پاییز سرد ۲۰۰۷، دور یک میز بیضی شکل در یک کلاس درس با دیوارهای آجری، مرد و زنی که سمت راست میز کنار هم نشسته بودند، رو به ما پانزده نفر که هرکدام از یک گوشهی دنیا آمده بودیم تا در کلاسهای دیوار آجری خوشنقشهی آن ساختمان دوسال درس بخوانیم پرسیدند که تصویر ایدهآلمان از سی سالگیمان چیست؟
یکی میخواست مدیر فلان نهاد شود، یکی میخواست در فلان منطقهی جنگزده نهاد غیردولتی توانمندسازی راه بیندازد، دیگری میخواست در خانهی ساحلیاش کتابهای پرفروش بنویسد، آن یکی میخواست استاد دانشکدهی معروف فلان دانشگاه شده باشد... من اما نه میخواستم رئیس و مدیر و استاد شوم، نه خانهی ویلایی ساحلی بخرم، نه دور دنیا را گشته باشم. تصویر ایدهآل من سالها ته ذهنم ذره ذره شکل گرفته بود، مثل خمیر بازی خیالم با این تصویر بارها ور رفته بود و حالا این تصویر پوزخند دو سه تایی همکلاسی، خندهی دونفر که بیرودربایستیتر بودند و حیرت و ابروی بالا رفتهی چند نفر دیگر را در چهاردیواری آجری به بار آورده بود.
به خود سی سالهام که فکر میکردم و میکنم، یک خانهی نقلی و جمعوجور میدیدم نزدیک به خانهی پدر و مادرم، که هفتهای دو سه بار بروم دیدنشان، هفتهای یک بار بیایند خانهام و برایشان زرشکپلو درست کنم با سبزی خوردن تازه و سالاد شیرازی. خانهای که دیوارهایش رنگ روشن باشد و کتابخانهی بزرگم در خانهی پدری و مادری، در سالن و اتاق خوابش جا خوش کرده باشد.
دلم میخواست در سی سالگیام در یک ماهنامهی نیمه تخصصی و جدی که روی جلدش خبری از رنگهای جیغ و تیترهای مکش مرگمای پرطمطمراق و عکس هنرپیشههای چشم سبز نیست، کار میکردم. مجلهای که گزارشهای تحقیقی مینویسد، مخاطبهای تحصیل کرده دارد و برای نوشتن هر یک گزارش باید چندتایی کتاب و مقاله و تحقیق میخواندم، مصاحبه میکردمِ، در محل حاضر میشدم، با یک لیوان چای لم میدادم روی کاناپهی همان خانهی نقلی، چشمهایم را میبستم و به سوژهی گزارش تحقیقی فکر میکردم، فکر میکردم لید را چطور بنویسم، از کجا شروع کنم و به کجا برسم، سراغ کدام کارشناس و آدم محلی بروم.
در تصویر قاب گرفته در ذهن از سی سالگی، کار نیمهوقت داوطلبانه در یک سازمان غیردولتی با اهداف حقوق بشری هم بود، سازمانی که بیشتر در کار توانمندسازی باشد و تهیهی گزارشها و آمار و ارقام واقعی. حلقهی دوستان معاشر دیرینه هم بود، دوستیهایی که دیگر جاافتادهاند، آدمهایش شناخت درستی از روحیه و علایق و باید و نبایدهای یکدیگر دارند، در جمعهای کوچک خود احساس امنیت دارند و سابقهی شوخیهای و خندههایشان چندین ساله است. دوستیهایی که بعدازظهرهای کشدار تابستان دستت برود طرف تلفن، مثلن شمارهی «م.ح» را بگیری، بروی خانهی صورتی و آبیاش و باهم شربت خنکی سربکشید و حرف بزنیدو حرف بزنید...
و در تصویر فرضی زندگی در آستانهی سی سالگی، مردی هم بود که آمده است تا بماند. رابطهای که میدانی دیگری چه طعم خمیر دندانی را دوست دارد، قهوهاش را با چقدر شیر و شکر شیرین میکند، نگران نباشی که تو را عرقکرده و از ورزش برگشته ببیند یا اگر نوک موهای پا بیرون زده بود، با خیال راحت و بیمعذب بودن دستت را دور گردن و پاهایت را دور کمرش حلقه کنی و بروید سمت تختخواب. مردی که با خیالراحت کلید خانهات را داشته باشد و کلید خانهاش در جاکلیدیات، جاخوش کرده باشد. بعضی شبها باهم فیلم ببینید یا تٍئاتر بروید، گاهی روی کاناپه سرت را بلند کنی و آن بخش از کتابی که داری میخوانی و دوست داری را بلند برایش بخوانی، بداند شبها در تخت دوست داری از پشت بغلت کند.
