخحذفمثل یک در،
به آرامی بسته شد
دور از دیدرس
و او زنی بود که عاشقش بودم
اما بارها
او
مثل یک آهوی ماشینی
در نوازشهای من خوابید
و من
در سکوت فلزی رویاهایش
درد کشیدم.
چقدر بهنگام بودی در این روزهای نابهنگام بهت و بیزاری من. پست های زیادی را خواندم.قلمت که عالی است، من هم که بی جنبه... خواندم و خواندم و خواندم... به دنیای این روزهای من خوش آمدی نابهنگام نادیده.
پاسخحذفاین میگی عاشق هم بودیم حالا دوست باشیم احترام همو نگه داریم شکل رابطه عوض بشه!اینا خیلی سخته خیلی آدمو می سوزونه
پاسخحذف