۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

زن درون آیینه ...

سال دارد نو می‌شود، من هم دارم یک‌سال پیرتر می‌شوم. این را تار موی سفید دوازدهم می‌گوید و روزی در تقویم آخرین ماه سال... گاهی که  جلوی آینه دستم گوشواره به دست نزدیک گوش است، یا وقت زردچوبه زدن به پیازهای خردکرده در ماهیتابه یا پیاده‌روی‌های تا سرکار در صبح‌های سرد این ماه آخر فکر می‌کنم به سالی که رفت، سالی که می‌آید، تار موی سفید دوازدهم و تقویم که می‌گوید یک سال پیرتر داری می‌شوی. 

هنوز هم «گنجشک روزی‌ام.»  وقتی در هجده سالگی اولین حقوقم را گرفته بودم و ذوق‌زده‌اش بودم بابا اسم مرا گذاشت گنجشک روزی ...اولین حقوق من پنجاه و شش هزار تومان بود، پولی نیست، همان موقع هم پولی نبود، من ذوق‌زده اش بودم اما ...بابا با لبخند گفت گنجشک روزی هستی و مثل یک گنجشک کوچک، با داشته‌ی اندکت شادی...هنوز هم همینم...نه رویای پولدار شدن دارم، نه قصدش را، نه راه و رسمش را بلدم و نه می‌خواهم یاد بگیرم...هنوز هم مثل یک گنجشک کوچک از داشته‌های اندکم خوشحالم و بلدم با دوست‌داشتنی‌های کوچک‌ام خوشحالی کنم...با یک جاشمعی رنگ رنگی کار دست، با روتختی سفید و آبی تازه، با یک دسته گل لاله که از گل‌فروشی محل خریدم، بوی زعفران سابیده‌ای که مامان فرستاده است و رژلب تازه‌ی سرخ رنگم...همین‌قدر قانع...

هنوز هم جاه‌طلب نیستم، هنوز هم ته ذهن جاه‌طلبی برای من بیشتر بار منفی دارد تا مثبت... هنوز هم خودم را با خودم مقایسه می‌کنم فقط و فکر می‌کنم پس رفته‌ام و شده‌ام پیچ و مهره‌ی گم و گوری در «سیستم» ...هنوز هم نه می‌خواهم مدیر شوم و صاحب کار و نه مسئولیت‌های گنده‌ی برعهده بگیرم...آسه می‌روم، آسه می‌آیم و گاهی صورتم درهم می‌رود که نچ نچ! خلاقیت کشته شد و شهید شد و رفت ...بعد بعضی روزها یهو خلاقیت دمی تکان می‌دهد از سویی و نیش من تا بناگوش باز می‌شود و فکر می‌کنم مشتی زدم به تو ای «سیستم» که مرا پیچ و مهره کرده‌ای و باز همان روتین کاری است و سیستم و من یک پیچ و مهره‌ی گم‌وگور...

دیگر ولی آدم‌ها مرا به هیجان نمی‌آورند...مدت‌هاست دیدن آدم تازه‌ای هیجان‌زده‌ام نکرده است که بعد دیدنش دوست داشته باشم درباره‌ی او حرف بزنم، از آشنایی با آدم تازه‌ی هیجان‌انگیز و دوستی خوب تازه ذوق کنم...نه! آدم‌ها دیگر مرا به هیجان نمی‌آورند...اما هیجان‌های فسقلی دیگری هنوز هست...هیجان کشف کافه‌ی تازه‌ای که فنجان‌های نقش‌ونگاردار سفالی دارد یا هیجان خرید یک شال رنگارنگ گرم و نرم یا شنیدن «دوستت دارم» از او...هنوز...درسومین سال ...

عارضه‌ی «بحث نکردن» و کنار کشیدن خودم از «گروه»، «اکیپ»، «گنگ»ِ و طرفداری‌ها و مخالفت‌های دسته‌جمعی که از چندسال قبل شروع شد، دیگر صددرصدی شده است... همین دو سه روز پیش یکی جایی تقریبن سرم داد زد که چرا من رک و شفاف موضع نمی‌گیرم ... ته دلم گفتم حالی دارید والا! ...من هیچ‌وقت آدم محبوب هیچ دسته و اکیپ و گروهی نبودم، چون حرف خودم را می‌زنم، کار خودم را می‌کنم، راه خودم را می‌روم و حس کنم جایی لنگی اساسی دارد، آرام و در سکوت می‌روم...

هنوز هم دعوا نمی‌کنم و نمی‌فهمم آدم‌ها چطور می‌توانند به سروهیکل هم گه پرتاب کنند و سرهم داد و هوار کنند، فحش  بدهند و یک ساعت بعد دست در دست هم بروند خرید یا روی یک کاناپه بنشینند و سریال ببینند... هنوز هم به محض اینکه حس کنم کسانی مرا عضو یک گروه و جمع مشخص محسوب می‌کنند، برآشفته می‌شوم و راهم را می‌کشم و می‌روم... 