همینقدر زمینی، دستیافتنی، جمعوجور و دور از هر جاهطلبی بود تصویر ایدهآل سی سالگی من که خنده دو همکلاسی، پوزخند دو سه تای دیگر و ابروهای بالا بردهی بقیه را به دنبال داشت. ایدهآل آدمی که نه میخواهد کن فیکون کند، نه مدیر و رئیس شود، نه معروف و پولدار، نه هزار کار جاهطلبانهی خارقالعاده کند...تصویری که برای آنها که بیشترشان از کشورهای منظم، بابرنامه و پر امکانات اروپا آمده بودند، حقیرانه بود و خیلی دم دستی و دستیافتنی. برای جغرافیای من ایرانی رسیدن به این تصویر اما، پر از چاله و چوله و دست انداز بود.
حالا، در یک قدمی سی سالگی، تصویر ایدهآل ذهنی من در دورترین و غیرقابل دسترسترین فاصلهی ممکن است.آنقدر دستنیافتنی و دور که تصویر برجسازی در سیارهی زحل برای همکلاسی خوشبخت اروپایی... از جغرافیای مانوس دورم، آن خانهی نقلی با دیوارهای رنگ روشن در نزدیکی خانهی پدر و مادر یک جوک تلخ گریهدار است، نفس وجود چنان مجلهای در کشورم محال، سازمان غیردولتی حقوق بشری سر در تحقیق و توانمند سازی یک حرفش را هم نزن بزرگ، دوستان دیرینهام حالا هرکدام یک گوشهی دنیا پراکندهاند، یکی را یک سال است ندیدهام، یکی را دوسال، دیگری را سه سال، بغضیهایشان را پنج سال. مرد، در یک جغرافیای دیگری است و دور، کتابخانهی دوست داشتنیام هنوز در اتاقم در خانهی پدری و مادری باقی مانده است و آرزویی نیست، امیدی هم. میدانم زندگی لزومن ربطی به مدل فرضیاش ندارد، اما تصویر من که انقدر زمینی بود، جمع وجور بود، پر از قناعت بود، دمدستی بود حتا...
به خود سی سالهام که فکر میکردم و میکنم، یک خانهی نقلی و جمعوجور میدیدم نزدیک به خانهی پدر و مادرم، که هفتهای دو سه بار بروم دیدنشان، هفتهای یک بار بیایند خانهام و برایشان زرشکپلو درست کنم با سبزی خوردن تازه و سالاد شیرازی. خانهای که دیوارهایش رنگ روشن باشد و کتابخانهی بزرگم در خانهی پدری و مادری، در سالن و اتاق خوابش جا خوش کرده باشد.
دلم میخواست در سی سالگیام در یک ماهنامهی نیمه تخصصی و جدی که روی جلدش خبری از رنگهای جیغ و تیترهای مکش مرگمای پرطمطمراق و عکس هنرپیشههای چشم سبز نیست، کار میکردم. مجلهای که گزارشهای تحقیقی مینویسد، مخاطبهای تحصیل کرده دارد و برای نوشتن هر یک گزارش باید چندتایی کتاب و مقاله و تحقیق میخواندم، مصاحبه میکردمِ، در محل حاضر میشدم، با یک لیوان چای لم میدادم روی کاناپهی همان خانهی نقلی، چشمهایم را میبستم و به سوژهی گزارش تحقیقی فکر میکردم، فکر میکردم لید را چطور بنویسم، از کجا شروع کنم و به کجا برسم، سراغ کدام کارشناس و آدم محلی بروم.
