زن دارد، زنش را دوست دارد. دوست دارد؟ میگوید دارد، دو تا صندلی آنورتر که بنشینی و نگاهشون کنی اما، میبینی یک جور تنش زیرپوستی در رابطهشان هست. میبینی هردو چقدر لبخند زورکی تحویل هم میدهند. میبینی نگاه زن همیشه با نگرانی و کنترل دنبالش است. دو صندلی دورتر که بنشینی و نگاهشون کنی، قضاوت اول ذهن همه این است که خیلی سرتر از زنش است. وقتی که در جمع نباشند، همه میگویند:« خیلی خوشتیپتره از زنش، خیلی باسوادتر، موفقتر، جذابتر، خوش معاشرتتر» و یک کامیون «تر» های دیگر.
یک عصر تابستانی که برای اولینبار دیدمشان، من هم فوری فکر کردم چقدر از زنش سرتر است، چقدر بهم نمیآیند... همان عصر تابستانی، از حیاط به داخل ساختمان میرفتم که یک لحظه سرم را بیدلیل برگرداندم و دیدم نگاهش دنبال من است، نگاهمان گره خورد در هم و دلم ریخت، بعدها گفت که همان لحظه دلش ریخته است.
با زنش بعدتر بیشتر معاشرت کردم، مهربان است با اعتماد به نفس پایین. خودش میداند آدمها از دو تا صندلی اونورتر چطور دربارهشان قضاوت میکنند، دستپاچه است و میخواهد بهتر باشد، جفت او باشد، آدمها از دو تا صندلی دورتر بگویند «چه بههم میاند.» دیدن این تلاش راستش غمانگیز است، آدمها یا جفتوجور هم هستند یا نه. لحظههای کوتاهی که خودش است و در تلاش برای جفت مرد شدن نیست، دوستداشتنی تر است، خود واقعیاش دوستداشتنی است در ژانر خودش، گیرم که به مرد نیاید و جفتوجور نباشند.
مرد یک روز تلفن کرد و به بهانهی سوالی که مربوط به شغل من بود، سر حرف را باز کرد و گفت دلش گیر من است و میداند دل من هم گیر او، گفت حواسش هست که آگاهانه از نگاه کردن به او طفره میروم و همیشه دورترین نقطه از او مینشینم...اگر با من نبودش میلی، چرا سبوی مرا بشکست لیلی... سکوت کرده بودیم...گفت آدرس محل کارم جلو رویش است، شب چه ساعتی کارم تمام میشود؟ باید حرف بزنیم ... گفتم ساعت ۸.
رفتیم کافهی نزدیک...نفس عمیق کشیدم و گفتم نه... بعد فوری گفتم با اینکه خیلی جذاب است، خیلی خواستنی، خیلی وسوسهبرانگیز...دستهایش را دور لیوان چای حلقه کرده بود و با دقت نگاهم میکرد، برق طلای حلقهاش صاف تو چشمم... گفت من خوشبخت نیستم، گفتم میدانم، او هم خوشبخت نیست...سرش را تکان داد که یعنی میداند...نفس عمیقی کشیدم و گفتم وسوسهات آنقدر قوی است که اگر زنت را نمیشناختم لابد سر میخوردم و سر میخوردی ته قلبم... گفت فرقی داشت؟....گفتم آره! عذاب وجدانش کمتر بود، تصویر نداشتم لااقل از زنت، با او شام و ناهار نخورده بودم و سر یک میز نخندیده بودم...از من برنمیاد ...دستش را روی دستم گذاشت.بعد سکوت بود...
بعد باز مهمانیها و معاشرتهای گروهی بود و نگاه من که یک لحظه برمیگشت و نگاهش که گره خورده بود به من، نشستنهای من در دورترین نقطهی ممکن از او بود و سرم که گرم صحبت با دیگران بود... لایک زدنهایش زیر عکسهایم بود و نگاه من به وقتایی که دست زنش حلقه میشد دور گردنش...
زمستان چندسال بعدتر، دوست مشترکمان گفت میداند و خیلی واضح است که دلمان گیر یکدیگر است، گفت:« زنش که نیست، میل شدیدتان به هم یهو میزند بیرون و سطح انرژی که بین شما دوتا ردوبدل میشود، آنقدر چشمگیر که هرکس میفهمد بین این دو میلی است شدید...» من در سکوت سری به تایید تکان دادم و گفتم:«شراب را تو باز میکنی یا من باز کنم؟»
بهار بعدتر دوست مشترک دیگری وسط مستی گفت که میان مستی چند شب قبلتر زنانهای، زن به او گفته است که برای من احترام قائل است، چون میداند مرد را به دلیل متاهل بودنش پس زدهام، و گفته «برعکس خیلیهای دیگر همین دوروبر خودمان ..» دستهایم دور گیلاس شراب بود، دستهایم را به گیلاس فشار دادم، با آن یکی دست موهایم را پشت گوش زدم و گفتم:« بگذریم.»
مرد برایم یک خط مسیج فرستاده است: «تو بزرگترین حسرت زندگی من شدی.» ...دو روز تمام باز خیال عضلههای تنش، لبهایش، چشمهای عمیق باهوشش در ذهنم رژه رفت، برایش نوشتم:« تو هم...»
heeeeeeeeeyyyyyy, adam ghamesh migireh az in donyaa he !!!
پاسخحذف" بر عکس خیلی های دیگر"؟!
پاسخحذفالبته می دونم اینها داستان است و قلمت را تحسین می کنم. بسیار زیبا می نویسی.
پاسخحذفاما کاش حتی داستانهات از یک فلسفه مشخص پیروی کنه.
یه جا می گی مالکیت در رابطه برام مهم نیست. یه جا می گی برای خودم و طرفم این آزادی را قایلم که با هر که دوست داشت بخوابه. من هم وسط رابطه ام رفتم و برگشتم و ...
بعد می گی با این نمی شه خوابید؟ .........
ملت هنوز اوتقدر شهامت ندارند که رک و راست باشن با زنشون اصلا با خودشون ، احساسشون و خواسته هاشون! بعد ازدواج هم میکنند بچه هم پس می اندازند کلا زندگی بقیه رو به گه می کشند خیلی خیلی راحت!
پاسخحذفضمنا به نظر من کلا تو یه رابطه سرتر بودن معنا نداره وقتی دو نفر هم دیگه رو انتخاب می کنه و باهم زندگی می کنه به احتمال زیاد در یک level هستند حتی اگه ظاهرانا یکی نسبت به دیگری سرتر به نظر بیاد
عزیز جان این قلم نازنینی که داری که باعث میشه من هروقت میبینم آپ کردی هر کاری دارم بذارم کنار بیام بخونمت گاهی یه ذره زرد میشه البته که اختیارش با خودته اما انقدر خوب مینویسی که دلم نومد نظرم رو نگم.
پاسخحذفیک چیز دیگه که تو ذوق میزنه تو این نوشته شما این مفهوم 'سر تری'هست. خوشتیپی موفقیت و سواد عامل برتری کسی به کسی نیست که باعث بشه دو نفر بهم نیان. من فقط یک چیز به ذهنم میاد که بشه معیار سر بودن کسی به دیگری قرار بگیره اونم شعوره. از داستان هم چنین بر میاد که به این مفهوم زن ماجرا خیلی سره به مرد ماجرا
لعنت به این حسرتهای همیشه. . .
پاسخحذفاون جمله ی "تو بزرگترین حسرت زندگی من شدی" خیلی غم داشت.خیلی
پاسخحذفنمی دونم چرا اغلب آدم ها بی موفع و بدموفع به هم بر می خورند!
پاسخحذف