دیگر ولی تحمل آدم‌های بددهن حتا اگر بددهنی‌شان با چاشنی شوخی و خنده و بامزگی باشد را ندارم...فکر می‌کنم دقتم روی انتخاب کلمه بیشتر شده است، قبل انتخاب واژه‌هایم در حرف زدن و نوشتن  فکر می‌کنم و حواسم خیلی جمع «واژه» شده است...هنوز هم راحت آدم کنار می‌گذارم، سخت‌گیرتر شده‌ام، کم‌تحمل‌تر وقتی مرزهایم دور باشد از دیگری...آستانه‌ی صبرم در برابر دروغ و به‌خصوص «دروغ‌های هماهنگ‌شده» صفر شده است...زیرصفر شاید حتا...

دلتنگی همه‌ی این‌ سال‌ها خزیده است زیر پوست من ...دلتنگی، در رگ‌های من جاری است دیگر...دلتنگی‌های تصویر در تصویر، پاره پاره، خودم کولی‌وار از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور و آن‌ها که برایم مهم‌ترین و عزیز‌ترین، هیچ‌یک در جغرافیای کولی‌وار زندگی من نیستند...و بخشی از کلافگی‌ زیر پوست هم از همین هست که خودم اینجا و مهم ترین‌ها گوشه کنارهای دور از من و دور از هم و هرکجا که رو می‌کنم، پشت کرده‌ام به دیگرانی...

آدم احساسات غلیظ و شدید نیستم، با لااقل یک متر فاصله می‌ایستم و نگاه می‌کنم به آدم‌هایی که فوران احساسات دارند و شدیدند، با همه‌ی جذابیت‌هایشان ته ته‌اش پس‌زننده هستند برای من ...دست اخر می‌ترسانند مرا و خارج از تحمل من می‌شوند...دیگر تعقل و آرامش آدم‌ها را برای یک ساعت هم با فوران احساسات تاخت نمی‌زنم . من آدم ریسک‌های بزرگ، طرفداری‌ها و مخالفت‌های شدید، ایمان‌های از ته دل، آزمون های دشوار، دوراهی‌های سرنوشت‌ساز و قمار کردن نیستم... 

گاهی به وقت تلف کرده برای آدم‌هایی که بعدتر تو زرد از آب درآمدند، کاری که باب میل نیست، حرکتی که اشتباه بوده است فکر می‌کنم و دیگر ذهنم با سخت‌گیری یقه‌ام را نمی‌گیرد و مواخده‌ام نمی‌کند...کابوس می‌بینم گاهی باز، کابوس‌هایی پر از گلوله، انفجار، بوی باروت، هراس، فرار و با صدای فریاد خودم بیدار می‌شوم و بالشی که خیس است...نگرانم مدام...نگرانی‌هایی درهم تنیده با دلتنگی ... 

«م.ح» به دوست چندین و چند سال بزرگ‌تر از من گفته چه خوب که با من انقدر صمیمی و نزدیک است، چون من آدم سختی هستم ...«م.ح» خودش حالا هشت سال است دوست من است و با همه‌ی سختی‌هایم، مرزهایم، پیچیدگی‌هایم دوست عزیز من مانده است و تحملم کرده است حتمن جاهایی...هنوز هم آدم سختی هستم، سخت‌تر شده‌ام شاید حتا و دلخوشم به دوستی‌هایی که تعداد سال‌هایشان حالا یا دورقمی شده است یا به زودی می‌شود و اهل دوستی‌های به عمق نیم میلی‌متر نیستم...اسم آن‌ها برای من هنوز آشنایی است فقط و نه دوستی...

هنوز اسیر و شیفته‌ی جادوی نوشتن و کلمات‌ام...هنوز در سرم جمله‌های جادویی فاطمه مرنیسی مدام تکرار می‌شود که «بنویسید تا جوان بمانید. کرم مرطوب‌کننده را دور بریزید، نوشتن بهترین درمان برای هر درد و درمان چین و چروک است. تنها کاری که از نوشتن برنمی‌آید، جلوگیری از سفید شدن موهاست. برای آن باید حنا استفاده کنید. اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هرچیزی که به فکرتان می‌رسد. حتا می‌توانید به اداره‌ی برق نامه‌بنویسید و بگویید چراغ برق روبروی خانه‌تان سوخته است. نمی‌توانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوست‌تان دارد. چین و چروک‌های کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشم‌هایتان بازتر خواهند شد و با همه‌ی این‌ها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزان‌ترین و عمیق‌ترین نوع کشیدن پوست است. در این کشورها همه‌چیز از رژیم‌های سیاسی گرفته تا آلودگی‌های ایدئولوژیک و اقتصاد همه دست به دست هم می‌دهند تا زن را قبل از آن‌که زمانش برسد پیر کنند.هفته‌ای یک بار به او شوک عصبی می‌دهند، ماهی یک‌بار حمله‌ی قلبی.همه با هم کاری می‌کنند که از بیست و پنج سالگی موهای زن سفید شود و بعد از  بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چین‌هایش اضافه شوند.» 