در تصویر قاب گرفته در ذهن از سی سالگی، کار نیمهوقت داوطلبانه در یک سازمان غیردولتی با اهداف حقوق بشری هم بود، سازمانی که بیشتر در کار توانمندسازی باشد و تهیهی گزارشها و آمار و ارقام واقعی. حلقهی دوستان معاشر دیرینه هم بود، دوستیهایی که دیگر جاافتادهاند، آدمهایش شناخت درستی از روحیه و علایق و باید و نبایدهای یکدیگر دارند، در جمعهای کوچک خود احساس امنیت دارند و سابقهی شوخیهای و خندههایشان چندین ساله است. دوستیهایی که بعدازظهرهای کشدار تابستان دستت برود طرف تلفن، مثلن شمارهی «م.ح» را بگیری، بروی خانهی صورتی و آبیاش و باهم شربت خنکی سربکشید و حرف بزنیدو حرف بزنید...
و در تصویر فرضی زندگی در آستانهی سی سالگی، مردی هم بود که آمده است تا بماند. رابطهای که میدانی دیگری چه طعم خمیر دندانی را دوست دارد، قهوهاش را با چقدر شیر و شکر شیرین میکند، نگران نباشی که تو را عرقکرده و از ورزش برگشته ببیند یا اگر نوک موهای پا بیرون زده بود، با خیال راحت و بیمعذب بودن دستت را دور گردن و پاهایت را دور کمرش حلقه کنی و بروید سمت تختخواب. مردی که با خیالراحت کلید خانهات را داشته باشد و کلید خانهاش در جاکلیدیات، جاخوش کرده باشد. بعضی شبها باهم فیلم ببینید یا تٍئاتر بروید، گاهی روی کاناپه سرت را بلند کنی و آن بخش از کتابی که داری میخوانی و دوست داری را بلند برایش بخوانی، بداند شبها در تخت دوست داری از پشت بغلت کند.
همینقدر زمینی، دستیافتنی، جمعوجور و دور از هر جاهطلبی بود تصویر ایدهآل سی سالگی من که خنده دو همکلاسی، پوزخند دو سه تای دیگر و ابروهای بالا بردهی بقیه را به دنبال داشت. ایدهآل آدمی که نه میخواهد کن فیکون کند، نه مدیر و رئیس شود، نه معروف و پولدار، نه هزار کار جاهطلبانهی خارقالعاده کند...تصویری که برای آنها که بیشترشان از کشورهای منظم، بابرنامه و پر امکانات اروپا آمده بودند، حقیرانه بود و خیلی دم دستی و دستیافتنی. برای جغرافیای من ایرانی رسیدن به این تصویر اما، پر از چاله و چوله و دست انداز بود.
حالا، در یک قدمی سی سالگی، تصویر ایدهآل ذهنی من در دورترین و غیرقابل دسترسترین فاصلهی ممکن است.آنقدر دستنیافتنی و دور که تصویر برجسازی در سیارهی زحل برای همکلاسی خوشبخت اروپایی... از جغرافیای مانوس دورم، آن خانهی نقلی با دیوارهای رنگ روشن در نزدیکی خانهی پدر و مادر یک جوک تلخ گریهدار است، نفس وجود چنان مجلهای در کشورم محال، سازمان غیردولتی حقوق بشری سر در تحقیق و توانمند سازی یک حرفش را هم نزن بزرگ، دوستان دیرینهام حالا هرکدام یک گوشهی دنیا پراکندهاند، یکی را یک سال است ندیدهام، یکی را دوسال، دیگری را سه سال، بغضیهایشان را پنج سال. مرد، در یک جغرافیای دیگری است و دور، کتابخانهی دوست داشتنیام هنوز در اتاقم در خانهی پدری و مادری باقی مانده است و آرزویی نیست، امیدی هم. میدانم زندگی لزومن ربطی به مدل فرضیاش ندارد، اما تصویر من که انقدر زمینی بود، جمع وجور بود، پر از قناعت بود، دمدستی بود حتا...
می تونم با این نوشته ساعت ها گریه کنم! خیلی می فهممش و چقد دور از دسترس, برام....آه ه ه
پاسخحذفقبلا هم برات نوشته بودم که چقدر خوب مینویسی... اما این عالی بود هرچند تلخ:(
پاسخحذفمن نمى شناسمت ولى وبلاگت رو گاه و بى گاه مى خونم اين نوشتت اشكم رو درآورد، خيلى به حال و هواى دل من نزديك بود، امروز همش يه بغضى ته دلم بود واسه همين آرزوى كوچولو ... چقدر ساده است و چقدر دور، ديگه نصف مثبت انديشم هم مى دونه كه اين آرزوه و بس ...
