در کمتر از یک ثانیه، شقیقههایم تیر کشید. یکی از همان وقتهای محدودی که تا کمتر از یک ثانیه قبل خوبم و سرحال، یا مستم و سرخوش و در کمتر از یک ثانیه سردرد میگیرم و حالم افتضاح میشود یا مستی به سرعت برق و باد میپرد و میرود دورها..
آشنای مشترک یک جمله نوشت:«مگر نمیدانی فلانی زن دارد؟» ...نه! نمیدانستم، از مخیلهام هم نگذشته بود، حدسش را هم نمیزدم هیچ، هیچوقت کلمهای از زنش نگفته بود. از کجا باید میدانستم؟ هیچوقت از زبانش درنیامده بود که زیر سقف خانهاش، تنها نیست. همیشه دوستدخترهایی داشت، گاهی جدی، گاهی گذرا و سرسری. همیشه حرف از دختری بود یا دخترانی، نه زنی که تختخواب و سقف بالا سر و روزمره را باهم شریکند.
چندسالی بود که دوست بودیم، دوستان مجازی از پشت چت. بعضی شبهای طولانی و سرد زمستانها از پشت پنجرهی سمت راست ایمیل زیاد گپ زده بودیم، از فیلمهایی که دوست داشتیم، سریالهایی که میدیدیم، آخرین کتاب دوراس یا آخرین ویدیو کلیپ فلان خواننده، مردانی که در زندگی من بودند و زنانی که در زندگی او بودند، شیطنتهای سالهای دور، کار و بار، دوستان مشترک ... همیشه ضمیر جملههایش اول شخص مفرد بود: بروم شام بخورم میام، دارم میرم خانهی فلانی، مهمان دارم، بروم دیگر بخوابم، تابستان که رفته بودم شمال، تلویزیون تازهای که خریدهام ... هیچوقت جملههایش برویم شام بخوریم، تابستان که رفته بودیم شمال، تلویزیون تازهای که خریدیم یا مهمان داریم نبود.
گاهگداری میان این چتهای گاه کوتاه و گاه طولانی سالها، لاس زدنهای نرم و آرامی هم بود. هیچکداممان نمیخواستیم مخ دیگری را بزنیم یا رابطهی دیگری داشته باشیم، هرکس زندگی خودش را در دو سوی مرزهای دور داشت. دوستی صمیمانهی بیتوقع و دردسری بود، گاهی هم شیطنت و لاس زدن نرم و آرامی میآمد آن وسط خودی نشان میداد و میرفت.
او برای من از دختری میگفت که دلش را برده و نمیشد پا پیش گذاشت، که دختر با دوست او رابطهای دارد. من برایش از عشق سالهای دور و سوختن میگفتم، او از خشم و حرصش از دوستدختر که با آنکه قرار بوده تعهدی نباشد اما در دایرهی دوستان صمیمی او همبستر پیدا میکند، من از اینکه درکش میکنم و میدانم چقدر مهم است آدم در دایرهی معاشرین نزدیکش احساس امنیت کند، بداند پشتش را که به جمع کرد مردم به پارتنر او پیشنهاد نمیدهند و پارتنر برای آنها دلبری نمیکند. و هیچوقت حرفی از ازدواجش نزد، هیچوقت کوچکترین نشانهای از تاهل بروز نداد.
من سالها با پیشفرض غلط، حرفهای او را میشنیدم. با پیشفرض غلط راهنمایی میکردم و مشاوره میدادم، همدردی میکردم و تایید...سالها یک بخش مهم زندگی او را نمیدانستم و اگر میدانستم حتمن بعضی همدردیها، راهنماییها و موضعگیریهایم فرق میکرد. وقتی از خیانت دوستدختر میگفت، لابد نمیگفتم میفهممت و درکت میکنم...لابد میپرسیدم مگر خودت خیانت نمیکنی به همسرت؟ مگر او میداند تو دوستدختر داری که حالا خونت به جوش آمده از خیانت دیگری؟ رطب خورده که منع رطب نباید کند!
