قرار نبود من میزبان او باشم، اصلن اونقدرها صمیمتی در کار نبود که بخواهم بیشتر از همان دیدن او در جمع و چند جملهی حال و احوال و چه خبر معاشرتی کرده باشیم. یکی بچهاش مریض بود و باید زود میرفت خانه، یکی قرار تلفن کاری راه دور مهم داشت و آن دیگری پایش پیچ خورده بود و توان راه رفتن و معاشرت بیشتر نبود. افتاد گردن من که ببرمش شبگردی در شهر شلوغ. از ایران آمده بود، مثل همیشه برای یک پروژهی کاری.
یک پارچه شور بود و انگیزه و چشم و گوشهایش حریص که همه چیز را ببیند، ثبت کند و یاد بگیرد. گفت میخواهد برقصد، یادم بود دوستی از فلان پیست رقص گفته بود که هرشب برنامهی رقص ملل دارد و رقصندههای حرفهای و نیمه حرفهای. آدرس را که پیدا کردیم، سوار مترو شدیم به سمت ایستگاه نزدیک به محل رقص. پرسیدم:« از ایران چه خبر؟» همان سوال کلیشهای که از هر مسافری که از ایران رسیده باشد، میپرسیم. گفت:« نمیدانم.» چشمهایم چهارتا شده بود، جوابهای این سوال کلیشه هم معمولن کلیشه است:« روز به روز بدتر از دیروز.»، « هیچی! مثل همیشه.»، « آلوده و کثیف و گرم، خیلی گرم شده.»، « مردم کلافه و عصبی، همه انگار منتظر یک تغییری باشند.»....اما «نمیدانم» هرگز... در سکوت نگاهش کردم.
در سالن رقص، خیلی زود رفت وسط. نرم و موزون و حرفهای میرقصید، با شور و احساس. خیلی زود چند پارتنر رقص خوب پیدا کرد، من کنار بار نشسته بودم، نوشیدنیام را مزه مزه میکردم، نگاهش میکردم و فکر میکردم چطور «نمیداند» در ایران که همین دو روز پیش از آنجا آمده و همین هشت روز دیگر هم برمیگردد، چه خبر است. او که به خاطر حرفهاش با نهادهای دولتی سروکله میزند، روزناکه و کتاب میخواند، گزارشهای اجتماعی بالا و پایین میکند برای سوژه. از خیالم گذشت من که اینجام و روزی این همه خبر میخوانم و دنبال میکنم فکر میکنم نمیدانم در ایران چه خبر است، او که در ایران است هم نمیداند. پس کی میداند؟
آدمهای همحرفهاش دربارهاش میگویند که کارش را خیلی خوب بلد است، پشت اسمش یک صفت «حرفهای» و «کاربلد» میگذارند. خوش مشرب و خوش معاشرت هم هست، و به غایت مودب و متواضع، برخلاف خیلی از اهالی حرفهاش. باهوش است، این را برق چشمانش، حواس جمعش و گوشهایش تیزش خوب عیان میکند. برنامه دارد، خوب میداند انگار هربار که برای پروژهای میآید اینور آب، برای چی آمده است. حس میکنی سعی میکند حداکثر توشه را بردارد از سفرش، خوب حواسش هست انگار که وقت کم است و شاید بار دیگری در کار نباشد. چطور میشود حواست باشد که بار دیگری شاید در کار نباشد، اما ندانی چه خبر است در ایران؟
شخصیتاش پیچیده نیست، لااقل این حس را نمیدهد که با یک شخصیت پیچیده چندوجهی طرفی. میبینی زیاد در قیدوبند اینکه دیگران دربارهاش چه میگویند و چه فکر میکنند نیست، کارش خودش را میکند. انگار هرچه را دلش بخواهد، میشنود.
با یکی از پارتنرهای رقص، آمد کنار بار. دختر از او پرسید فکر میکند وضع ایران چطور میشود؟ جنگ؟ یا کوتاه میآید سر برنامهی اتمی؟ جنبش سبز چی؟... نوشیدنیاش را یک نفس سر کشید، شانهاش را بالا انداخت و گفت:« راستش نمیدانم.» ...بیاعتماد است؟ خسته و گریزان از هرچه خبر و سوال مربوط به ایران است؟محتاط است و نگران که حرفهایش حتا کیلومترها دور از ایران، برایش اسباب دردسر شود؟نگران آیندهی شغلیاش است؟ نان به نرخ روز خور است؟ حوصلهی بحثهای غیر کار و روزمره ندارد؟ واقعن نمیداند؟ نمیخواهد بداند؟ ترجیح میدهد نداند؟ وانمود میکند نمیداند؟خسته است از دانستن؟
همهی شب را رقصید، دم صبح در واگن ساکت مترو که هردو مست بودیم پرسیدم:« ندانستن راحتتر است؟» چشمهایش خمار از مستی به جای دوری خیره بود، گفت:«نمیدانم.»
من فکر می کنم بیشتر خسته است و حوصله ی ترحم ندارد.
پاسخحذفهمون بی خبری خوش خبریه. . . آدم راحت تره. . . من آدم وطن پرستی نیستما ولی این اخبار رو دنبال نکنم می میرم. ولی اگه هر کی بپرسه چه خبر میگم هیچی. گفتنش درد رو دو برابر می کنه انگار. . .
پاسخحذفUP کن..... :(
پاسخحذفخوب می نویسی
پاسخحذف