پاسخحذفباورم نمی شه که بعد مدتها وبلاگی منو اونقدر مجذوب کنه که میخ شم...اونقدرلمسش کنم و از لابه لاش خودمو بشناسم که تصمیم بگیرم وبلاگ بنویسم.عالی بود. کاش بیشتر بنویسی کاش بیشتر حرف بزنیم با هم.کاش قبل اومدنم به این قاره گنده خونده بودمت.....عاشق این جملت شدم
پاسخحذفاینسو ریشه میدوانم و ماندگار میشوم، آنها که پناه هستند و مرهم، درمان هستند و آغوش گرم، همه ماندگارجغرافیایی که دست من از آن کوتاه
روحمو تازه کردی و زنانگی مو به رخم کشیدی..
دوست داشتم. چقدر ساده و پرمعنا
پاسخحذفیک جاهایی باید رویا داشت،رویاهایی به خودی خود در دسترس و واقعیت های تلخ.
پاسخحذفیک جاهایی که اغلب همینجاست،کمی این ور تر، کی میدونه؟!
تازه با ولاگت آشنا شدم . باورت میشه که همه پست ها رو خوندم و ساعتها و ساعتها باهات زندگی کردم . سحر آمیز و در عین حال نزدیک بودن . حس اینکه دوستم بودی سالها .....
پاسخحذفسلام ناشناس. ممنونم از لطفتان :)
پاسخحذفبسیار زیبا بود،بسیار قابل لمس و بسیار آشنا...
پاسخحذفخواسته هايت را دست کم نگير عزيز دل. اين آرامش خيلی از آنهاييست که ميدانند زندگی راجع به چيست و کجايش هستند.
پاسخحذفدلنشين بود نوشته. برای که ما که زندگيش کرده ايم ملموس.
اميد دارم که شاد و دل خوش باشی.
چه آشنا، و چه دردناک... من سی رو رد کردم و با اینکه به مقدار کافی درآمد دارم ولی هنوز نتونستم این خونه رو داشته باشم، ... اینجا ایران است...
پاسخحذفمن درک مشترکم، مرت فریاد کردی
پاسخحذفمن درد مشترکم
پاسخحذفگویی مرا فریاد کردی
خیلی خوب نوشتی
پاسخحذفاین انتخاب های به ظاهر کوچک زندگی است که امروز و میسازه. یک روزی فاصله پر کردن یک فرم و نکردنش یک ساعت قلم بدست گرفتن و نگرفتنه. یک روزی انتخاب ها توی خونه های مربع یا مستطیلی با یک تیک رقم میخورن... آدم فکر میکنه چه فرقی میکنه؟! اما مثل دو ضلع یک زاویه کوچیک خیلی کوچیک مثلا یک هزارم درجه. در نقطه تصمیم هیچ فرقی نمیکنه حتی روزهای دیگه هم به نظر فرقی نمیکنه از بس نگاه میکنی و میبینی فرقی نمیکنه توهم اینکه دو خط(راه-ضلع)موازی هستن یا اصلا به هم منطبقن بهت دست میده دیگه هر روز چک نمیکنی بعداز چند سال میای نگاه میکنی میبینی اوووووووه این طرف که من رفتم کجا و اون طرف دیگه کجا.
همینه که میشینیم میگیم چیزی از دنیا نمیخواستیم اما در واقعا در این راه چیزی نمیخواستیم قدم بر نداشتیم انتخاب های زمینی نکردیم...
البته این یک مورد هست و حتما و البته مهتر نباشه بی اهمیت تر نیست جبر زمان و مکان و خاله و عمه گرفته تا رئیس مملکت از رنگ لباس تا ته تفکرات آدم و تحت تاثیر قرار میدن و خیلی از امروز ما به معماری اونا ساخت و تزئین شده.
در هر حال چه این امروز خودرفته و خود کرده باشه و خود خواسته چه دیگر ساخته و پرداخته متن خوبی بود موفق باشید.
موفق باشید
این منم، فقط در سی و سه سالگی...
پاسخحذفکارت درسته
پاسخحذفاولین بار میام بهت سر می زنم ولی باز هم میام
خوب بمونی
همه پستها رو خوندم حواسم بود یکی رو هم جا نندازم از یک سال پیش که گمت کردم و فیلتر و این صحبتها.اه چقد حس عجیبو غریبی داشت این نوشته.تصور میکردم حتی کی داره اینارو می نویسه.
پاسخحذف