اتفاقی نیست، قایم کردن مسالهی مهمی مثل متاهل بودن اتفاقی نیست...من باور نمیکنم تو حتا از مارک بستنی موردعلاقه و رنگ روتختی محبوبت هم در ساعتها گپ زدن بگویی و یادت برود بگویی که راستی بابا! من زن دارم...انتظار زیادی نیست در دوستی که بخواهی کلیدیها را بدانی. آدمها دروغ میگویند و پنهانکاری میکنند، من اما با«دروغهای سرنوشتساز» و «پنهانکاریهای کلیدی» نه کنار میایم نه میبخشم. توهین به شعور آدمیزاد، سواستفاده از اعتماد دیگری هزار شیوه دارد و این پنهانکاریها، یکی از بدترینش است برای من. کمی عمیقتر هم که نگاه میکنم، این نگفتنها برای من نشانهای از زیرپوستیهای دیگری است. هیچوقت از مردان و زنانی که یار را در پستو پنهان میکنند، خوشم نیامده است. آدمهایی که انگار درد «تجردنمایی» دارند، نمیخواهند تا ابد هیچ امکان لاس و رابطهی بالقوهای را از دست بدهند. آدمهایی که برای من معنای سودجو در روابط هستند، سودجویی هم هزار شیوه و کلک دارد، یار در پستو پنهان کردن هم یکجورش.
از وقتی فهیمدهام، از دو سه نفر آشنای مشترک از زنش پرسیدهام. می گویند ازدواجشان ظاهرن خوب و موفق است، روابطشان دوستانه و خوب. سه ایمیل آخر مرد را جواب ندادهام، جواب پیامهای چند هفتهی اخیرش را نمیدهم، میدانم باید ایمیلی کوتاه بزنم و بگویم چرا دیگر این دوستی را نمیخواهم، بنویسم که من از کنار دروغهای سرنوشتساز و پنهانکاریهای کلیدی بیخیال و آسان نمیگذرم و بگویم ترجیح میدهم تا مدتی نامعلوم و شاید همیشگی با او مکالمهای نداشته باشم.
من از همهی ایمیلهای سرنوشتساز صریح اینطور هم گریزانم، نوشتنشان را تا بشود به تعویق میاندازم، جان میکنم به همان شیوهی «نه سیخ بسوزد، نه کباب» راهم را بکشم و گم وگور شوم. ولی خب! جایی از ذهن هی سیخونک میزند که چیزی هم است به اسم «حق دانستن دیگری» و «وظیفهی انسانی» با کورسوی امیدی که شاید یاد بگیرد و با این شیوه با دوستیهای بعدی و در راه برخورد نکند...خوش خیالی است شاید سیخونک ذهن...نمیدانم، کلافهام.
عجیب من رو بهم ریختی ... این حس تلخ رو من هم چشیده ام .....
پاسخحذفواقعا چرا ؟؟؟؟
با اجازه میذارمش روی وبلاگم .....
حس خیلی تلخیه..
پاسخحذفدرد بزرگیه..
تجربش کردم اما با مدت زمان کمتر و اما یه فرق برزرگ داشت اینکه اون واسه من حضوری بود و بعد 1ماه خودش بهم گفت زن داره و تموم ..
اینو گفتم تا بدونی کلافه گیتو میفهمم با تمام وجودم..
درد داره..
چرا فکر ميکنی که طرف لياقت يک پيام کوتاه رو داره؟
پاسخحذفچه چيزی باعث ميشه آدم ها کلاً لياقت چيزی رو داشته باشند. از يک پيام کوته گرفته تا ده دقيقه وقت عزيز!!
تعجب ام از اینه که چرا اینقد دیر پیدات کردم
پاسخحذفو مجبور شدم کل ارشیوت رو بخونم اونم تو دو روز .
خیلی خوب مینویسی.....
گاهی سکوت . همان دروغ است........
پاسخحذفکمی شیک تر.روشنفرانه تر وبا مسئولیت کمتر!