زندگی می‌گذرد...با سختی‌های تمامی‌ناپذیرش، دلخوشی‌های ساده‌اش که رنگ می‌پاشد به روزمرگی، با جبر جغرافیایی و مصائب و نگرانی‌هایی که اگر اهل خاورمیانه باشی تا ابد گریبان گیرت است و من  دیگر نه می‌خواهم چیزی را عوض کنم، نه فیلی هوا کنم، نه کن فیکونی کنم و نه وسط هیچ میدان بزرگ تغییر و تحولی باشم... دلخوشم با بوی خوش قهوه‌ی صبحگاهی، صدای آرامش‌بخش مرد و انتظاری که بالاخره دارد به پایان می‌رسد، شعر خوبی که همین امروز خواندم و زمزمه‌اش می‌کنم و مهربانی بی‌دریغ او...گفته بودم که، گنجشک روزی‌ام. 





۹ نظر:

  1. تمومش نکردم هنوز دو پاراگراف مونده به آخرش، اما نمی تونم صبر کنم برای گفتن اینکه چقدر دوستت دارم و چفدر هر جمله ای که را تموم کردم دلم برات پر کشید. امروز داشتم به یکی می گفتم من اصلا ادمی نیستم که با صد نفر دوست باشم. دوستام را با دفت انتخاب می کنم و قدم به قدم باهاشون جلو می رم و در عوض به دوستی هام ایمان دارم. اینها را که می گفتم داشتم به تو فکر می کردم و دلم برات بیشتر از همیشه تنگ شد دختر جان

    پاسخحذف
  2. بچسبیم به همان جادوی کلمات کلمات جاری خونمان را بگذاریم کمی دیوانه گی کند م م م م نبشتن

    پاسخحذف
  3. خب، این زیاد هم گنجشک روزی بودن نیست شاید. این رو می گویم چون با اغلب ( نه همه ی) پاراگرافهایی که نوشته ای به شدت همذات پنداری می کنم. و امروز، دقیقا امروز قبل از ظهر داشتم فکر می کردم که در عوض همه ی چیزهایی که ندارم و انگار نداشتنشان برایم مهم هم نیست، چیزهایی دارم که مهمند و کمیاب و به این سادگی نمی شود با پول خریدشان. آدمهای زیادی هستند که تنهایند، که معنی داشتن "عزیز" را نمی فهمند، که از بوی قهوه ی صبحگاهی و رنگ فنجانها مست نمی شوند و چک کردن روزانه ی هوای شهری که عزیزانت درش زندگی می کنند به نظرشان بی معنی، شاید حتی نوعی بیماری است. به نظرم کسی که می تواند به این چیزها دلخوش باشد اصلا گنجشک روزی نیست. این آدم دنبال معنی است و این خواسته ی بزرگی است...

    پاسخحذف
  4. من یه ناشناس دیگه هستم
    من هم بسیار (به جز یک پاراگراف) احساس همزادپندای نمودم و میلم گرفت که بعد از مدتهای مدید ننوشتن (پس از انهمه نوشتن!!) بنویسم
    رستگار باشید

    پاسخحذف
  5. چقدر آشنا بود. چقدر دوست داشتنی.
    سخت شدن اينگونه فکر کنم يه بخشی از شناختن خود و دنياست.

    پاسخحذف
  6. سلام موضوع جالبی بود و من را به فکر فرو برد تا بحال اینطوری به نویسندگی نگاه نکرده بودم اگر نویسندگی باعث جوان شدن و از بین رفتن چین و چروک میشه من دیگه وبم را که دیگه ننوشتم، میرم به سراغش و دوباره شروع می کنم
    توصیف زیبایی بود جمله‌های جادویی فاطمه مرنیسی--نمی‌توانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوست‌تان دارد. چین و چروک‌های کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشم‌هایتان بازتر خواهند شد و با همه‌ی این‌ها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزان‌ترین و عمیق‌ترین نوع کشیدن پوست است.--
    وبلاگتان عالی است

    پاسخحذف
  7. زيبا بود. شما خيلى ارديبهشتى هستيد

    پاسخحذف